728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

«دیگه نمی‌ذاریم کسی بت بشه»

-

نمایش در یک پرده
نمایش در یک پرده
این روزها چهره‌ی خمینی به‌عنوان یک جنایتکار بیرحم تاریخ، دوباره پررنگ شده. چهره‌یی که روزگاری بت شد، و بعد هر جنایت و خیانتی را انجام داد. نمایشنامه‌یی که می‌خوانید، درباره‌ی این چهره‌ی منفور تاریخ معاصر و شاید منفورترین چهره‌ی تاریخ ایران است. آن را تقدیم می‌کنم به همهٴ آنها که از این بت، خنجر خوردند و یا بردار رفتند، به‌ویژه در همه‌کشی سال 67.
از م. شوق
 
صحنه: یک اتاق انبار نمایش: خرت وپرت‌های اتاق گریم، ماسک‌ها، عروسک‌ها، لباسها، کلاهها و کلیهٴ وسایل نمایشهای مختلف. به هم ریخته در روی زمین. گرد و خاکی، یک کاناپه، یک نردبان کوچک دوطرفه. یک میز و یک آینه بزرگ قدی در سمت راست یک در است درانبار است.

بازیگران:
1- صاحب تئاتر: آقای حالت
2-کارمندتأتر: دوست آقای حالت:
3-کارگر1: عباس (یک آدم مهربان، لباسهای عادی، قبلاً کارمند بوده که کارش را از دست داده و مجبور شده است کارگری بکند)
4-کارگر2، اکبر (یک کارگر فقیر تر! شوخ، جوانتر از بقیه. قدری هم قوی هیکل.
5-کارگر3: نادر (یک مرد 40ساله، زمانی در یک تئاتر لاله‌زار بلیط فروشی و گریم می‌کرده. ولی الآن مدتهاست که بیکار شده. و در میدان توپخانه دنبال کار می‌گشته.

پرده باز می‌شود‌.
صحنه خالی است. در باز می‌شود و عباس که سر قفسه‌یی چوبی راگرفته از در وارد می‌شود. به‌تدریج قفسه وارد می‌شود اکبر هم پیدا یش می‌شود که سر دیگرقفسه را گرفته.

عباس: لامصب! عجب سنگینه!
اکبر: آروم! آروم عباس آقا! نکش! اونطوری که می‌کشی روی کمرم فشار میاد.

عباس، رأس می‌گی؟ ! اصلاً حواسم نبود. خب چرا نمیاد تو؟

اکبر: قفسه بلنده! راهروهم باریکه، باهاس اول سرش رو بدم پایین

عباس: اینجوری بنظرم نمیره تو
صدای آقای حالت: (که از راهرو که پشت دراست و دیده نمی‌شود صحبت می‌کند،

مگه دست خودشه که نمیره! لِم د‌اره! صدبار تا حالا اینو بردیم و آوردیم.. (رو به اکبر) : شما یه خورده سرشو بده پایین!

بتدریج قفسه را به داخل می‌آورند.
آقای حالت: بذارینش این‌جا، با احتیاط پاهایش را برمی‌دارد که روی وسایل و کارتن‌هایی که روی زمین قرار دارد نگذارد. درهمان حال می‌گوید: - بذارینش اون گوشه. آها… آها… یه خورده تنگ دیوار.

نادر؛ چند کارتن را از راهرو به داخل می‌آورد.
حالت؛ آها اینارو از اون انبار گوشه‌یی آوردی؟ باز هم هست. قربونت اول با احتیاط همه شو میاری این‌جا بعداً همه باهم بچینید.

عباس: آقا این‌جا نورش چقد کمه! چراغ دیگه‌یی نداره؟
حالت: چرا (الان) می‌رود چراغ دیگری را می‌زند و صحنه پرنورتر می‌شود. اشیاٴ داخل اتاق بیشتر دیده می‌شود. روی برخی اشیاء کمی خاک گرفته.

اکبر: اول یه گردگیری اساسی می‌خواد
حالت، نه! خیلی گرد و خاک نداره. فقط خیلی شلوغه. یه چند تا نمایش پشت هم داشتیم این بازیکن‌ها. تا بازیشون تموم میشه، رختا و ماسکها و وسایل رو میندازن و میرن.

شما باید اول یه دستمال روی قفسه‌ها بکشین، می‌دونین کار شما چیه؟ می‌خوام همینجوری که جنسا رو مرتب می‌کنین ببینین چه جنسیش سالمه، مرتب تا کنید و بسته‌بندیش کنین بذارین یه گوشه.

