چندین پرسش جلو من گذاشتهیی؛ از تعریف شعر تا رابطهی شاعر با شعر، از تأثیر شعر بر زندگی تا همدرد نشدن برخی شاعران با مردم و جامعه و...
بیتعارف، من خود را لایق نمیدانم تا برای تو تعریف شعر و شاعر را بگویم. اگر هم چیزی بنویسم ـ بنا بر اصرار تو ـ فقط از فهم و تجربه و میزان مطالعهام مینویسم.
تعریفها از شعر متنوعاند؛ اما در این تنوع، اشتراک هم هست و آن اینکه: «شعر، گره خوردگیِ عاطفه و تخیّل و بیان آن با زبانی فراتر از زبان معمولی و روزمرّه است» . پس زبانی است که عاطفه و تخیل در آن به هم میآمیزند و در ورا و فرای زندگی، اثری جدید خلق میشود. یعنی که نوعی نگاه کردن یا نگرش خاص به زندگی و جلوههای رنگارنگ آن است. این جلوهها، چیزی جز انسان و طبیعت و آثار متقابل این دو نیستند.
من هم برای خودم یک تعریف دارم: «شعر، تحول در زبان است. » اما هر شعری، عناصر و مصالح تأثیرگذار دارد که بهطور کلی عبارتاند از:
نوع نگرش و جهانبینی شاعر
توان و قدرت تخیل شاعر
توان و قدرت عاطفی شاعر
میزان آگاهی شاعر از علوم تاریخی، فلسفی، سیاسی، اجتماعی، ادبی، هنری، فرهنگی و...
میبینی که وجه مشترک همهی تعریفها، بر عنصر «زبـان» و «تخیل» بنا و استوار شده است. واقعیت هم همین است. قدرت این دو عنصر را در شعر «سپید» بهتر میتوانیم درک کنیم؛ چرا که در شعر منظومِ ما، عناصر وزن، ریتم و عروض، فریبنده هستند؛ طوری که برخی از شعرها، در اصل شعر نیستند، بلکه نظماند.
بنابراین: در شعر، ما با یک زبان کار داریم. زبانی برای اندیشیدن و با آن اندیشه، به هستی و انسان نگاه کردن و به تکاپوی فهم آن رفتن. در استفاده از این زبان، شاعر از قاعدهی «زبان معیار»، یعنی تفکر بر مبنای فاعل، مفعول و فعل بیرون میرود. عناصر زبان هنر ـ که با واژهها و ترکیبها و تصویرهایش بارز میشوند ـ طور دیگری به زندگی و انسان و دنیایش نگاه و آن را تفسیر و تأویل میکنند.
پس شاعر، حداقل به دو زبان تسلط دارد: زبان معیار همگانی که هویت ملی اوست، و زبان شعر. شاعران حقیقی با این دو زبان، دو جور هم فکر میکنند...
شاعر هم در وجه فنیاش، کسی است که این عناصر را بهکار میبندد. حالا بسته به توان ذهنی و تجربی و فنیاش، قوّت و ضعف هم وجود دارد. اما شاعر از جنبهٴ هنری و فرهنگی و مسئولیتشناسی با شاعر از جنبهٴ فنی، متفاوت است. اولی، رسالتی هنری، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هم دارد که مصالح کارش، همان فن و فنون هستند. این تعریف از شاعر را اگر جلو ارسطو بگذاری، بخشی از آن را تکفیر میکند، اما بخشی را هم قبول دارد و مثلاً میگوید «شعر از تاریخ جلوتر، غنیتر و کلیتر است» و برای شاعر، بسیار ارج قائل است.
اما همانطور که مسیحیت و اسلام و باقی ادیان، هر کدام چندین و چند شاخه و چندین و چند مسیحی و مسلمان و... دارند، در باقی امور معنوی و هنری و فرهنگی هم این چندگانگیها مصداق داشته و دارند. این را از این بابت یادآوری کردم که در برخورد با انواع شاعر و شعر، خوب است زمینههای تاریخی و اجتماعی و باورهای گوناگون را مد نظر داشته باشیم.
پس اصل شعر و شاعر، یک ارج و شأن و شناسنامه و هویتی دارند. حالا لابد برخی به دین عیسایند و برخی به دین موسا...
