”کمر من زیر این بار شاید بشکند ولی هرگز خم نخواهد شد“
بعد از ضربه سال 50 و دستگیری مسؤلم، ارتباط من با سازمان قطع شد. حدود یک ماه ارتباط نداشتم و حیران و سرگردان شده بودم. به هر دری میزدم ولی عملاً موفق نمیشدم. در یکی از همین روزها که از سر قرارهای ثابت خیابانی برای وصل به سازمان برمیگشتم، یکی از دوستانم در خیابان جلویم سبز شد و یک کاغذ کوچک به من داد و گفت این مال توست. کاغذ را باز کردم و خواندم. یک نفر برای من یک قرار خیابانی فرستاده بود و اسم خودش را اصغر نوشته بود. اصلاً فکرش را هم نمیکردم. مثل اینکه دنیا را به من داده باشند. نفهمیدم اصغر کیست ولی برایم مهم نبود. مهم این بود که دوباره وصل میشدم. تا فردا صبح که زمان قرار بود، آرام و قرار نداشتم. فردا صبح سروقت در محل قرار حاضر شدم. از دور چشمهای درشت و چهره شاداب و خندان اصغر را دیدم. به گرمی روبوسی کردیم... و حالا دوباره به سازمان وصل شده بودم. این برای من ”همه چیز“ بود.
اصغر را از سالیان قبل میشناختم. او از کلاس اول دبیرستان، معلم شیمی من بود. بعد از مدت کوتاهی رابطه من با او از معلم و شاگردی فراتر رفته بود و با هم دوست شده بودیم. شخصیت جذابی داشت و خیلی از شاگردانش همین رابطه را با او داشتند. یک معلم دوست داشتنی و دلسوز، که مورد احترام همه شاگردان بود. من نمیدانستم که اصغر هم عضو سازمان است. اما خیلی وقتها او را در کوه میدیدم که با عدهیی دیگر هر هفته به کوه میآید... اما او رابطه من را با سازمان میدانست و حالا، به سراغ من آمده بود و رابطه من را وصل کرده بود. چه موهبتی! حقیقتاً که ”وصل“ بودن چه موهبت بزرگی است. اصغر مسؤلم شد و بلافاصله او را برای دیدار سایر اعضای تیمی که داشتیم –از جمله شهید حسن صادق - بردم و کارمان را شروع کردیم. در شرایطی سخت و سنگین. بعد از ضربه سال 50 و دستگیری تمام اعضای مرکزیت و 90 درصد کادرها!
یکی از روزهای زمستان سال 50، صبح خیلی زود تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. اصغر بود تعجب کردم چون هیچگاه در این زمان تماس نمیگرفت. پس از رد و بدل کردن علامت سلامتی در پوش سلام و علیکهای جاری، گفت که تا چند دقیقه دیگر نزد من میآید. کمتر از یک ربع بعد صدای پای او را از پنجره شنیدم و قبل از اینکه در بزند، در را باز کردم. اصغر بهمراه یک چمدان بزرگ و سنگین در هوای بسیار سرد زمستان و در حالیکه برف همه جا را پوشانده بود، وارد شد. خیلی خسته بهنظر میرسید. اما مثل همیشه شاداب بود و خنده دایمیاش را روی لب داشت. شروع به صحبت کرد. گفت که دیشب مشغول ساختن مواد بودیم که مقداری مواد در خانه منفجر شد. شبانه بیرون زدیم. الزامات و امکانات شیمی راهم توی این چمدان ریختیم و روی پشتبام چندین همسایه آنطرفتر تا صبح لرزیدیم و حالا نزد تو آمدهام. این وسایل همینجا باشد و من بایستی بروم و قرار دارم. چمدان را گذاشت و رفت.
