«هنرمندان بزرگ از ورای ارزشها و خطاهای زمان خود پا فراتر میگذارند و در مشاهدات تیزبینانهی خود، آنچه را که جهانی و کلی است، آنچه را که در طول نسلها حاکم بر سرنوشت انسانها بوده است، درمییابند. ارزشهای انسانی که هنرمندی بزرگ به ما عرضه میدارد، ارزشهای کلی و جهانشمول بوده و از اینرو همواره نو و مترقیانه میباشند. برخی از هنرمندان را هرگز نمیتوان متعلق به گذشته دانست».
(ویلیام ج. گریس، ادبیات و بازتاب آن، ص 143)
(ویلیام ج. گریس، ادبیات و بازتاب آن، ص 143)
حمید مصدق از نیازهای جامعه و زمانهی خود واژهها برداشت.
قرعهی زمانه را به نام شعر، بر لبان مردمانی به شوق یگانگی مترنّم کرد.
اقبال چند نسل را به شوق آورد و این همه را در تابلویی نقش داد و امضای عشقی عمومی را در پای آن گذاشت:
”...دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
حرف را باید زد
درد را باید گفت
... ... ... ... ... ... ... ... ... .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند“
(آبی، خاکستری، سیاه ـ آذر و دی 1343)
”...دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
حرف را باید زد
درد را باید گفت
... ... ... ... ... ... ... ... ... .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند“
(آبی، خاکستری، سیاه ـ آذر و دی 1343)
حمید مصدق، نـامیست در پای شعرهای زیبایی در سالهای پایانی مانده به انقلاب بهمن که گزیدهی منظومههایش زمزمهی دانشجویان، روشنفکران و خواستاران فرهنگ و ادبیات بالنده و نیز نقش پلاکاردها و نوشتههای تظاهرات اعتراضی و قیام سال ۸۸ گشت.
نگهداشت یاد و خاطر حمید مصدق، بیان آغاز و انجام زندگیاش بر بلند و پست زمین و فراز و فرود زمان نیست.
نگهداشت یاد و خاطر حمید مصدق، بیان آغاز و انجام زندگیاش بر بلند و پست زمین و فراز و فرود زمان نیست.
این مقصود را دایرهالمعارفها بهجای آورده و میآورند.
به مصداق ”مهم این است که زندگی و مرگ من چه تأثیری در زندگی دیگران میگذارد.“
(صمد بهرنگی، ماهی سیاه کوچولو)
باید در معناها و تصویرهای آثار او کاوش نمود و دست در نهانیهای زبـان قلم او برد.
در همراه شدن با جویبارهای شعر حمید مصدق و پیوستن به رود مشترک کتابهایش، همواره صدای کوبش واژههای عاصی و معترض را بر دیوارههای استبداد و ابتذال میشنویم:
”تا مگر شیشهی این کاخ به هم درشکند
تا مگر ولوله افتد به دل قصر سکوت،
دست در حسرت سنگ
سنگ در آرزوی پرواز است“
(اشارات، شکست سکوت)
در همراه شدن با جویبارهای شعر حمید مصدق و پیوستن به رود مشترک کتابهایش، همواره صدای کوبش واژههای عاصی و معترض را بر دیوارههای استبداد و ابتذال میشنویم:
”تا مگر شیشهی این کاخ به هم درشکند
تا مگر ولوله افتد به دل قصر سکوت،
دست در حسرت سنگ
سنگ در آرزوی پرواز است“
(اشارات، شکست سکوت)
شعر حمید مصدق، شعر اعتراض و ”شکایت از جداییها“ ست.
در دفترهای اندیشه و نگاه او، واژهها بهدنبال وجودی در تبعیداند.
آرزو، امید، آزادی و یقینی گم شده در بینهایتهایند که حمید مصدق آنها را یافته، دیده و حسّ رهایی را از زبان آنها نیوشیده است.
