روز ۲مرداد ۱۳۷۹ یکی از آفرینندگان فلسفیترین شعر پیشرو و مترقی فارسی، کسی که پنجاه سال عمر خود را پای زبانشناسی در شعر و نثر و ادبیات توده گذاشت، درگذشت.
احمد شاملو شاعریست با نوشتههایی چون آینهیی برابر جهان. شعر او، «حنجرهییست پرخنجر» با فریادی بر قلعههای فراعنهی تاجدار و عمامهدار. قلم او با شعر و ادبیات، نوری بر ویرانههای برهم انباشتهی میهن و جهانش انداخت.
در آثار الف. بامداد به «زبـانی» برمیخوریم که علاوه بر داشتن حرفهای تازه برای زندگی و انسانهایش، میتواند بین نویسنده با جهان خارج از او ارتباط برقرار کند. جریان آفرینش نوشتههای شاملو را که در سیر زمانیشان دنبال کنیم، به تکاملیافتگی آنها در دو وجه میرسیم: معنا و زبـان.
بیستوهفت سال با همیاری آیدا و دوستانش، فرهنگ عظیم «کتاب کوچه» را ـ که ناتمام ماند ـ گردآوری و تدوین کرد. «کتاب کوچه» اقیانوسی از واژه و مثل بر گرداگرد پهناوری زبان دلاویز فارسیست.
«ماهی سیاه کوچولو» ی صمد بهرنگی را با تنی چند از دوستان، از دهلیزهای خماندرپیچ سانسور گذراند و به رودخانهی اجتماع افکند تا نسلی از پیشتازان دههی ۵۰، آن را «بیانیهی مبارزهی مسلحانه برای آزادی» بدانند.
ترجمه و بازسازی رمان «دن آرام» را با هدف معرفی ظرفیت، توان، انعطاف و قدرت شگفت زبان توده و ارائهی نثر زیبای «روایی»، به افتخارات زبان فارسی تقدیم نمود.
با «کاشفان فروتن شوکران»، «ترانههای کوچک غربت» و «در این بنبست»، مانیفست شعر پیشرو سیاسی، ضدارتجاع، آزادیخواه و نبرد با دیکتاتوری از دههی 30 تا دههی 60 را به نسل بعد از 28مرداد 32 و انقلاب 57 هدیه کرد و در تاریخ ادبیات 60سالهی ایران ماندگار نمود.
گلچینی از فرهنگ انسانی و بالندهی جهانی را با یاری دوستانش ترجمه کرد، بازسازی نمود، صدا گذاشت ـ با صدایی که طنین و آوایش، موسیقی شعر است ـ و آلبومی رنگارنگ و زیبا از شعر و ادبیات مترقی جهان را در سراسر ایران تکثیر کرد و خاطره ساخت.
بین آفرینشگران ارزشهای انسانی در آثار هنری، شاملو یکی از جلوههای این بیکرانگی میباشد. در زندگی بسیاری از آنان که عرض عمر مفیدشان با پیکار برای تحقق ارزشهای انسانی عجین بوده است، نام احمد شاملو را باید در تالار عمرشان یافت.
شاملو پس از رنسانس نیمایی که آن بلور محاط در گرداب خود را شکست، با پشتکار و سماجتی یک سویه، یک «زبـان» را آفرید. این آفریدن، یکی از رمزهای موفقیت او در شعر است. او خامهی معنا را در این زبان ریخت و با این زبان، معناهایش را جلا داد و به جامعه و ستارگان رؤیاهایش بخشید. وفور معناها در شعر شاملو، صدای زمانهی جامعهاند. پاسخ به سفارشهای زندگی انسان معترض معاصرش میباشند:
«بیشتر قطعههای دفترهای شعر او از فلسفهی زندگانی و هیجانها و تشویشهای انسان امروز حکایت دارد... شعرش بازگو کنندهی اندیشه و احساس انسان جدید است. او شعری میسراید که سرشار از رنج و سرشار از امید به آینده است، با زبانی ویژه و واژههایی خشن و تغزلی... او از انسان میگفت. از انسان شکنجه دیدهی این قرن که خدایان او را لعنت کرده بودند و او نیز خدایان را. از انسانهایی که خاک با آنها دشمن بود و با این همه بر خاک خفتند، از سنگرفشهای خونین و حماسه گورستانها. و از اینرو شعرش اجتماعیترین شعر امروز ایران شد و نجواهای آرام و خفه را به فریادی رسا بدل کرد».
