ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای آخرین پلهیی که او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال کنندگان، با اقتداری پرستشخواهانه به میدانی پر از کاجها و شمشادها قدم گذاشت.
در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پلهی اول، آیندهی عقیم شدهاش را در نگاه آمیخته با تردید و خندهی یک مرد دید. در پای پلهی دوم، تندیسهای عروسکی دخترکان نوباوهیی را دید که بیصدا میگریستند... و روی پلهی سوم تا دوردستهای ناپیدا، سوسنبرگها، نسترنها و شقایقها فرش شده بود.
دامن عبای بلندش، گلهای له شدهی پشت سرش را جارو میکرد. دستههای خبرنگاران را کنار میزدند تا مزاحم عبور او نشوند. همانطور که با حس پرستشخواه درونیاش روی گلها راه میرفت، احساسی آشنا ـ که همیشه هم همراهش بود ـ آرامآرام از ساقها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، «احساسش» را روی گلها ریخت: «تف... !»
هیچ کس فکر نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن چیزهایی را که دیده بود، باید از چشمهایش بیرون بیاورد و پردههای هفتلای خاطراتش را هم بتکاند.
سالها بهجای برف، از آسمان لاشههای اسکلت شدهی زندگی بارید. آنقدر در پشتبامها اسکلت پارو کردند که کوچهها از اشباح خوف پر شدند. سالهاسال از پنجرهی خانهها بوی زخم سوخته میآمد. بچههای دبستانی به جای خواندن قصههای عصر افسانهها، درشکههای مملو از بشکههای خون را در کوچهها میچرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخمهای سوخته پاککنند! انبوه کتابها در قفسههای بزرگ کتابخانهها پیر میشدند. کلمات را در کتابها دستگیر میکردند، دستهدسته به هم میبستند و آنها را در روزنامهها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران میکردند. پیش از آنکه کودکان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فکرهایشان را پشت پلکهایشان قتلعام میکردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را کنار بنفشههای عطرآگین بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل وهفت حلقه زنجیر، مهر و موم کنند. دخترکان قالیباف از خستگی روی رشتههای نخ خوابشان میبرد. جانشان از پوستشان بیرون میآمد و در رشتههای نخ میرفت. پیش از آنکه از رنجهای ساکتشان و انتظارهای سادهشان با کسی حرفی بزنند، گردهای نخ مثل دانههای ریز برف، اسکلت رؤیاهایشان را میپوشاند. مادران از روی سیهمای خاردار میدانهای تیرباران ـ که هر شب چندبار پّـر و خالی میشد ـ ستاره میچیدند و به پیراهنشان میدوختند.
هیچکس فکر نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پردههای هفتلای جانش را بتکاند تا از او خالی شود.
وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خندهاش هم همراه با آن جراحی شد. یکبار هم که خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد که خندهاش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خندهاش را در دستمالی مچاله میکرد و در چاه میانداخت.
یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سیوهفت میلیون نگاه ـ که او را میپرستیدند ـ فریب تاریخ را یکجا خلاصه کند. بعد خندهاش را در دستمالش ریخت، مچالهاش کرد و در چاه انداخت.
سالها بعد زنی که به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شبها در جوی خیابانها، زیر پلها و در کیوسکهای تلفن میخوابید، به دوستش گفته بود:
«بهش نگاه کن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچهاش را میکشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسکلتها میمونن. اون همینو میخواد. اون به هر کس یه آیندهی اسکلتشده میده. اون با کابوسهای آیندهاش زندگی میکنه. بهخاطر همین هم، ما زنها رو که میبینه، وحشی میشه».
از آن روز که در پای آخرین پلهیی که او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دستهجات مختلف، مسیر چاهها را گشتند و در نیمهشب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شدهیی را در سینییی گذاشته و پارچهیی سیاه بر آن کشیدند. روی پارچه را به نشانهی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزئین کردند و سینی را از لای در اتاق عمل به پاسدار پرستاران محافظ او دادند. به کسی که سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن در تابوت، سینی را روی سینهاش در سمت چپ بگذارید؛ پارچهی روی سینی را کنار بزنید و بعد در تابوت را ببندید!»
ده سال و چهارماه و دو روز، ساقههای تازهی رز، یاس و زنبق را در اجاقی میریختند تا صبحانهی پیرمردی را آماده کنند که قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیربارانشدهها را در مکعبی شیشهیی نهاده و جلوش میگذاشتند. هر بار گلهای طبیعی روی میز کنار تختش میگذاشتند، جنون حریصانهی پلیدیهای وحشیاش با تراوش اندیشههای رسوب شدهی ماقبل تاریخ، تحریک میشد. مکعب شیشهیی را به او میدادند و پس از تسکین روح شیطانیاش، خطاب به آنها و با اشاره به گلهای روی میز، میگفت: «این احمقها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!»
مرد رئـوفی که بهخاطر لـه نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگسهایی که بر شانههای عبایش مینشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی که در حیاط بزرگ خانهاش جمع میشدند، فاصلهی کوتاه اتاق تا بالکن محل سخنرانیاش را ساعتها میپیمود. مستمعین سیاهپوشی هم که هر یک نشان رسوخ عفونت معصومیت! او بودند، بهخاطر پرهیز از مکافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شدهی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در کامیونهای به صف شده ریخته و به او هدیه میکردند.