بعد از ضربه سال 50 و دستگیری مسؤلم، ارتباط من با سازمان قطع شد. حدود یک ماه ارتباط نداشتم و حیران و سرگردان شده بودم. به هر دری میزدم ولی عملاً موفق نمیشدم. در یکی از همین روزها که از سر قرارهای ثابت خیابانی برای وصل به سازمان برمیگشتم، یکی از دوستانم در خیابان جلویم سبز شد و یک کاغذ کوچک به من داد و گفت این مال توست. کاغذ را باز کردم و خواندم. یک نفر برای من یک قرار خیابانی فرستاده بود و اسم خودش را اصغر نوشته بود. اصلاً فکرش را هم نمیکردم. مثل اینکه دنیا را به من داده باشند. نفهمیدم اصغر کیست ولی برایم مهم نبود. مهم این بود که دوباره وصل میشدم. تا فردا صبح که زمان قرار بود، آرام و قرار نداشتم. فردا صبح سروقت در محل قرار حاضر شدم. از دور چشمهای درشت و چهره شاداب و خندان اصغر را دیدم. به گرمی روبوسی کردیم... و حالا دوباره به سازمان وصل شده بودم. این برای من ”همه چیز“ بود.
اصغر را از سالیان قبل میشناختم. او از کلاس اول دبیرستان، معلم شیمی من بود. بعد از مدت کوتاهی رابطه من با او از معلم و شاگردی فراتر رفته بود و با هم دوست شده بودیم. شخصیت جذابی داشت و خیلی از شاگردانش همین رابطه را با او داشتند. یک معلم دوست داشتنی و دلسوز، که مورد احترام همه شاگردان بود. من نمیدانستم که اصغر هم عضو سازمان است. اما خیلی وقتها او را در کوه میدیدم که با عدهیی دیگر هر هفته به کوه میآید... اما او رابطه من را با سازمان میدانست و حالا، به سراغ من آمده بود و رابطه من را وصل کرده بود. چه موهبتی! حقیقتاً که ”وصل“ بودن چه موهبت بزرگی است. اصغر مسؤلم شد و بلافاصله او را برای دیدار سایر اعضای تیمی که داشتیم –از جمله شهید حسن صادق - بردم و کارمان را شروع کردیم. در شرایطی سخت و سنگین. بعد از ضربه سال 50 و دستگیری تمام اعضای مرکزیت و 90 درصد کادرها!
یکی از روزهای زمستان سال 50، صبح خیلی زود تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. اصغر بود تعجب کردم چون هیچگاه در این زمان تماس نمیگرفت. پس از رد و بدل کردن علامت سلامتی در پوش سلام و علیکهای جاری، گفت که تا چند دقیقه دیگر نزد من میآید. کمتر از یک ربع بعد صدای پای او را از پنجره شنیدم و قبل از اینکه در بزند، در را باز کردم. اصغر بهمراه یک چمدان بزرگ و سنگین در هوای بسیار سرد زمستان و در حالیکه برف همه جا را پوشانده بود، وارد شد. خیلی خسته بهنظر میرسید. اما مثل همیشه شاداب بود و خنده دایمیاش را روی لب داشت. شروع به صحبت کرد. گفت که دیشب مشغول ساختن مواد بودیم که مقداری مواد در خانه منفجر شد. شبانه بیرون زدیم. الزامات و امکانات شیمی راهم توی این چمدان ریختیم و روی پشتبام چندین همسایه آنطرفتر تا صبح لرزیدیم و حالا نزد تو آمدهام. این وسایل همینجا باشد و من بایستی بروم و قرار دارم. چمدان را گذاشت و رفت.