در بازآفرینی زبـانی برای تجلی اندیشههایش، پس از عبور از باروها و گردنههای شعر کلاسیک و منظوم فارسی، نظامی از موسیقی، آوا، ترکیبسازی و سبک را در ادبیات قرنهای پنجم و ششم هجری کشف کرد و به عاریهاش گرفت. کجتابهایش را سائید و آن را ساز و برگ زبـان شاملویی پوشاند:
«مثال شاملو بسیار مهم است، زیرا او به معنایی که رولان بارت میگفت، یک «زبانآفرین» است. شاملو تأثیری تعیینکننده بر سخن شاعرانهی امروز ما گذاشته و در این مورد فقط میتوان نیما یوشیج را با او مقایسه کرد. کمتر شاعر فارسی زبانی پس از شاملو توانسته از کمند شگردها و ابداعهای شاعرانهی او بگریزد... زبان شعری شاملو به یک معنای خاص «باستان گرا» است. آشکارا او توجه زیادی به زبان ادبی سدههای پنجم تا هفتم داشته، و در دورههای بیش و کم متفاوت کار خود از سخنهای گوناگون شعری، و نیز از شیوههای متمایز نویسندگی آن دوران سود جسته است. بهعنوان مثال در واپسین شعر مجموعهی ابراهیم در آتش، «میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد»، که به یاد احمد زیبرم سروده شده، به این رویداد با زبانی عارفانه و بیانی کهن اشاره شده است:
«... که عاشق / اعتراف را چنان به فریاد آمد / که وجودش همه بانگی شد. / نگاه کن / چه فروتنانه به درگاه نجابت / به خاک میشکند / رخسارهیی که توفانش / مسخ / نیارست کرد. / چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک میافتد / آن که در کمرگاه دریا / دست / حلقه توانست کرد». (ابراهیم در آتش، 1352، صص 53 - 55)
«آه، از که سخن میگوییم؟
ما بیچرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خودآگاهانند». (دشنه در دیس، 1356، ص 50)
در تذکره الاولیاء میخوانیم: حسن بصری گفت: «ای رابعه، این به چه یافتی؟ گفت: بدان که همه یافتها گم کردم در وی. حسن گفت: او را چون دانی؟ گفت: چون، تو دانی. ما بیچون دانیم».
(بابک احمدی، تأثیر عطار بر شعر امروز، پیوست چهار گزارش از تذکره الاولیاء عطار نیشابوری، ص 215)
آزادی: سرودی از گلوی پرندهیی یا زخمی همه عمر خونابه چکنده؟
آزادی، دغدغهی فکر و سوژههای قلم شاملو است. آرزوی گمشده در بینهایتهای یک هستیست. سرود لبان و «شکوفهی سرخ پیراهن» نسل مکرر جهان سوم. حلقهی مفقود حیاتی شایستهی انسان. شاملو در این «یقین بازیافته»، رنج و شادی انسان را در دوری از آن و وصل به آن وصف میکند:
«آه
اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاه پرندهیی
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
سالیان بسیار نمیبایست دریافتن را
که هر ویرانه
نشانی از غیاب انسانیست
که حضور انسان
آبادانیست.
همچون زخمی همهعمر خونابهچکنده
همچون زخمی همهعمر به دردی خشک تپنده
به نعرهیی چشم بر جهان گشوده
به نفرتی از خود شونده.
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاه یکی پرنده».