شعر او زبانی خوشآهنگ و نگاهی توصیفی به پدیدهها و به طبیعت دارد.
دو جهان تبعیدشده، در درون و بیرون اوست.
همان دو هستی گمشده که جام جهانبین «صور خیال» باید آنها را جستجو، کنکاش، کاوش و وصفشان کند.
این دو جهان با مضامین غـزل و شعر نو در قالب و وزن نیمایی، امضای قلم او بر کتیبهی زمانهها و قصیدهی مکرر نـیهای بریده از نـیستان است:
”و من چو ساقهی نورسته
بازخواهم رست
و در تمامی اشیای پاک تجریدی
وجود گمشدهیی را
دوباره خواهم جست.“..
(از جداییها، دفتر نخست، بند 1)
”و من چو ساقهی نورسته
بازخواهم رست
و در تمامی اشیای پاک تجریدی
وجود گمشدهیی را
دوباره خواهم جست.“..
(از جداییها، دفتر نخست، بند 1)
کمتر شعری را در دفترها و کتابهای دههی سی تا کنون دیدهایم که از آثار بهجای مانده از نیزهی خیانت سیاسی شاهی و شیخی بر پیکر ایران و ایرانی و آثار اجتماعی آن اثر نپذیرفته و سخن نگفته باشد.
نشانههای این زخم را در استعارههای آشکار و نهان شاهدیم.
این تاول چرکین و دردناک را حمید مصدق در گفتگو با یار و معشوق و معبود خود، در زمینهی بسیاری از شعرهایش نشان داده و افشا کرده است.
معناها، مضمونها و سوژهها در شعر او در این گفت و گوها با سایهروشنهای گوناگون هویدا میشوند.
گاه هجران است و گاه وصال؛ اما زخمی بیدار است با دهان باز چون گل سرخی شکفته بر سینهی ایران.
گاهی یار، استعارهیی برای آزادیست، گاهی حسّی که در پشت پلک شاعر در میزند.
این زخم و این حسّ را در استعارههای متنوع شاهدیم:
”تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیدهی من
ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود“
(از جداییها، دفتر نخست، بند 3)
”تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیدهی من
ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود“
(از جداییها، دفتر نخست، بند 3)
معناها و انگیزشهایی چون وصال، رهایی و آزادی، نور و عطریاند که بسان لمحهیی در خیال شاعر برق میزنند؛ ابر و باران استعارههاییاند که در چشم، خانه کردهاند و اشک و گریهی شاعراند ـ که خود نمادی از جامعه است ـ و فغان و شیون و نالهی مردمان، به سوت ترن تشبیه گشته است (نمادی از همگانی بودن درد و زخم جاری زمانه).
این صورتها و نمادها و سمبلها، شعر معروف نیمایوشیج را تداعی میکنند:
”خشک آمد کشتگاه من
در کنار کشت همسایه
گرچه میگویند میگریند به روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران“..
”خشک آمد کشتگاه من
در کنار کشت همسایه
گرچه میگویند میگریند به روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران“..
(داروگ)
پیوند جلوههای طبیعت با ضمیر جان و غرابتهای روح، لحظههای پاسخ به آتشگاهان زیبایی زندگیست.
کشف این ثانیهها و دقیقهها و جلوهها و فرصتهای نادر، کار شعر و توصیف است؛ و حمید مصدق در توصیف لطافت روح، طراوت اندیشه و جاودانههای بیمرگ نیازهای عاشقانهی آدمی، قلمی و زبانی اگر نه بینظیر، اما خاص سبک پایدار او در دفترهای اندیشه و قلمش است:
”سرود سبز علفها
و خاک و نم نم باران
و عطر خاک رها روی شاخهی نمناک
گل صداقت صبح از میان نیزاران،
در آن دقایق غربت
میان بیم و امید
حریر صبح مرا لحظه لحظه میپوشید.