اگر توانسته باشم آدرس درستِ آنچه آموختهام را بدهم، این، تعریف فنی و حرفهای و آموزشی شعر است؛ اما اگر نظر من را در کاربرد شعر بخواهی، به نظر من شعر، یعنی «اعتراض و اثبات با زبان خاصی فراتر از زبان زندگی» . اعتراض به آنچه هست و اثبات آنچه باید باشد.
(خوب است در مقولهی تعاریف، سری به کتاب «ادوار شعر فارسی» کدکنی و بهخصوص فصل «از مشروطیت به بعد» بزنیم... سری هم به کتاب «شعر بیدروغ، شعر بینقاب» زرین کوب... سری هم به کتاب «ادبیات و بازتاب آن» ج. گریس... سری هم به کتاب «هنرمند، گذشته و آینده فرهنگی» عبدالعلی دستغیب... سری هم به کتاب «رئالیسم و ضدرئالیسم در ادبیات» سیروس پرهام... و سری هم به خیلیهای دیگر...)
این که شعر و شاعر به چه کار میآیند، بسته به کنش شاعر و نوع شعرش دارد. این کنش، یک جایی همان «متنبّی» شاعر عرب است، یک جایی فردوسی، مولوی، سعدی، حافظ، خیام، شاملو و فروغ و... خودمان؛ یک جایی لورکای اسپانیا و نرودای شیلی؛ یک جایی ناظم حکمت ترک و مارگوت بیکل آلمان؛ یک جایی هم محمود درویش فلسطین و پوشکین روس و...
اینکه شاعران چه کارهاند، واضح است که همان کارهایی که اینها در جامعه و عصر خودشان کردهاند و میکنند. همان کارهایی که نشانههایش در جنبشهای مردمی دیده شده است؛ مثل همین قیام سال 88 که شعر شاعران ایران روی دست مردمشان بود.
اینکه در قلب پیشاهنگان آگاهی و اعتراض، زندهاند و هزاران درخت آگاهی و ترقیخواهی رویاندهاند و شاخ و برگ گستراندهاند؛
اینکه همهی دیکتاتورها، ضد شاعران و هنرمندان اصیل و حقیقی هستند؛
اینکه خمینی خواست از موهبت و موقعتیشان سوءاستفاده کند، اما وارثان و شایستگان حقیقیِ شعر و هنر فارسی، توی دهنش زدند؛
اینکه خامنهای و باندهای جنایتکارش در قتلهای زنجیرهای، نشانشان کرده و بزدلانه ترورشان میکنند،
اینکه همیشه خطرناکاند و زیر سانسور؛
اینکه نمیگذارند پیامشان به همهکس و به همهجا برسد و برود. یک جایی هم که پابلو نرودا توانست بهخاطر موقعیت سیاسیاش، با مردم شیلی و آمریکای لاتین تماس برقرار کند، مردمش به او صفت «وجدان قاره» دادند؛
اینکه فردوسیِ فرهنگ از محمود غزنویِ سیاست ـ لااقل تا الآن ـ هزار سال جلوتر است و محترمتر، ولی محمود غزنوی ـ و صدها غزنوی رفته و معاصر دیگر ـ لای کتابهای تاریخ گیر کردهاند و در وجدان ملتشان، به حساب نمیآیند...
اینکه حافظ، اسم و غزل و دیوانش کنار قرآن ملت، زمزمه ترنمها است و از امیر مبارزالدین، هیچ نشانی در زبان و فرهنگ و خانهی مردم ما نیست.
اینکه شاعران و نویسندگان واقعی و حقیقی، پاسخ روحی و نیاز معنوی و عاشقانهی مردمشان را دادهاند و میدهند؛
اینکه ارزش ازلی و ابدی آزادی، در جان و روح و جوهر و تعریف هنر نهفته و با رسالت آن عجین است؛
اینکه ادب و شعر، نشاندهندهی سطح فرهنگ هر ملت و کشوری است...
در سلسلهٴ مراحل تمدن بشری هم ـ که ویل دورانت سیویک سال زندگی خود را صرف و وقف شناخت و معرفی آن کرد ـ ترتیب و توالی عناصر تمدن نشان میدهد که بشر، هرچه متعالیتر و متفکرتر شده است و به نیازهای معنوی و روحی و مغزی محتاجتر، به ادبیات و هنر روی آورده است. ویل دورانت عناصر تمدن را از آغاز حیات تا کنون، به ترتیب اینطور ردیف کرده است: کار ـ حکومت ـ اخلاق ـ دین ـ علم ـ فلسفه ـ ادبیات ـ هنر. پس شاهدیم که ادبیات و هنر در نزدیکترین زمان به تاریخ معاصر جهان ما پیدا شدهاند که همزمان با پیشرفت و تعالی اندیشهٴ بشر بوده است...
