نیکا، آن شب یک کلاه و ماسک تیره داشت و لباس راحتی مشکی با کفش اسپرت پوشیده بود تا بتواند ـ با حفظ چابکی ـ خود را از دید دوربینهای مراقبتی و تعقیب پلیس ضدشورش گم نماید. میدانست برای مقابله با اثرات گازاشکآور باید مجهز باشد؛ بنابراین یک بطری آب معدنی، همراه با حوله و عینک شنا با خودش برداشته و در کوله پشتی جا داده بود.
بعد از دیدن آخرین عکس «مهسا امینی» در حالت بیهوشی روی تخت بیمارستان و شنیدن خبر مرگ مظلومانهاش، زندگی نیکا نیز برای همیشه عوض شده بود. پی برده بود اگر این بار او و همسن و سالهایش کاری نکنند، خامنهای، فضای تنفس اجتماعی را با گشت ارشاد و دیگر گشتهای رنگارنگ خواهد بست. بعد از مهسا دیگر هیچ چیزی برای او طعم قبلی را نداشت، به جای آن مغناطیس یک آتش ناشناخته در گریبانش افتاده بود و او را بیقرار میساخت.
یادش آمد قبل از اینکه از خالهاش خداحافظی کند، چشمهای نگران او را از لای در نیمهباز دیده بود.
ـ عزیزم! زود برگرد، اینروزها خیابانها شلوغ است و میترسم بلایی به سرت بیاید...
ـ نترس خالهجان! من دیگر بزرگ شدهام... میتوانم از خودم دفاع کنم...
از وقتی که با صدای شلیک و بوی گازاشکآور نیروهای انتظامی اخت شده بود، احساس میکرد که دیگر از چیزی نمیترسد. آن شب بعد از آتشزدن سطل زباله و یکوری کردن آن با دوستانش جرأتی در خود و آنها دیده بود که تا بهحال سراغ نداشت.
حال این صحنهٔ بهیادماندنی از جلو چشمانش رژه میرفت و او را غرق غرور میکرد، میدان انقلاب، خیابان ولیعصر و بلوار کشاورز از یکربع پیش با ورود مأموران مسلح به باتون و سپر و سلاح حسابی قرق شده بود. بسیجیها و لباسشخصیها، قاطی پلیس به هر جا سرک میکشیدند و هر کس را میدیدند با خشونت دستگیر و سوار ماشین ون یا آمبولانس میکردند. او توانسته بود بعد از گمکردن خود در میان ترافیک، در پشت یک ماشین متوقفشده قایم کند و برای مدتی در امان باشد؛ ولی این وضعیت نمیتوانست ادامه پیدا کند، دیر یا زود به محاصره درمیآمد. مأموران از دو طرف بهصورت گازانبری در حال محاصرهٔ منطقه و پاکسازی آن بودند.
ـ سردار! خودم دیدمشان... به چشمانم که دیگر نمیتوانم شک کنم، تعدادی دختر و پسر جوان بودند، تا بهطرفشان شلیک کردیم، پراکنده شدند...
ـ من هم دیدم سردار!... یکی از آنها که لباس مشکی داشت، به نظر میرسید یک دختر است، بالای سطل زباله رفته بود، تا لحظهٔ آخر از جایش جنب نخورد... باید لیدر آنها باشد. بعید میدانم توانسته باشد از اینجا زیاد دور شود.
...
نیکا، خودش را در پشت یکی از تایرهای ماشین مچاله کرد و در همانحال به دیدبانی اطراف پرداخت. در میان آن همه هیاهو و المشنگه، خشخش برگهای فرو ریخته در پای درختان، او را متوجه حضور یک غریبه کرد. آه!... در نزدیکی او یک گربهٔ خال مخالی ملوس در حال ور رفتن با یک نایلون پر از خرت و پرت بود.
گربه با دیدن او میوی خفیفی کرد، پیش آمد، شروع به بو کردن کولهٴ او نمود. نیکا در حالتی بین اضطراب و عاطفه، برای بار چندم از شکاف بین سپر ماشین و تایر، اشباح نامنظم و خوفناک یگان ویژهٔ ضدشورش را از نظر گذراند؛ وقتی از این منظره چشم برگرفت، نگاهش با چشمان فسفری و مهرطلب گربه تلاقی کرد. دستش را به آرامی بر پشت قوزکردهٔ گربه کشید و به نوازش او پرداخت. اصطکاک انگشتانش با موهای گربه، شهابهایی از الکتریستهٔ ساکن ایجاد میکرد و در تاریکی محو میشد. گربه به حرکت انگشتان او تسلیم شده بود و خرخر میکرد. این عشق کوچک در آن وضعیت خطرناک به نیکا آرامش و اطمینان میبخشید.