عباس‌آقا: مگه نمی‌خواین تأترو راه‌بندازین.
حالت، (باکمی مکث) خب… !… آره! ولی! شما به ایناش کاری نداشته باشین. شاید بخوام بعضی جنسا رو بفروشم. ، بقیه‌تون هم این وسایل رو مرتب بچینید. روی قفسه‌ها نوشته داره. مثلاً این‌جا ماسکها، روی اون یکی عروسکها، اون یکی جارختی بزرگ رو می‌کشین اینورتر، این لباسها رو به چوب رختی می‌زنین، و آویزون می‌کنین این‌جا. لباسها رو هم تفکیک شده بچینین! طوری که هر کسی میاد چیزی می‌خواد صاف بره سراغش وپیدا کنه. کار خیلی راحتیه!

اکبر: آره آقا! کار ساختمونی توی این هوای سرد و سیمان کردن که نیست! هم فاله و هم تماشا (درهمان حال یک کلاه را برمی‌دارد و تکان می‌دهد،

اههِ این چیه؟ خیلی جالبه!
آقای حالت: این کار تهدیدش همینه! به‌جای کارکردن سرگرم بشین که این چه شکلیه اون چه شکلیه.

عباس: نه آقا! خیالتون راحت. شما فقط بگین چی رو کجا بذاریم

آقای حالت، ببینید، هرچی لباسه که می‌ره روُ رخت‌آویز! هرچی پارچه‌س، خوب تا می‌کنین، می‌چینین توی این طبقات پایین که پهنه! بعد هم به سلیقهٴ خودتون، همه کلاها توی یک قفسه، همهٴ ماسکها توی یک قفسه، شمشیرا و زره و… این آقا نادرهم که هرچی توی اون یکی انباره خالی می‌کنه میاره این‌جا. اون اتاق میشه اتاق گریمور

اکبر: قلیانی را برمی‌دارد و در حالی که به طرف قفسه می‌رود نی آن را به دهان می‌برد، جالبه! اگه یه خورده توتون می‌بود یه قلیون حسابی می‌کشیدیم.

آقای حالت با ناراحتی از این‌که اکبر به‌جای کار به وسایل توجه می‌کند به او نگاه می‌کند.

عباس: (رو به آقای حالت) : نه! آقا! شما مطمئن باش! نمیذارم زیاد بازیگوشی کنه.

آقای حالت: دیگه کارندارم. این کار کنترات شماس. تموم که شد مزدشو می‌گیرین. پس هرچی وقت تلف کنین از کیسه خودتون رفته. من تا آخر وقت میام تحویل می‌گیرم.

عباس: آقا ما ناهار می‌ریم همین دیزی فروشی توی میدون!

آقای حالت: ! بهتره همین جا بمونین کار کنین تا کار تموم بشه، فردا باید این‌جا آماده باشه! ناهارتون رو من میارم. همین جا بخورین. چایی و… همه‌چی…

عباس: قربون شما! محبت می‌کنین! مطمئن باشین تا شب تموم می‌شه

آقای حالت بیرون می‌رود.
کارگر سوم کارتن ها را یکی یکی می‌آورد و وسط اتاق روی زمین می‌گذارد

عباس دستمالی به قفسه‌ها می‌کشد و می‌گوید: اکبر مشغول شو! اول هرچی رو اون قفسه‌ها هست بریزیم پایین، بعد تقسیم کنیم که چی رو کجا می‌ذاریم بعد هم تند و تند می‌چینیم دیگه.

اکبر شروغ می‌کند پارچه‌ها و چند کارتن کوچک گل را از قفسه‌ها پایین می‌گذارد.

لحظاتی کار در سکوت می‌گذرد.
اکبر: دهه! چه گلای قشنگی! پلاستیکیه! اما چه قشنگ رنگش کردن. اصلاً نمی‌فهمی که این مصنوعیه!

در همین حال نادر با یک کارتن وارد می‌شود
نادر (باشیطنت و شوخی) : اکبر! اکبر! از اون موزا هم وردار بخور!

اکبر: موز! کو موز! (نگاهش می‌افتد به بشقاب بزرگ میوه که همه‌اش مصنوعی است. بطرف آن می‌رود وبرمی‌دارد: عجب انگورایی! از دور خیلی اشتهاآوره! اما تا نزدیکش ن‌شی، بهش دست نزنی نمی‌فهمی که مصنوعیه!

عباس: اکبر! کار هم بکن!
نادر می‌خندند: یعنی می‌گه بازی می‌کنی، وسطاش کارم بکن!

اکبر: بفرمایین ما بازی می‌کنیم دیگه! نا سلامتی ما کارگریم. این کارا واسه ما کار نیست که.

عباس: (همان‌طورکه مشغول تا کردن پارچه‌هاست) : پس حالا که دنبال کار سخت هستی اون نردبونو بذار برو روش این کارتن‌ها رو بذار بالا! اینجوری بازی هم نمی‌کنی.