باور کن اگر همین هنرمندان و بهطور خاص شاعران و نویسندگانی که دستگاه دایرهٴ قدرت را نقد میکنند و حواسشان به آن است، نبودند، آن بخش از سیاستمداران فاسد و آدمخوار، دستشان در سیاه کردن جامعه و ملت، خیلی خیلی بازتر از اینکه هست، میبود.
نمیدانم داستان پشت پردهی قتلهای زنجیرهیی نویسندگان و شاعران و هنرمندان در سال 1377 در ایران آخوندها را میدانی یا نه! بعد از سقوط شوروی و جمعبندی از علت و نتایج آن، همهچیز برای نابودی شاعران و نویسندگان و هنرمندان، چیده شده بود. اگر سناریو لو نمیرفت، قصد داشتند به جز شاملو و سیمین بهبهانی ـ بهخاطر وزنهٴ سیاسی و اجتماعیشان و پیامدهایی که برای رژیم آخوندها بار میآورد ـ همهی شاعران و نویسندگانی که مخالف بودند را سر به نیست کنند. لیست همهٴ آنها هم تهیه شده بود... اما فرار یکی از آنها و اطلاعاتی که چند نویسنده به خارج درز دادند، ماشین هیولای آخوندی را پنچر کرد و آن داستانها پیش آمد که بقیهاش را همه میدانند...
در پهنهی دیگر، خوب است به کتابهای درسی ادبیات و محتوای آنها در ردههای دبیرستان و دانشگاه ـ در همهی دنیا ـ نگاه کنی. اینها را کیها خلق کردهاند؟ یک ملت و یک جامعه را کدام متنها با فرهنگ و با ادب ـ بهمعنی خرد ـ آشنا میکنند و مغزشان را ارتقا میدهند؟ اینها کار شعر و ادبیات است... (تازه از حداقلهایش...)
نشانهی دیگر این است که هرچه آگاهی انسانها بیشتر، نیاز آنها به ادبیات و هنر هم بیشتر. پس شعر و ادبیات در شأن و مقام والاتری از زندگی متعارف هستند که لزوم رسیدن به آنها، آگاهی و علوم بیشتری نیاز است.
شاید توجه کرده باشی که در دو دههی اخیر، توجه به علوم انسانی در دانشگاههای جهان، بسیار بالا گرفته است. انبوهی کتاب هم در مقولههای گوناگون علوم انسانی در جهان منتشر شده که در 50سال اخیر بیسابقه بوده است. در مرکز این علوم، توجه به جامعهشناسی و ادبیات. بسیار به چشم میخورد. آخوندها هم تلاش کردند در دانشگاهها، راه را ببندند و تا میزانی هم با استفاده از سرکوب و تهدید، در مورد دختران و زنان دانشجو، پیش رفتند...
(اگر بخواهم در همین بابها از جایگاه و اثرگذاری شعر و هنر و موسیقی و ادبیات بنویسم، شاید نوشتهیی بسیار طولانی شود... اما بهتر آن که از دستگاه و مقام آن گفته باشیم...)
******
آنچه به انگیزه و انتخابهایم برمیگردد، تلاش میکنم با عشق به سوژههای نوشتههایم، بنویسم. آنچه را که دربارهی چندین شخصیت سیاسی، هنری و ادبی نوشتهام، واقعاً دوستشان دارم و بخشی از زندگیام بوده و هستند. از طرفی آنها هم ارزشهایی را خلق کردهاند و فهم نمودهاند که در آثارشان، به جامعه، به مردم و ما و من داده و آموختهاند. همهی اینها در جامعهشان اثرگذار بودهاند و از نظر من، «انسان تاریخی» هستند.