شاملو مقابل آرمان آزادی، به عشق افقهای زندگیاش اعتراف میکند. در شعر بلند «برای خاطر تو» ـ که از آخرین سرودههای اوست ـ، سالها سال تجربهی مبارزهیی بیتوقف با ارتجاع را در کف قلمش مینهد و رنج بزرگ واژهسازیهایش برای آزادی و حدیث آرزومندی مردمش را فروتنانه نیایش میکند:
«برای خاطر تو / از شکستههای دل / گلدانی میسازم / و خود را به تمامی در آن میکارم. / میدانم / خون خواهم خورد / رشد خواهم کرد / سبز خواهم شد. / برای خاطر تو... / برای خاطر تو / از صمد خواهم خواست / همهی ماهیان قرمز را / به طغیان در برابر تکرار فراخواند. / برای خاطر تو... / برای خاطر تو / ذره ذره خورشید را / در شب / افشان خواهم کرد. / میدانم دوستش خواهی داشت. / برای خاطر تو... / برای خاطر تو / امید خواهم داشت / سرود خواهم خواند / شعر خواهم گفت. / برای خاطر تو... / برای خاطر تو / خود را به «دار» عشق میآویزم / و حرف آخرم این است: دوستت دارم برای همیشه/ «آ ز ا د ی!»
و چون پردهی هفت قرن را پس زنیم، به راز و نیاز حافظ با آرزومندیهای مشترک جانهای عاشق برمیخوریم:
«هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود / هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند / تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است / برود از دل من وز دل من آن نرود
آنچنان مهر توأم در دل و جان جای گرفت / که اگر سر برود از دل و از جان نرود»
افق درخشان آرمان یک قلم
«چراغی به دستم / چراغی در برابرم / من به جنگ سیاهی میروم».
گروههای شعبان بیمخ خمینیساخته، در کوی و خیابان و میدانها شلاق میزدند، اجتماع قانونی گروههای سیاسی را بههم میزدند، کتابها و مجلهها و روزنامهها میسوزاند، چاقو میکشیدند، حرمت آزادی و ارزشهای برآمده از انقلاب را ملکوک میکردند، با نام «حزب خدا» هر جنایتی را علیه شهروندان ایرانی مرتکب میشدند، زنان را بر سر چهارتا تار مو به ستوه میآوردند (و هنوز چنین کنند) و آنان را بیشرمانه در معابر عمومی شلاق میزدند. اینها همه از زیر عمامه و هیبت ولایت جمهوری اسلامی درمیآمد. روزگار ابلیس مسلط و برماه نشاندن خمینی بود!
در این هوای نفسگیر بود که شاملو، شرافت شعر نو فارسی را برابر همگان گذاشت و در مقابل دیو تنورهکش ارتجاع خمینی ایستاد. آن عمارتی که در آن، معناها را با زبـانی تسخیرکنندهی روح و مغز و جان آدمیزاد کمالجوی، خشتخشت و رج به رج بنا کرده بود، باید در برابر «روح پلید شیطان» که همهعمر جان و روح میهن و ملتش را آزرده است، جلا مییافت و آینهیی برابر مسایل روز جامعهاش میگشت.
به موازات ادبیات انقلابی مجاهدین و فداییها که چهرهی مردمگرایی مبتذل خمینی و جنایات اوباش چماقدارش را از فردای 22بهمن در نشریات، کتابها، اطلاعیهها و میتینگهایشان افشا و روشنگری میکردند، در عرصهی خاص ادبیات، شعر «در این بنبست»، بیانیهی افشاگرانهی شعر فارسی در برابر ایلغار خمینی و نظام زنستیز و ضدبشر او شد. حواس پنجگانهی شاملو که با حس و نیاز آزادی عجین بود، چشمانداز تطاول ارزشهای برآمده از انقلاب ضدسلطنتی توسط خمینی را بهخوبی دریافته بود. شامهی قوی ضداستعماری و ضدارتجاعی شاملو، درد تاریخی جامعهی سنتی ایران و «زخم خونابهچکنده» اش را طی مدت کوتاه پنج ماه بعد از انقلاب میچشید. او در این شعر، توصیف واقعیت سیاسی ـ اجتماعی و هویت حاکمیت سیاه ضدبشری را در آینهی زمانه انداخت:
«دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت دارم.