اکبر: خوراکمه! (می‌پرد بالای نردبان و کارتن‌ها را می‌گیرد که بالای قفسه بگذارد.

در همین حال نادرکه باز رفته کارتن بیاورد، با یک کارتن سنگین وارد می‌شود در حالی که روی سرش یک کلاه جاهلی دوره‌دار رنگی مثل کلاههای ملک‌مطیعی گداشته.

اکبر که روی نردبان است با دیدن نادر. ادای لوطیها را در می‌آورد و بعد از سرفه‌ای می‌گوید.

اکبر: آقا کی باشند. دنبال قیصر اومدند یا کفترشون هوایی شده بلند می‌خندد.

اکبر: (با خندهٴ بلند) عباس آقا! عباس آقا! نادر رو نگاش کن! هَه هه! چه بامزه‌س!

نادر کارتن را روی زمین می‌گذارد و مدادی را از جیبش درمی‌آورد و ادای سیگار کشیدن درمی‌آورد وبا ادای ملک مطیعی می‌گوید: فرمایش بود داداش!؟ عزتتون زیاد. (بعد خودش هم خنده‌اش می‌گیرد.)

اکبر: این کلاهو از کجا آوردی؟ (می‌دود وکلاه را از سر نادر برمی‌دارد و سر خودش می‌گذارد.)

نادر: بابا توی این کارتنا پر از همین چیزاس دیگه. توی اون اتاق همینجور همه‌چی ریخته. شنیدی می‌گن از شیر مرغ تا جون آدمیزاد فراهمه! همینجاس دیگه!

عباس آقا: برمی‌گردد ونگاه می‌کند که نادر ایستاده و حرف می‌زند و کار نمی‌کند: بابا! آخرش شما نون ما رو آجر می‌کنین! اینقد رحرف نزنین!

نادر: دوکلوم حرف هم نزنیم؟
عباس آقا: کسی نگفت حرف نزنین! ولی همونطور که زبونتون کار می‌کنه دستاتون هم کارکنه!

نادر بیرون می‌رود:
اکبر که هنوزکلاه جاهلی روی سرش هست از نردبان پایین می‌آید: دیدی عباس آقا! چه زود کارتنا رو چیدم اون بالا؟ حالا چه‌کار کنم.

آقای حالت: با یک سینی چایی و یک فلاسک چایی وارد می‌شود. با دیدن اکبر و کلاه روی سرش با طعنه می‌گوید: بازی که انشاالله نمی‌کنین! بفرمایین! یه چایی نوش جان کنین!

عباس‌آقا (دستهایش را می‌تکاند) : اکبر! اون چیه گذاشتی سرت؟

اکبر: بابا شما گفتی کار کن! کارمو که می‌کنم!
آقای حالت بیرون می‌رود.
عباس‌آقا روی یک صندلی می‌نشیند و چایی می‌ریزد.
نادر از در می‌آید. این دفعه کلاه یک دوک فرانسوی (مشکی) را بر سر گذاشته.

اکبر می‌خندد. نادر همان‌طور که کنار دیوار چمباتمه می‌زند و به دیوار تکیه می‌دهد که چایی بخورد می‌گوید:- چی می‌شد اگه ما هم یک دوک ثروتمند می‌شدیم در سرزمین فرانسه.

عباس‌آقا: هیچی نمی‌شد. اونوقت دهقونای بدبخت رو بیچاره می‌کردی.

اکبر ناگهان به طرف یک سپر می‌رودو آن را برمی‌داردو می‌گوید: آنوقت من می‌شدم یک دهقان شورشی، در حالی که کلاه ملک‌مطیعی سرش هست، سپر را در مقابل بحالت دفاعی می‌گیردو با شمشیری که برداشته به طرف دوک می‌آید ومثل این‌که فیلم بازی می‌کند می‌گوید:
ای خیانتکار غارتگر! الآن تو را به سزای چپاول هایت می‌رسانم.

عباس آقا: حداقل اون کلاه ملک‌مطیعی را از سرت بردار.

اکبر می‌دود و می‌رود یک کلاه نیزه‌دار جنگجویان را از داخل یک کارتن بیرون می‌کشد و بر سر می‌گذارد و می‌آید جلو و حالت جنگجویی به خود می‌گیرد.

اکبر: هان! ای نابکار! سرزمینهای ما را به ما برگردان!

نادر که کلاه دوک بر سر دارد: فحش دیگه قرار نبود بدی!

عباس آقا: نه! بَدم نقش بازی نمی‌کنه
نادر: به! ما رو دست‌کم گرفتی عباس‌آقا! من چند ماه توی تیاتر لاله‌زار کار کردم.