اینها از نظر من، ادای حقاند. اعتراف به زیبایی انسانهایی هستند که وجودشان پر از زیبایی بود و به ما بسیار زیبایی یاد دادند. در برخی جاها هم باید بین شاعر یا هنرمند با آثارش تفاوت قائل شده. اصل حرف باید اثر بوده و باشد. مثلاً اگر بخواهیم ارزشهای شعر نرودا، فروغ، حمید مصدق و اثرگذاری مارکز را در رمان بنویسیم، چه باید بنویسیم؟ معیار واقعی و حقیقی در نقد اثر هنری چیست؟
واقعیت این بوده و هست که نرودا و فروغ و... بسیار از جامعهشان جلوتر بودند که به این ارزشها دست یافتهاند. فروغ، نرودا، فرودسی، حافظ، سهراب، بهداد و... هرگز نمیمیرند. اینان در فرهنگ جاودانهی مردم و میهن و جهانشان زندهاند؛ در حالی که همعصران اینها، یعنی محمدرضا شاه، پینوشه، خمینی، محمود غزنوی، امیر مبارزالدین، خامنهای و رفسنجانی و... به تمام و کمال در جسم و نامشان مرده و میمیرند...
هر شاعر و نویسندهیی، یک زبانی در قلمش دارد که با دیگران فرق دارد. این فرقها را باید تا تفاوت در نگرش به دنیای بیرون از خودمان تعمیم بدهیم و در مقولهی مهم «زبـان»، برایشان جایی را قائل شویم. اینطوری است که نوشتهی خودمان خاص و برتر نمیشود؛ اینطوری است که بسیاری دیگر نیز در قلب و قلم ما جا میشوند و باید تلاش کنیم آنها را فهم کنیم. این فهم، ایفای احترام به تلاش هنرمند برای خلق ارزشی و اثری در خدمت فرهنگ مردم و جامعهاش است. سخت و ساده بودن نوشتهها را هم باید در میزان تسلط به «زبان» در مقولهی هنر بررسی کرد. هر زبانی هم از آنجا که مادر یک نگرش و تفکر است، پس واژهها و تصویرهای خودش را انتخاب میکند و تداعیهایش را مینویسد...
گفتم: کار جهان از چیست اینچنین؟
گفت: از هجران عشق!
گفتم: این پرده چون برافتد؟
گفت: با ارتفاع آگاهی، با فراخی آزادی...
با شوق دیدار قشنگ و روحنوازمان در صبح خجستهی آزادی ایران و ایرانی، در انتظارت میمانم...
مرداد 95
س.ع.نسیم.
بیتعارف، من خود را لایق نمیدانم تا برای تو تعریف شعر و شاعر را بگویم. اگر هم چیزی بنویسم ـ بنا بر اصرار تو ـ فقط از فهم و تجربه و میزان مطالعهام مینویسم.
تعریفها از شعر متنوعاند؛ اما در این تنوع، اشتراک هم هست و آن اینکه: «شعر، گره خوردگیِ عاطفه و تخیّل و بیان آن با زبانی فراتر از زبان معمولی و روزمرّه است» . پس زبانی است که عاطفه و تخیل در آن به هم میآمیزند و در ورا و فرای زندگی، اثری جدید خلق میشود. یعنی که نوعی نگاه کردن یا نگرش خاص به زندگی و جلوههای رنگارنگ آن است. این جلوهها، چیزی جز انسان و طبیعت و آثار متقابل این دو نیستند.
من هم برای خودم یک تعریف دارم: «شعر، تحول در زبان است. » اما هر شعری، عناصر و مصالح تأثیرگذار دارد که بهطور کلی عبارتاند از:
نوع نگرش و جهانبینی شاعر
توان و قدرت تخیل شاعر
توان و قدرت عاطفی شاعر
میزان آگاهی شاعر از علوم تاریخی، فلسفی، سیاسی، اجتماعی، ادبی، هنری، فرهنگی و...
میبینی که وجه مشترک همهی تعریفها، بر عنصر «زبـان» و «تخیل» بنا و استوار شده است. واقعیت هم همین است. قدرت این دو عنصر را در شعر «سپید» بهتر میتوانیم درک کنیم؛ چرا که در شعر منظومِ ما، عناصر وزن، ریتم و عروض، فریبنده هستند؛ طوری که برخی از شعرها، در اصل شعر نیستند، بلکه نظماند.