در آن تجلی روح
نگاه میکردم
به آن گذشتهی دردآلود
به آن گذشتهی خوشآغاز
به آن گذشتهی بدفرجام...
صفای باطن من در میان زمزمه بود
در آن تلألو سبزینه
فروغ طلعت صبح ـ آن طلوع صادق را ـ ستایشی کردم“
(از جداییها، دفتر نخست، بند 7)
”سرود سبز علفها
و خاک و نم نم باران
و عطر خاک رها روی شاخهی نمناک
گل صداقت صبح از میان نیزاران،
در آن دقایق غربت
میان بیم و امید
حریر صبح مرا لحظه لحظه میپوشید.
در آن تجلی روح
نگاه میکردم
به آن گذشتهی دردآلود
به آن گذشتهی خوشآغاز
به آن گذشتهی بدفرجام...
صفای باطن من در میان زمزمه بود
در آن تلألو سبزینه
فروغ طلعت صبح ـ آن طلوع صادق را ـ ستایشی کردم“
(از جداییها، دفتر نخست، بند 7)
از ستونها و سطرهای شعر او که پایین میروی، جنبشی را لابهلای واژهها میبینی که پـر اندیشههایشان هوای پرواز در آسمان شهر دارند؛ چرا که شعر حمید مصدق از خاستگاه اجتماعی، سیاسی و تاریخی خود هرگز فارغ نبوده است.
زمانهاش عصر موروثی استبدادها و بریدن نـیها از نـیستانهاست.
و این درد و زخم، از مستبدی تسخیر شده، به خودکامهی بالفطره و شریعتپناه آخوندی به ارث میرسد.
اما پرندهی شعر مصدق، جـلد وسعت بام عشق و فراخی طاقهای رهاییست:
”با سروهای سبز جوان در شهر
از روز پیش
وعدهی دیدار داشتم.
دیوانگیست
نیست؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه
خنجر فریادی ست...
ای خوبتر! بیا!
این شعلهی نهفته به دهلیز سینه را
چون آتش مقدس زردشت، برفروز!
ای خوبتر! بیا!
که محنت برادر من غرق در الم
کوهیست بر دلم...
گفتی که آفتاب
طلوعی دوباره خواهد کرد
در خلوت شبانهی این شهر مرده وار!
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
دیدم طنین خندهی او اوج میگرفت
افروخت مشعلی
شب را به نور شعله منّور ساخت
و پشت پلک پنجرهها داد بر کشید:
از پشت پلکتان بتکانید
گرد قرون مانده به مژگان را!
فریاد کرد و گفت:
ای چشمهایتان
خورشید زندگی،
خورشید از سراچهی چشم شما شکفت.“..
(ای کاش، شوکران شهامت من، قسمت 38)
کاروان واژهها و اندیشه و شعر حمید مصدق از سپیدههای ”آبی“، روزهای ”خاکستری“ و شبانههای ”سیاه“، به میدان ابتلائات و آزمونهای جدید رسید.
”با سروهای سبز جوان در شهر
از روز پیش
وعدهی دیدار داشتم.
دیوانگیست
نیست؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه
خنجر فریادی ست...
ای خوبتر! بیا!
این شعلهی نهفته به دهلیز سینه را
چون آتش مقدس زردشت، برفروز!
ای خوبتر! بیا!
که محنت برادر من غرق در الم
کوهیست بر دلم...
گفتی که آفتاب
طلوعی دوباره خواهد کرد
در خلوت شبانهی این شهر مرده وار!
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
دیدم طنین خندهی او اوج میگرفت
افروخت مشعلی
شب را به نور شعله منّور ساخت
و پشت پلک پنجرهها داد بر کشید:
از پشت پلکتان بتکانید
گرد قرون مانده به مژگان را!
فریاد کرد و گفت:
ای چشمهایتان
خورشید زندگی،
خورشید از سراچهی چشم شما شکفت.“..