بعد از شهادت اصغر، قهرمان خلق، رضا رضایی برایم وقایع آنشب را تعریف کرد و گفت که در حال خشک کردن مقداری مواد منفجره حساس بودند که ناگهان مواد منفجر میشود. با عجله و قبل از آمدن ساواک وسایل را جمع میکنند، مدارک را میسوزانند و خانه را تخلیه میکنند. چون شب بود نمیتوانستند به خیابان بروند. ناچار با عبور از چند پشتبام از خانه تیمی فاصله میگیرند و... . اما اصغر همه مواد منفجره که با زحمت بسیار تهیه کرده بود را از خانه خارج میکند تا بتواند طرحهای بعدی را دنبال کند. آخر بعد از ضربه سال50 چیزی برایمان باقی نمانده بود و همه چیز مجدداً از صفر تهیه شده بود. واقعاً از صفر تهیه شده بود.
اول غروب بود که اصغر مجدداً تماس گرفت و گفت که نزد تو میآیم. 15دقیقه بعد، دستان او را که از سرمای زمستان بهشدت یخ کرده بود، فشردم و وارد اتاق شد. مدت زیادی کنار بخاری ایستاده بود تا کمی گرم شود و بعد نشست و طبق روال، کارها و گزارشات روز را به او گفتم. از من خواست که چمدان را بیاورم. آوردم. اصغر، تمام محتویات آن را برایم توضیح داد و حساسیتها را گفت که در جریان کار خطایی صورت نگیرد. خودش مشغول کار شد و من او را تماشا میکردم. تا دیر وقت مشغول کار بود و گام به گام به من نیز توضیح میداد. در انتها گفت که بیا باز و بسته کردن این سلاح کمری که جدید است را برایت بگویم. اصغر سلاح کمریاش را آورد و برایم توضیح داد که چگونه باز و بسته میشود و مکانیزم کار آن را تشریح میکرد. در بین صحبتهایش، گویی با خودش بلند بلند صحبت میکرد، بهنحوی که من هم میشنیدم، گفت که ”ببین! ما بار و مسئولیت خیلی سنگینی را بلند کرده و بر دوش میکشیم، کمر من زیر این بار شاید بشکند ولی هرگز خم نخواهد شد“. این جمله اصغر برای من همیشه توشه راه بوده است. در سختیها همیشه به خودم همین جمله را یادآوری کردهام و انبوه از آن بهره گرفتهام.
یادش بهخیر و گرامی باد. او بواقع که هرگز خم نشد و ایستاده و قهرمانانه به خلق و به خدایش وفادار ماند.
اصغر در یک درگیری ناخواسته بهشهادت رسید. شرح واقعه اینطور است که: هنگامی که در خیابان شاپور تردد میکرد، یکی از گشتهای ساواک به او مشکوک شده و سراغش میرود. او را متوقف میکند و از او کارت شناسایی میخواهد. اصغر که بسیار مهاجم و قبراق بود، برای نشاندادن کارت شناسایی، دست در جیب بغلش میکند و سلاحش را که در همان جیب میگذاشت بیرون میکشد و به او شلیک میکند و به این ترتیب او را از سر راه خودش برمیدارد. سایر نفرات گشت شروع به تیراندازی میکنند و در تیر اندازیهای متقابل اصغر مجروح میشود. یک گلوله به پای او میخورد. اما موفق میشود که بهتدریج از صحنه خارج شود و نهایتاً با گرفتن یک وانت بار از آنجا دور شده و در میدان خراسان به منزل یکی از اقوامش میرود. ساواک که انتظار چنین واکنشی را نداشت، با بسیج تمام گشتیهایش، نهایتاً وانت بار را پیدا میکند و از راننده او سؤال میکند که او را کجا پیاده کردهای. وقتی ساواک به محل پیاده شدن اصغر از خودرو میرسد، قطرات خون را روی زمین مشاهده میکند. رد خون را دنبال میکند و نهایتاً به خانهای که اصغر رفته بود میرسد. ساواک بلافاصله خانه را محاصره میکند. اصغر مجدداً درگیر میشود و تا آخرین گلوله میجنگد و نهایتاً با خوردن قرص سیانور شهید میشود. آن روز اصغر تهران را تحت تأثیر رشادت و شجاعت خودش قرار داده بود. به ما از کانالهای مردمی خبر رسید که شماری از چریکها در دو منطقهٴ تهران، در خیابان شاپور و خیابان خراسان درگیری داشتهاند و چندین ساواکی هم کشته و مجروح شدهاند. این خبر از چند کانال متفاوت رسید. بعد فهمیدیم آنکه این چنین شهر بزرگ تهران را بههم ریخته، یک قهرمان بیشتر نبوده است. اصغر منتظر حقیقی.