بنابراین: در شعر، ما با یک زبان کار داریم. زبانی برای اندیشیدن و با آن اندیشه، به هستی و انسان نگاه کردن و به تکاپوی فهم آن رفتن. در استفاده از این زبان، شاعر از قاعدهی «زبان معیار»، یعنی تفکر بر مبنای فاعل، مفعول و فعل بیرون میرود. عناصر زبان هنر ـ که با واژهها و ترکیبها و تصویرهایش بارز میشوند ـ طور دیگری به زندگی و انسان و دنیایش نگاه و آن را تفسیر و تأویل میکنند.
پس شاعر، حداقل به دو زبان تسلط دارد: زبان معیار همگانی که هویت ملی اوست، و زبان شعر. شاعران حقیقی با این دو زبان، دو جور هم فکر میکنند...
شاعر هم در وجه فنیاش، کسی است که این عناصر را بهکار میبندد. حالا بسته به توان ذهنی و تجربی و فنیاش، قوّت و ضعف هم وجود دارد. اما شاعر از جنبهٴ هنری و فرهنگی و مسئولیتشناسی با شاعر از جنبهٴ فنی، متفاوت است. اولی، رسالتی هنری، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هم دارد که مصالح کارش، همان فن و فنون هستند. این تعریف از شاعر را اگر جلو ارسطو بگذاری، بخشی از آن را تکفیر میکند، اما بخشی را هم قبول دارد و مثلاً میگوید «شعر از تاریخ جلوتر، غنیتر و کلیتر است» و برای شاعر، بسیار ارج قائل است.
اما همانطور که مسیحیت و اسلام و باقی ادیان، هر کدام چندین و چند شاخه و چندین و چند مسیحی و مسلمان و... دارند، در باقی امور معنوی و هنری و فرهنگی هم این چندگانگیها مصداق داشته و دارند. این را از این بابت یادآوری کردم که در برخورد با انواع شاعر و شعر، خوب است زمینههای تاریخی و اجتماعی و باورهای گوناگون را مد نظر داشته باشیم.
پس اصل شعر و شاعر، یک ارج و شأن و شناسنامه و هویتی دارند. حالا لابد برخی به دین عیسایند و برخی به دین موسا...
اگر توانسته باشم آدرس درستِ آنچه آموختهام را بدهم، این، تعریف فنی و حرفهای و آموزشی شعر است؛ اما اگر نظر من را در کاربرد شعر بخواهی، به نظر من شعر، یعنی «اعتراض و اثبات با زبان خاصی فراتر از زبان زندگی» . اعتراض به آنچه هست و اثبات آنچه باید باشد.
(خوب است در مقولهی تعاریف، سری به کتاب «ادوار شعر فارسی» کدکنی و بهخصوص فصل «از مشروطیت به بعد» بزنیم... سری هم به کتاب «شعر بیدروغ، شعر بینقاب» زرین کوب... سری هم به کتاب «ادبیات و بازتاب آن» ج. گریس... سری هم به کتاب «هنرمند، گذشته و آینده فرهنگی» عبدالعلی دستغیب... سری هم به کتاب «رئالیسم و ضدرئالیسم در ادبیات» سیروس پرهام... و سری هم به خیلیهای دیگر...)
این که شعر و شاعر به چه کار میآیند، بسته به کنش شاعر و نوع شعرش دارد. این کنش، یک جایی همان «متنبّی» شاعر عرب است، یک جایی فردوسی، مولوی، سعدی، حافظ، خیام، شاملو و فروغ و... خودمان؛ یک جایی لورکای اسپانیا و نرودای شیلی؛ یک جایی ناظم حکمت ترک و مارگوت بیکل آلمان؛ یک جایی هم محمود درویش فلسطین و پوشکین روس و...
اینکه شاعران چه کارهاند، واضح است که همان کارهایی که اینها در جامعه و عصر خودشان کردهاند و میکنند. همان کارهایی که نشانههایش در جنبشهای مردمی دیده شده است؛ مثل همین قیام سال 88 که شعر شاعران ایران روی دست مردمشان بود.