(ای کاش، شوکران شهامت من، قسمت 38)
کاروان واژهها و اندیشه و شعر حمید مصدق از سپیدههای ”آبی“، روزهای ”خاکستری“ و شبانههای ”سیاه“، به میدان ابتلائات و آزمونهای جدید رسید.
فردای انقلاب ضدسلطنتی سال ۵۷، سپیدهها و روزها و شبانههای پیشاروی هنر و هنرمند ایرانی گشت.
همان شبانه ـ روزهایی که شعر حمید بر لبان مردم و دیوارهای شهر، نغمه بود که:
”من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند.“..
و همه برخاستند؛ اما هیولای تمامیتخواه سربرآورده از قرون و اعصار جهل و جنایت، تنوره کشید.
”من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند.“..
و همه برخاستند؛ اما هیولای تمامیتخواه سربرآورده از قرون و اعصار جهل و جنایت، تنوره کشید.
آماج نعرهها و تنورههای او، پردیس اندیشه و الههی آزادی بود.
پردیس و الههیی که قلم در محراب و معراجشان، دامن محبتش رنگ گرفت و سوگندش، رسالت آفرینش گشت.
عرصهیی بود، هم سخت و هم ظریف. یکچند هیولا را برنتافتند و نقاب از چهرهی ریاکارش کشیدند و کیسهی ماهیخواران ولایتش را دریدند.
عرصهیی بود، هم سخت و هم ظریف. یکچند هیولا را برنتافتند و نقاب از چهرهی ریاکارش کشیدند و کیسهی ماهیخواران ولایتش را دریدند.
یکچند نیز هیولا را برنتافتند و راه غربت گرفتند.
یکچند هم در هاله و حریم انسانی و ارزشهای هنریشان، خود را از دستاندازی هیولا مصون نگاه داشتند.
یکچند عزلت و فراموشی پیشه کردند. یکچند هم به دستبوسی هیولای ولیفقیه رفتند!
حمید مصدق در هاله و حریم انسانی و ارزشهای هنریاش، مغلوب هیولای دینفروش مسلط نشد.
حمید مصدق در هاله و حریم انسانی و ارزشهای هنریاش، مغلوب هیولای دینفروش مسلط نشد.
رنج نگاهبانی از واژههایش را تاب آورد، بر سفرهی دیو ارتجاع آخوندی ننشست، به ”نوالهی ناگزیر“تن نداد، واژههای عاشقانهی عمرش را بر هیچ ورقپارهی آزادیکشی ننشاند و در بازار خزففروشان مشاطهگر هیولا، نفروخت:
”آه چه شام تیرهیی! از چه سحر نمیشود؟
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمیشود؟
سقف سیاه آسمان سوده شدهست از اختران
ماه، چه ماه آهنی! اینکه قمر نمیشود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم این همه، تر نمیشود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانگ زاغها گوش تو کر نمیشود؟
ای تو بهار و باغ من! چشم من و چراغ من!
بیهمگان بهسر شود بیتو بهسر نمیشود“
(اشارات، دشت ارغوان)
”آه چه شام تیرهیی! از چه سحر نمیشود؟
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمیشود؟
سقف سیاه آسمان سوده شدهست از اختران
ماه، چه ماه آهنی! اینکه قمر نمیشود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم این همه، تر نمیشود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانگ زاغها گوش تو کر نمیشود؟
ای تو بهار و باغ من! چشم من و چراغ من!
بیهمگان بهسر شود بیتو بهسر نمیشود“
(اشارات، دشت ارغوان)
در ۷آذر سال ۱۳۷۷ خبر درگذشت شاعر نامی و معاصر ایران با نجوای ”آبی، خاکستری، سیاه“ بر لبان و نگاه آگاهان هنر و ادبیات و شعر ایران نشست.
با فاصلهی کوتاهی از این خبر، بخشی از منظومهی بلند او را بانوی بزرگ موسیقی ایران (مرضیه) به همراهی ارکستری بزرگ به رهبری استاد محمد شمس، در شهر بابل عراق اجرا کردند.