اصغر قهرمان پیش از این در یک رویارویی مسلحانهٴ دیگر شماری از مأموران ساواک را تار و مار کرده و بهسلامت از صحنه خارج شده بود. این روحیه رزمنده و قاطعیت انقلابی او بود که تعادل نابرابر قوا را در صحنههای نبرد میچرخاند.
مدتی بعد از شهادتش، یک روز با شهید قهرمان، رضا رضایی مشغول صحبت بودیم، صحبت از اصغر شد، رضا در حالیکه چشمانش میدرخشید گفت:“ در شرایط بعد از ضربه سال 50 بچهها خیلی ناراحت بودند و در خودشان رفته بودند. من به هرکس که میرسیدم ابتدا میبایستی با او صحبت میکردم و روحیه میدادم تا از آثار ضربه فاصله بگیرد و بتواند سراغ کارها و مسئولیت هایش برود، اما اصغر هر وقت به من میرسید، او بود که به من روحیه میداد، آنقدر شاداب و با انرژی و روحیه بود که رویم من تأثیر میگذاشت. بدون وقفه، گزارش کارهایی که کرده بود را میداد. معمولاً چندین کار هم اضافه بر کارهایی که برایش مشخص شده بود انجام داده بود و بعد میپرسید که حالا باید چه کاری را دنبال کنم. بسیار پرتوان و پر انرژی بود و گویی ضربه روی او تأثیری نگذاشته بود“.
رضا ادامه داد که: یک بار با او در یک خودرو در خیابان شهباز میرفتیم. او رانندگی میکرد و من کنارش نشسته بودم. گشت ساواک از پشت ما رسید. اصغر گشت را در آینه دیده بود. ساواکیها به خودرو مشکوک میشوند و خودشان را به کنار خودرو میرسانند و به اصغر میگویند که بزن کنار. اصغر به آرامی به کنار خیابان میرود و گشت ساواک نیز سبقت گرفته و در جلوی خودروی اصغر متوقف میشود. در همین لحظه اصغر شروع میکند دنده عقب حرکت کردن و من شروع کردم به تیراندازی. ساواکیها همگی کف زمین میخوابند. اصغر نیز که راننده بسیار ماهری بود، دنده عقب از لابلای خودروهایی که میآمدند عبور میکند و نهایتاً دور میزند و از صحنه خارج میشود. روحیه بالا و جسارت زیاد و مهارتی که در رانندگی داشت، ما را نجات داد.
حالا 43سال از شهادت قهرمانانه و پرافتخار او میگذرد. یاد و نام او در کارنامه سازمان پرافتخار مجاهدین خلق، برگ زرینی است که زیرساختهایی از پرداخت بیچشمداشت، بینام و نشان و صادقانه را نگاشته است. سازمان مجاهدین بر چنین خونهای پاکی راه خود را به جلو باز کرده است. این خونها هر کدام بخشی از راز و رمز جاودانگی مجاهدین است. آن روزها کسی نه اصغر را میشناخت و نه تلاشهای بیوقفه او را بعد از ضربه سال 50 میدید و سپاس میداشت. اما او و امثال او با یقین به پیروزی و با ایمان به حقانیت راهشان، خالصانه به عهدشان وفا کردند. بیتردید اصغر در نزد پروردگارش شادان و سرفراز است و تداوم بیمثال سازمان محبوبش را نظاره میکند.
یاد و نامش گرامی باد.