اینکه در قلب پیشاهنگان آگاهی و اعتراض، زندهاند و هزاران درخت آگاهی و ترقیخواهی رویاندهاند و شاخ و برگ گستراندهاند؛
اینکه همهی دیکتاتورها، ضد شاعران و هنرمندان اصیل و حقیقی هستند؛
اینکه خمینی خواست از موهبت و موقعتیشان سوءاستفاده کند، اما وارثان و شایستگان حقیقیِ شعر و هنر فارسی، توی دهنش زدند؛
اینکه خامنهای و باندهای جنایتکارش در قتلهای زنجیرهای، نشانشان کرده و بزدلانه ترورشان میکنند،
اینکه همیشه خطرناکاند و زیر سانسور؛
اینکه نمیگذارند پیامشان به همهکس و به همهجا برسد و برود. یک جایی هم که پابلو نرودا توانست بهخاطر موقعیت سیاسیاش، با مردم شیلی و آمریکای لاتین تماس برقرار کند، مردمش به او صفت «وجدان قاره» دادند؛
اینکه فردوسیِ فرهنگ از محمود غزنویِ سیاست ـ لااقل تا الآن ـ هزار سال جلوتر است و محترمتر، ولی محمود غزنوی ـ و صدها غزنوی رفته و معاصر دیگر ـ لای کتابهای تاریخ گیر کردهاند و در وجدان ملتشان، به حساب نمیآیند...
اینکه حافظ، اسم و غزل و دیوانش کنار قرآن ملت، زمزمه ترنمها است و از امیر مبارزالدین، هیچ نشانی در زبان و فرهنگ و خانهی مردم ما نیست.
اینکه شاعران و نویسندگان واقعی و حقیقی، پاسخ روحی و نیاز معنوی و عاشقانهی مردمشان را دادهاند و میدهند؛
اینکه ارزش ازلی و ابدی آزادی، در جان و روح و جوهر و تعریف هنر نهفته و با رسالت آن عجین است؛
اینکه ادب و شعر، نشاندهندهی سطح فرهنگ هر ملت و کشوری است...
در سلسلهٴ مراحل تمدن بشری هم ـ که ویل دورانت سیویک سال زندگی خود را صرف و وقف شناخت و معرفی آن کرد ـ ترتیب و توالی عناصر تمدن نشان میدهد که بشر، هرچه متعالیتر و متفکرتر شده است و به نیازهای معنوی و روحی و مغزی محتاجتر، به ادبیات و هنر روی آورده است. ویل دورانت عناصر تمدن را از آغاز حیات تا کنون، به ترتیب اینطور ردیف کرده است: کار ـ حکومت ـ اخلاق ـ دین ـ علم ـ فلسفه ـ ادبیات ـ هنر. پس شاهدیم که ادبیات و هنر در نزدیکترین زمان به تاریخ معاصر جهان ما پیدا شدهاند که همزمان با پیشرفت و تعالی اندیشهٴ بشر بوده است...
باور کن اگر همین هنرمندان و بهطور خاص شاعران و نویسندگانی که دستگاه دایرهٴ قدرت را نقد میکنند و حواسشان به آن است، نبودند، آن بخش از سیاستمداران فاسد و آدمخوار، دستشان در سیاه کردن جامعه و ملت، خیلی خیلی بازتر از اینکه هست، میبود.
نمیدانم داستان پشت پردهی قتلهای زنجیرهیی نویسندگان و شاعران و هنرمندان در سال 1377 در ایران آخوندها را میدانی یا نه! بعد از سقوط شوروی و جمعبندی از علت و نتایج آن، همهچیز برای نابودی شاعران و نویسندگان و هنرمندان، چیده شده بود. اگر سناریو لو نمیرفت، قصد داشتند به جز شاملو و سیمین بهبهانی ـ بهخاطر وزنهٴ سیاسی و اجتماعیشان و پیامدهایی که برای رژیم آخوندها بار میآورد ـ همهی شاعران و نویسندگانی که مخالف بودند را سر به نیست کنند. لیست همهٴ آنها هم تهیه شده بود... اما فرار یکی از آنها و اطلاعاتی که چند نویسنده به خارج درز دادند، ماشین هیولای آخوندی را پنچر کرد و آن داستانها پیش آمد که بقیهاش را همه میدانند...
در پهنهی دیگر، خوب است به کتابهای درسی ادبیات و محتوای آنها در ردههای دبیرستان و دانشگاه ـ در همهی دنیا ـ نگاه کنی. اینها را کیها خلق کردهاند؟ یک ملت و یک جامعه را کدام متنها با فرهنگ و با ادب ـ بهمعنی خرد ـ آشنا میکنند و مغزشان را ارتقا میدهند؟ اینها کار شعر و ادبیات است... (تازه از حداقلهایش...)