برای او حیوانات همیشه قابل احترام بودند. در آنها پاکی و صفای دیگری میدید. یادش آمد در کودکی وقتی برای اولین بار جوجهٔ یک گنجشک را در دستهای کوچکش گرفت و کرکهای نرم اطراف گردنش را ناز کرد، زندگی برایش رنگ دیگری پیدا کرد؛ رنگی از جنس شعر؛ نخستین احساس عاشقشدن و تپیدن تند قلب. اکنون دوباره آن حس به سراغش آمده بود. در چشمان فسفری گربه، انگار رد پایی از منجوق مشکی چشمان آن جوجه گنجشک را میدید و سرشار از عشقی لذتبخش میشد.
...
تلفنش زنگ زد... این یکی را دیگر در آن شرایط انتظار نداشت... برای خلاصی از صدا، آیکان سبز تماس را فشار داد ولی بعد از شناخت صدای مادرش تماس را قطع کرد. قطع ناگهانی تماس ممکن بود مادرش را نگرانتر کند ولی چارهیی نداشت. صدای زنگ گوشی میتوانست توجه گزمهها را به خود جلب کند.
... فکری مانند درخشش آنی برق در ابرهای متراکم پاییزی ناگهان از ذهن او گذشت... ممکن است دستگیر شود، بهتر است گوشیاش را ریست فکتوری کند تا از خودش ردی باقی نگذارد... ولی منصرف شد. صفحه روشن گوشی ممکن بود محلش را لو دهد.
اکنون در جایی که او مخفی شده بود بهجز نیروهای انتظامی، بسیج و لباسشخصیها کسی در خیابان دیده نمیشود. بعضی از ماشینها در ترافیک گیر کرده بودند و سرنشینانش تلاش داشتند خود را از مخمصه نجات دهند. مأموران به هر جنبده شلیک میکردند. باتون آنها شیشهٔ ماشینهای متوقفشده را بی نصیب نمیگذاشت.
نیکا اندیشید: اگر آنها هنگام عبور از کنار مخفیگاه او، متوجهش نمیشدند، میتوانست فاصلهٔ بین ماشین تا ساختمان روبهرویی را با چند خیز طی کرده و سپس خود را در تاریکی ایزگم نماید.
گوشیاش را در جیب کوله قرار داد و به انتظار فرصت مناسب نشست. حال دیگر اشباح کبود، هراسناک و مسلح به نزدیکی او رسیده بودند و لهلهزنان داشتند لابلای ماشینها را میکاویدند. از آن فاصله میتوانست صدای نفسزدن آنها را نیز بشنود. نزدیک به ۱۲ پلیس «نوپو»، لباس سوسکی به تن باتون به دست با تعدادی لباسشخصی که جلوتر بودند بیآن که او را ببینند عبور کردند. بهدنبال آنها باقی کبودپوشان پیاده و سوار بر موتور نیز در حال نزدیک شدن بودند. زوزهٔ درهم موتور سیکلتها، ابری آزار دهنده از صدا را در هوا منتشر میکرد و به اضطراب صحنه دامن میزد.
نیکا تا آن موقع نمیدانست ماشینی که او در پشت آن سنگر گرفته بود، دارای سرنشین است. صدای استارتخوردن و غرش موتور وقتی به گوشش رسید که دیگر خیلی دیر شده بود... راننده برای پرهیز از فرود باتون بر کاپوت و شیشههایش بدون توجه به پیرامون در حال راهباز کردن و خارجشدن از آن مهلکه بود.
نیکا با قوت تمام داد زد:
ـ تکان نخور!... تکان نخور!... تکان...
صدای او در ابر متراکم و شناور صداهای انبوه گم شد؛ ولی مخفیگاه او را به گزمهها لو داد. ماشین در حال حرکت را فرو گذاشته و لایه به لایه او را در برگرفتند. دختری جوان و تنها، در محاصرهٔ قبیلهیی از گرگهای مسلح.
حلقههای متراکم آنها بارها باز و بسته شد و سرانجام از فشردگی باز ایستاد... گنجشکی بالشکسته بر کف آسفالت... نقشهایی نامنظم از رد پوتینهای آغشته به خون بر گرداگردش.
***
با پیگیریهای مکرر مادر و خالهٔ نیکا، هشت روز بعد تلویزیون رسمی دولت، از یک دوربین مدار بسته فیلمی نشان داد که نوجوانی با مشخصات نیکا در حال ورود به ساختمان نیمساز است تا از بالای پشتبام خود را به خانهٔ همسایه بیندازد و خودکشی کند! همزمان پلیس آگاهی عکسی از جسد نیکا منتشر کرد که در کف آن خانه به پشت افتاده بود؛ با کفشهایی سفید؛ قرار داده شده در کنار پاهای تاشده.
...
دختری که مهربانی دستهایش، نوازش گنجشکان را طرح میریخت، طلوع و غروبش در یک روز اتفاق افتاد. او در حالی پر کشید که دفتر زندگیاش از ۱۰مهر ۱۳۸۴ تا ۱۰مهر ۱۴۰۱ فقط ۱۷بار نقاشی شده بود.
(ع. طارق)
۱۲دی ۱۴۰۱