دلت را میبویند
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند.
در این بنبست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر ممکن.
به کشتن چراغ آمده است.
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری خونالود
و ترانه را بر دهان.
بر آتش سوسن و یاس
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
«دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند؟ / ـ پنهان خورید باده که تعذیرمیکنند ـ
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند / منع جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز / باطل در این خیال که اکسیر میکنند»
در اواخر اردیبهشت 1360 که ترکتازیهای باندهای جانی و چماقدار خمینی علیه گروههای سیاسی و بستن همهی راههای مسالمتآمیز بود، در آن فضای ملتهب سیاسی که خمینی قصد تکپایه کردن نظامش را داشت، احمد شاملو و12تن از نویسندگان و شاعران نامی ایران بهمناسبت سالگرد شهادت بنیانگذاران مجاهدین، در تقدیر و گرامیداشت یاد آنها نامهیی به آقای مسعود رجوی نوشتند. این نامه از اهمیت سیاسی ـ فرهنگی قابل توجهی برخوردار بود. حمایت آشکار از جنبش ترقیخواه و مردمی و تأکید مؤکد بر محوری بودن اصل آزادی در برابر «ابلیس پیروزمست» بود.
در سال 1367 «حدیث بیقراری» جامعه را کوتاه و صریح، به اعتراف شعر بدل کرد:
«زنان و مردان سوزان
هنوز
دردناکترین ترانههاشان را نخواندهاند.
سکوت سرشار است!
سکوت بیتاب
از انتظار
چه سرشار است!» (حدیث بیقراری ماهان، ص 10)
پس از مرگ خمینی، در سالهای کبوتربازیهای رفسنجانی که خواست «کانون نویسندگان» دستساز راه بیاندازد، شاملو با یک موضعگیری، بساط ساحرهبازیهای وارثان خمینی را افشا و جمع کرد و اعلام نمود که «نفس این کانون نجس است!» در پاییز و زمستان 1377در جریان قتلهای زنجیرهیی وزارت بدنام اطلاعات خاتمی که دزدانه و بزدلانه و راهزنانه، نویسندگان و روشنفکران ایرانی را شکار میکردند و به قتل میرساندند، به اعتراف نویسندگانی که در مرزکشی با آخوندهای فرهنگکش استوار ماندند، سیمین بهبهانی و احمد شاملو تکیهگاه و ثقل امیدبخش آنان بودند.
و در دههی هفتاد، بغض فروخوردهی جامعهیی را از نای قدرتمند قلمش اینچنین فریاد کرد:
«چاه شغاد ماننده
حنجرهیی پرخنجر در خاطرهی من است:
چون اندیشه به گوراب تلخ یادی در افتد
فریاد
کاوش در ادبیات و فرهنگ پیشرو جهان
شاملو جریان بارور شدن شعرش و کشف معنا و زبان را، در مقدمهی «همچون کوچهیی بیانتها» شرح میدهد:
«شعر امروز ما شعری آگاه و بلند است، شعری دلپذیر و تپنده که دیری است تا از مرزهای تأثیرپذیری گذشته، به دورهی اثربخشی پا نهاده است. اما از حق نباید گذشت که این شعر، بیداری و آگاهی خود را به مقدار زیاد مدیون شاعران بزرگ دیگر کشورها و زبانهاست... حقیقت این است که ضربهی اول را نیمای بزرگ فرود آورد و بیداری نخستین را او سبب شد... با فریاد نیما از خوابی مرگنمون بیدار شدیم با احساس شدید گرسنهگی... تا آنکه سرانجام به توشهاندوزی پرداختیم. کاری که میبایست به کشف زبان و ظرفیتهای شگفتآور آن، به کشف موسیقی کلام و ارزشهای صوتی و رنگ و بو و طعم و مهربانی یا خشونت کلمه بینجامد. در واقع شرایط اقتصادی سبب شد که کارها سروته انجام گیرد: نخست نویسنده و شاعر شدیم و بعد به فراگرفتن زبان پرداختیم; شعر را در زبان دیگر، از شاعران دیگر آموختیم و بعد به شعر فارسی بازگشتیم و به خواندن و آشنا شدن با خدایانی چون حافظ و مولوی همت نهادیم».