نشانهی دیگر این است که هرچه آگاهی انسانها بیشتر، نیاز آنها به ادبیات و هنر هم بیشتر. پس شعر و ادبیات در شأن و مقام والاتری از زندگی متعارف هستند که لزوم رسیدن به آنها، آگاهی و علوم بیشتری نیاز است.
شاید توجه کرده باشی که در دو دههی اخیر، توجه به علوم انسانی در دانشگاههای جهان، بسیار بالا گرفته است. انبوهی کتاب هم در مقولههای گوناگون علوم انسانی در جهان منتشر شده که در 50سال اخیر بیسابقه بوده است. در مرکز این علوم، توجه به جامعهشناسی و ادبیات. بسیار به چشم میخورد. آخوندها هم تلاش کردند در دانشگاهها، راه را ببندند و تا میزانی هم با استفاده از سرکوب و تهدید، در مورد دختران و زنان دانشجو، پیش رفتند...
(اگر بخواهم در همین بابها از جایگاه و اثرگذاری شعر و هنر و موسیقی و ادبیات بنویسم، شاید نوشتهیی بسیار طولانی شود... اما بهتر آن که از دستگاه و مقام آن گفته باشیم...)
******
آنچه به انگیزه و انتخابهایم برمیگردد، تلاش میکنم با عشق به سوژههای نوشتههایم، بنویسم. آنچه را که دربارهی چندین شخصیت سیاسی، هنری و ادبی نوشتهام، واقعاً دوستشان دارم و بخشی از زندگیام بوده و هستند. از طرفی آنها هم ارزشهایی را خلق کردهاند و فهم نمودهاند که در آثارشان، به جامعه، به مردم و ما و من داده و آموختهاند. همهی اینها در جامعهشان اثرگذار بودهاند و از نظر من، «انسان تاریخی» هستند.
اینها از نظر من، ادای حقاند. اعتراف به زیبایی انسانهایی هستند که وجودشان پر از زیبایی بود و به ما بسیار زیبایی یاد دادند. در برخی جاها هم باید بین شاعر یا هنرمند با آثارش تفاوت قائل شده. اصل حرف باید اثر بوده و باشد. مثلاً اگر بخواهیم ارزشهای شعر نرودا، فروغ، حمید مصدق و اثرگذاری مارکز را در رمان بنویسیم، چه باید بنویسیم؟ معیار واقعی و حقیقی در نقد اثر هنری چیست؟
واقعیت این بوده و هست که نرودا و فروغ و... بسیار از جامعهشان جلوتر بودند که به این ارزشها دست یافتهاند. فروغ، نرودا، فرودسی، حافظ، سهراب، بهداد و... هرگز نمیمیرند. اینان در فرهنگ جاودانهی مردم و میهن و جهانشان زندهاند؛ در حالی که همعصران اینها، یعنی محمدرضا شاه، پینوشه، خمینی، محمود غزنوی، امیر مبارزالدین، خامنهای و رفسنجانی و... به تمام و کمال در جسم و نامشان مرده و میمیرند...
هر شاعر و نویسندهیی، یک زبانی در قلمش دارد که با دیگران فرق دارد. این فرقها را باید تا تفاوت در نگرش به دنیای بیرون از خودمان تعمیم بدهیم و در مقولهی مهم «زبـان»، برایشان جایی را قائل شویم. اینطوری است که نوشتهی خودمان خاص و برتر نمیشود؛ اینطوری است که بسیاری دیگر نیز در قلب و قلم ما جا میشوند و باید تلاش کنیم آنها را فهم کنیم. این فهم، ایفای احترام به تلاش هنرمند برای خلق ارزشی و اثری در خدمت فرهنگ مردم و جامعهاش است. سخت و ساده بودن نوشتهها را هم باید در میزان تسلط به «زبان» در مقولهی هنر بررسی کرد. هر زبانی هم از آنجا که مادر یک نگرش و تفکر است، پس واژهها و تصویرهای خودش را انتخاب میکند و تداعیهایش را مینویسد...
گفتم: کار جهان از چیست اینچنین؟
گفت: از هجران عشق!
گفتم: این پرده چون برافتد؟
گفت: با ارتفاع آگاهی، با فراخی آزادی...
با شوق دیدار قشنگ و روحنوازمان در صبح خجستهی آزادی ایران و ایرانی، در انتظارت میمانم...
مرداد 95
س.ع.نسیم.