شعری محصول لحظههای بیتابی برای «مسعود» ؛ آن غایب همیشه حاضر که عشق به او، عشق به سرنوشت خلقی در زنجیر و چشم به راه نجات است؛ خلقی که زبان دل او این است: «ربّنا أخرجنا من هـذه القریة الظّالم أهلها واجعل لّنا من لّدنک ولیّاً واجعل لّنا من لّدنک نصیراً ». برای مسعود که در برابر ضحاکان دستاربند، با شکوهی خجسته از جنس دماوند قامت افراشت و گفت: «نه!» و صدایش در آنسوی زمهریر شبانه باف طنین انداخت و ما به پیروی از او گفتیم: «نه» و تاریخ معاصر ایران را رقم زدیم.
عشق تو و دل ما
عشق تو و دل ما، وین هفتخوان هجران
در نامهیی نگنجد، ای جان جان جانان!
«صبری جمیل» باید، آری ولی نه بیتو،
این واژه را نداند قاموس عشق سوزان
بی تو قلم، سرانگشت، خون جگر، مرکب
دفتر، بیاض سینه، هرخط، سرشک غلتان
در آرزوی وصل روی پرآرزویت
عشق تو و دل ما
عشق تو و دل ما، وین هفتخوان هجران
در نامهیی نگنجد، ای جان جان جانان!
«صبری جمیل» باید، آری ولی نه بیتو،
این واژه را نداند قاموس عشق سوزان
بی تو قلم، سرانگشت، خون جگر، مرکب
دفتر، بیاض سینه، هرخط، سرشک غلتان
در آرزوی وصل روی پرآرزویت
هر گوشه، شهری از دل، هر جا سپاهی از جان
مشتاق یک پیامیم؛ و آن خط دلربایت
عکسی و جملهیی چند، با آیههای قرآن
آن «بچهها سلام» و «قربانتان» نبشتن
در صدر و ذیل نامه، با نکته فراوان
آن خندههای دلچسب، در هر نشست و دیدار
آن ابروی مصمم، گاه خروش و توفان
آن دیدگان هشیار، تقسیم لحظههایت
با هر کسی به طرزی، در جمع گرم یاران
بر ما ببخش عزیزا! گر نامه پر «طلب» بود
ما را تو میشناسی، چیزی نبوده پنهان
ما جمع جمع جمعیم، جای تو خالی ای یار!
اینجا سلام دارند، دلدادگان، هزاران
باری، خطا سرودم، پنهان نهیی، عیانی
میبینمت عزیزا، در هر دلی نمایان
هر جا که رشحه خونی، بر تپهٴ اوین ریخت
یا تازیانه زد خنج، بر گردهٴ اسیران
هر جا که دست مادر، تا درگه خدا رفت
از داغ خون فرزند، با اشکهای لرزان
باز امجدیه دارد در کوبش نفسها،
آن نطق آتشین و خشم تو را به دامان
در نامههای «اشرف»، عشق تو میزند موج
بادت خدا نگهدار، ای افتخار ایران!
میبینمت که «موسی»، بر اسب سرخ «ستار»،
میگوید از امیر خیز: «آهای آنام قربان»
شرح سخن ندانم، با واژگانِ الکن
خود تو بگو چه گویم، الهام شب شکاران
مائیم و تو، دل و عشق، تو و نجات یک خلق
بادت خدا نگهدار، هر جا که هستیای جان!
مشتاق یک پیامیم؛ و آن خط دلربایت
عکسی و جملهیی چند، با آیههای قرآن
آن «بچهها سلام» و «قربانتان» نبشتن
در صدر و ذیل نامه، با نکته فراوان
آن خندههای دلچسب، در هر نشست و دیدار
آن ابروی مصمم، گاه خروش و توفان
آن دیدگان هشیار، تقسیم لحظههایت
با هر کسی به طرزی، در جمع گرم یاران
بر ما ببخش عزیزا! گر نامه پر «طلب» بود
ما را تو میشناسی، چیزی نبوده پنهان
ما جمع جمع جمعیم، جای تو خالی ای یار!
اینجا سلام دارند، دلدادگان، هزاران
باری، خطا سرودم، پنهان نهیی، عیانی
میبینمت عزیزا، در هر دلی نمایان
هر جا که رشحه خونی، بر تپهٴ اوین ریخت
یا تازیانه زد خنج، بر گردهٴ اسیران
هر جا که دست مادر، تا درگه خدا رفت
از داغ خون فرزند، با اشکهای لرزان
باز امجدیه دارد در کوبش نفسها،
آن نطق آتشین و خشم تو را به دامان
در نامههای «اشرف»، عشق تو میزند موج
بادت خدا نگهدار، ای افتخار ایران!
میبینمت که «موسی»، بر اسب سرخ «ستار»،
میگوید از امیر خیز: «آهای آنام قربان»
شرح سخن ندانم، با واژگانِ الکن
خود تو بگو چه گویم، الهام شب شکاران
مائیم و تو، دل و عشق، تو و نجات یک خلق
بادت خدا نگهدار، هر جا که هستیای جان!