”...من پس از رفتنها، رفتنها
با چه شور و چه شتاب
اکنون به نیاز آمدهام
داستانها دارم
از دیاران که گذر کردم و رفتم بیتو
و صبوری مرا
کوه تحسین میکرد.
من اگر سوی تو برمیگردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم.
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانهاش ویران باد!
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی.
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند.
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند.
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
حرف را باید زد
درد را باید گفت
... ... ... ... ... ... ... ... ... .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند“
(آبی، خاکستری، سیاه)
5آذر 94
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیوست 1: گزیدهی آثار حمید مصدق
در رهگذار باد
از جداییها
درفش کاویانی
آبی، خاکستری، سیاه
من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
با خویشتن نشستن، در خود شکستن
ای کاش، شوکران شهامت من کو؟
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس میکند؟
اشارات
سالهای صبوری
پیوست 2: زندگی حمید مصدق
تولد حمید مصدق، بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا است. چندسال بعد خانوادهاش به اصفهان رفت و حمید تحصیلات خود را در آنجاادامه داد.
”...من پس از رفتنها، رفتنها
با چه شور و چه شتاب
اکنون به نیاز آمدهام
داستانها دارم
از دیاران که گذر کردم و رفتم بیتو
و صبوری مرا
کوه تحسین میکرد.
من اگر سوی تو برمیگردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم.
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانهاش ویران باد!
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی.
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند.
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند.
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
حرف را باید زد
درد را باید گفت
... ... ... ... ... ... ... ... ... .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند“
(آبی، خاکستری، سیاه)
5آذر 94
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیوست 1: گزیدهی آثار حمید مصدق
در رهگذار باد
از جداییها
درفش کاویانی
آبی، خاکستری، سیاه
من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
با خویشتن نشستن، در خود شکستن
ای کاش، شوکران شهامت من کو؟
آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس میکند؟
اشارات
سالهای صبوری
پیوست 2: زندگی حمید مصدق
تولد حمید مصدق، بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا است. چندسال بعد خانوادهاش به اصفهان رفت و حمید تحصیلات خود را در آنجاادامه داد.
در دوران دبیرستان، همکلاس و دوست و آشنای منوچهر بدیعی (آهنگساز)، محمد حقوقی (شاعر) و بهرام صادقی (قصهنویس) بود.
حمید مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشتهی بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشتهی حقوق قضایی تحصیل کرد و فوقلیسانس اقتصاد گرفت.
حمید مصدق در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق شد و در رشتهی بازرگانی درس خواند. از سال ۱۳۴۳ در رشتهی حقوق قضایی تحصیل کرد و فوقلیسانس اقتصاد گرفت.
در ۱۳۵۰ در رشتهی فوقلیسانس حقوق اداری، از دانشگاه ملی فارغالتحصیل شد و در دانشکدهی علوم ارتباطات تهران و دانشگاه کرمان به تدریس پرداخت.
پس از دریافت پروانهی وکالت از کانون وکلا، همواره به وکالت اشتغال داشت و در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و ملی تدریس میکرد.
در ۱۳۴۵ برای ادامهی تحصیل به انگلیس رفت و در زمینهی ”روش تحقیق“ به تحصیل پرداخت.
در ۱۳۴۵ برای ادامهی تحصیل به انگلیس رفت و در زمینهی ”روش تحقیق“ به تحصیل پرداخت.
تا سال ۱۳۵۸ کار اصلی وی تدریس روش تحقیق بود.
از سال ۱۳۶۰ تدریس حقوق خصوصی بهخصوص حقوق تعاون را ادامه داد.
حمید مصدق یکچند سردبیر مجلهی کانون وکلا بود و در 7آذر ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.
س.ع.نسیم.
حمید مصدق یکچند سردبیر مجلهی کانون وکلا بود و در 7آذر ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.
س.ع.نسیم.