مردی که در طول مسیر تشییع جنازهاش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامهی زندگی طبیعیاش، هرگز آفتاب بر او نتابد.
در تابوت را که باز کردند، کفی غلیظ و خاکستری با طعم خزه همه جا را پر کرد. دنبال جنازه گشتند. کلمه تخمیر شدهی یک اسم را از ته تابوت بیرون آوردند. ته گودال خیس بود. خمیر کلمهی فشردهی تاریخ جنایت را در آن انداختند .
هیچ کس فکر نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همهی آن چیزهایی را که دیده بود، باید از چشمهایش بیرون بیاورد و پردههای هفتلای خاطراتش را هم بتکاند.
سالها بهجای برف، از آسمان لاشههای اسکلت شدهی زندگی بارید. آنقدر در پشتبامها اسکلت پارو کردند که کوچهها از اشباح خوف پر شدند. سالهاسال از پنجرهی خانهها بوی زخم سوخته میآمد. بچههای دبستانی به جای خواندن قصههای عصر افسانهها، درشکههای مملو از بشکههای خون را در کوچهها میچرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخمهای سوخته پاککنند! انبوه کتابها در قفسههای بزرگ کتابخانهها پیر میشدند. کلمات را در کتابها دستگیر میکردند، دستهدسته به هم میبستند و آنها را در روزنامهها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران میکردند. پیش از آنکه کودکان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فکرهایشان را پشت پلکهایشان قتلعام میکردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را کنار بنفشههای عطرآگین بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل وهفت حلقه زنجیر، مهر و موم کنند. دخترکان قالیباف از خستگی روی رشتههای نخ خوابشان میبرد. جانشان از پوستشان بیرون میآمد و در رشتههای نخ میرفت. پیش از آنکه از رنجهای ساکتشان و انتظارهای سادهشان با کسی حرفی بزنند، گردهای نخ مثل دانههای ریز برف، اسکلت رؤیاهایشان را میپوشاند. مادران از روی سیهمای خاردار میدانهای تیرباران ـ که هر شب چندبار پّـر و خالی میشد ـ ستاره میچیدند و به پیراهنشان میدوختند.
هیچکس فکر نمیکرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پردههای هفتلای جانش را بتکاند تا از او خالی شود.
وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خندهاش هم همراه با آن جراحی شد. یکبار هم که خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد که خندهاش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خندهاش را در دستمالی مچاله میکرد و در چاه میانداخت.
یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سیوهفت میلیون نگاه ـ که او را میپرستیدند ـ فریب تاریخ را یکجا خلاصه کند. بعد خندهاش را در دستمالش ریخت، مچالهاش کرد و در چاه انداخت.
سالها بعد زنی که به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شبها در جوی خیابانها، زیر پلها و در کیوسکهای تلفن میخوابید، به دوستش گفته بود:
«بهش نگاه کن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچهاش را میکشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسکلتها میمونن. اون همینو میخواد. اون به هر کس یه آیندهی اسکلتشده میده. اون با کابوسهای آیندهاش زندگی میکنه. بهخاطر همین هم، ما زنها رو که میبینه، وحشی میشه».
از آن روز که در پای آخرین پلهیی که او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دستهجات مختلف، مسیر چاهها را گشتند و در نیمهشب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شدهیی را در سینییی گذاشته و پارچهیی سیاه بر آن کشیدند. روی پارچه را به نشانهی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزئین کردند و سینی را از لای در اتاق عمل به پاسدار پرستاران محافظ او دادند. به کسی که سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن در تابوت، سینی را روی سینهاش در سمت چپ بگذارید؛ پارچهی روی سینی را کنار بزنید و بعد در تابوت را ببندید!»
ده سال و چهارماه و دو روز، ساقههای تازهی رز، یاس و زنبق را در اجاقی میریختند تا صبحانهی پیرمردی را آماده کنند که قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیربارانشدهها را در مکعبی شیشهیی نهاده و جلوش میگذاشتند. هر بار گلهای طبیعی روی میز کنار تختش میگذاشتند، جنون حریصانهی پلیدیهای وحشیاش با تراوش اندیشههای رسوب شدهی ماقبل تاریخ، تحریک میشد. مکعب شیشهیی را به او میدادند و پس از تسکین روح شیطانیاش، خطاب به آنها و با اشاره به گلهای روی میز، میگفت: «این احمقها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!»
مرد رئـوفی که بهخاطر لـه نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگسهایی که بر شانههای عبایش مینشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی که در حیاط بزرگ خانهاش جمع میشدند، فاصلهی کوتاه اتاق تا بالکن محل سخنرانیاش را ساعتها میپیمود. مستمعین سیاهپوشی هم که هر یک نشان رسوخ عفونت معصومیت! او بودند، بهخاطر پرهیز از مکافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شدهی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در کامیونهای به صف شده ریخته و به او هدیه میکردند.
مردی که در طول مسیر تشییع جنازهاش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامهی زندگی طبیعیاش، هرگز آفتاب بر او نتابد.
در تابوت را که باز کردند، کفی غلیظ و خاکستری با طعم خزه همه جا را پر کرد. دنبال جنازه گشتند. کلمه تخمیر شدهی یک اسم را از ته تابوت بیرون آوردند. ته گودال خیس بود. خمیر کلمهی فشردهی تاریخ جنایت را در آن انداختند .