زبان شعری همهی این آثار گردآوری شده از قارههای جهان، یکدست و برخوردار از سبکی واحد میباشد. شاملو در ضرورت تحول زبان در شعر ـ حتی در ترجمه ـ، یادداشت کوتاهی در معرفی «همچون کوچهیی بیانتها»، گذاشته است:
«تذکار این نکته را لازم میدانم که اصولاً مقایسهی برگردان اشعار با متن اصلی، کاری بیمورد است. غالباً ترجمهی شعر جز از طریق بازسازی شدن در زبان میزبان، امر بیحاصلی است و همان بهتر که خواننده گمان کند آنچه میخواند شعری است که شاعر به فارسی سروده».
من کدام انسان و آرمانم؟
هر انسانی در آینهی واقعیتهای زندگی و جهانش، لاجرم به این پرسش پاسخ میدهد. «الف. بامداد» برای پاسخ به این پرسش، نشانههای بسیاری در زمانه و روزگارش به جای نهاد. یادوارهی شاملو ـ شاعر بزرگ جهان ـ را با گلچین کوتاهی از یادداشتها و شعرش مهر میکنیم و گرامی میداریم:
«هدف شعر، تغییر بنیادی جهان است و درست به همین علت هر حکومتی به خودش حق میدهد شاعر را عنصری ناباب و خطرناک تلقی کند... آرمان هنر، عروج انسان است. طبعاً کسانی که جوامع بشری را خرافهپرست و زبون میخواهند تا گاو شیرده باقی بماند، آرمانخواهی را «جهتگیری سیاسی» وانمود میکنند و هنر آرمانخواه را «هنر آلوده به سیاست» میخوانند. اینان که اگر چه مدح خودشان را نه آلودگی به سیاست، بل که «ستایش حقیقت» به حساب میآورند، در همان حال برآنند که هنر را جز خلق زیبایی حتا تا فراسوهای «زیبایی محض» وظیفهیی نیست. من هواخواه آنگونه هنر نیستیم...
سکوت آب / میتواند خشکی باشد و فریاد عطش؛ / سکوت گندم / میتواند گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانهی قحط؛ / همچنان که سکوت آفتاب / ظلمات است / اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست؛ / غریو را تصویر کن!...
کلمه همیشه برای من مقدس بوده. نه هرگز به چشم بازیچه نگاهاش کردهام نه در دستهایم به شکل کبوتر و شعر در آمده است. من شعر را از همان نوروز سال ۲۵ که در ناقوس نیما شناختم، به هیأت عقاب دیدهام که هرگز با واقعیت سر شوخی نداشته. همیشه در عین مهربانی، رسمی و جدی بودهاست...
هنرمند این روزگار همچون هنرمند دوران امپراتوری رم، جایی بر سکوهای گرداگرد میدان ننشسته است که خواه از سر همدردی و خواه از سر خصومت و خواه بهمثابه یکی تماشاچی بیطرف، صحنهی دریده شدن فریب خوردگان را نقش کند. هنرمند روزگار ما بر هیچ سکویی ایمن نیست، در هیچ میدانی ناظر مصون از تعرض قضایا نیست. او خود میتواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانی...
نوروز در زمستان
«سالی
نوروز
بی چلچله
بی بنفشه میآید،
بیجنبش سرد برگ نارنج بر آب
بی گردش مرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بی گندم سبز و سفره میآید،
بی پیغام خموش ماهی از تنگ بلور
بی رقص عفیف شعله در مردنگی.
نوروز
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نام ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
تقدیس شود.
در معبر قتلعام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
سالی
آری
بیگاهان
نوروز