دوباره کودک بیدار دل از خانه بیرون شد.
همین دیشب دلم از دست خواهشهای او خون شد.
همه همسایهها شاکی که باز هم شیشه بشکسته
ز دستش اشک من دیشب چه رودی! همچو جیحون شد
همین دیشب نشستم در کنارش وعدهها دادم
گمان بردم که حرفم در دل سنگش اثر کرد و دگرگون شد
ولی شب تا سحر در کنج سینه میتیپید و پای میکوبید
نمیدانم که از دست چه لیلایی، دل! بیچاره! مجنون شد
گرفتم دستش و با خود ببردم تا «دبستان پشیمانی»
نمیدانی چه شد! از درب داخل گشت و از دیوار بیرون شد
رفیقی ساده دل میگفت جان من!، بیا با قصه خوابش کن
ز بیدردی و فرط سادگیهایش، رخم از خشم گلوگون شد
من از فرجام این دل دادگیهای دل مسکین نمیترسم
که از عهد ازل عشقم پریش از آن شبیخون شد
ح. صدیق