اکبر: حتماً اونجا بلیط فروش گیشه بودی
نادر: نه به جان عزیزت! هر وقت می‌شد می‌رفتم توُ اتاق گریم، کم کم یاد گرفتم. یه بار گریمور نبود، کارگردان گفت کی بلده گفتم من! و رفتم گریم کردم. (نادر هم‌چنان که برای کارتن آوردن بیرون می‌رود می‌گوید)، به‌جان بچه‌م اگه دروغ بگم!

عباس آقا برمی‌خیزد؛ خیله خب! شروع به‌کار کنیم. و پشت به صحنه مشغول تا کردن پارچه‌ها و چیدن درقفسه می‌شود.

در همین حال اکبر یک کمر بند و هفت‌تیر و جای هفت تیر پیدا کرده. به کمر می‌بندد و یک کلاه وسترنی هم بر سرش می‌گذارد و پشت در می‌ایستد که وقتی نادر بیاید او را غافلگیرکند.

نادر کارتنی روی سرش هست وارد می‌شود.
اکبر که کنار در کمین گرفته: ناگهان کلتش را می‌کشد و به او ایست می‌دهد.:
(با لهجهٴ غربی) : - تکون نخور جو! والا سوراخ سوراخت می‌کنم!

نادر: ببین عباس‌آقا این اکبره که کار نمی‌کنه. منومجبور می‌کنه که شمشیر رستم رو وردارم و خدمتش برسم. (در همین حال کارتن را می‌اندازد و از داخل وسایل یک زره برمی‌دارد و جلوی سینه‌اش آویزان می‌کند،

نادر: با همان لهجه: نگران خرخره تم گاوچرون بی‌عقل , اگه نمی‌ترسیدم، آبکش را سوراخ می‌کردم. - عباس آقا که عصبانی شده و درعین حال او هم از این کار خنده‌اش گرفته ناگهان کلاه یک پاسبان را بر سر می‌گذارد و باتومی را برمی‌دارد:
عباس‌آقا: (باتوم را بالا می‌برد) : ناکسا حالا کار می‌کنین یانه!

اکبر که قیافهٴ عباس‌آقا را با آن حالت خنده‌دار می‌بیند بلند می‌زند زیر خنده.

نادر: جانمی جان! عباس‌آقا هم اومد توی باغ! خیلی جالب شد. واقعاً خیلی بهت میاد عباس‌آقا! انگار مادر زادی کلانتر بودی! بیا عباس‌آقا (یک کلاه جنگجویان رومی، را به اومی‌دهد و می‌گوید: ) بیا عباس‌آقا تو هم بشو فرمانده جنگی! بشو اسکندر کبیر! برو نصف دنیا رو تسخیر کن! ببینم چکار می‌کنی

عباس‌آقا: ای بابا! اگه کار با نقش بازی‌کردن درست می‌شد، یه نقشی بازی می‌کردم یکساعته دک و پوز همین!… نامردا رو یکی می‌کردم.

نادر: (می‌بیند که عباس‌آقا کمی ناراحت شده) : عباس‌آقا بازم یاد یه چیزی افتادی و ناراحت شدی؟

عباس‌آقا: ای بابا دست روی دلم نذار!
اکبر: چطور مگه؟
عباس‌آقا: هرچی می‌خوام یادم نیاد ولی باز میاد جلوی چشمم!

نادر: معلومه خیلی سنگینه که این‌قدر ناراحتت کرده
اکبر: عباس‌آقا واسه ما تعریف نکرده بودی؟ !
عباس آقا: گفته بودم که برات
اکبر: نه جون تو! چی بوده؟
عباس‌آقا: اون شب که داداشم سکته کرد!
اکبر: خب؟ ! چی شده بود مگه؟
عباس‌آقا: اون شب داشتیم از مهمونی برمی‌گشتیم. بهمون گیر دادن، بردنمون منکرات. فکرشو بکن! جلو زنت بهت شلاق بزنن! بعد زنت رو جلوخودت شلاق بزنن. بچه‌تم بشینه نگاتون کنه! دیگه چی واسه آدم می‌مونه... .. بعد که رفتیم خونه،

نادر: خب بعد چی شد.
عباس آقا: آقا داداش از غیرتش دق کرد و مرد. آخه کاری ازدستش ساخته نبود:
اکبر: عباس آقا حالیمه. اما خودت رو زیاد نخور. نوبت ماهم می‌رسه.

عباس‌آقا: یکدفعه به خودمی‌آید. بابا تو رو خدا کار هم بکنیم. این کار باید تا شب تموم شه.

نادر بیرون می‌رود.
مدتی کار ادامه می‌یابد تا اکبر درقفسه یک کلاه بوقی حاجی فیروز پیدا می‌کند. یک شنل قرمز هم به دوشش می‌اندازد. از پشت قفسه سرش را بیرون می‌آورد و به عباس‌آقا می‌گوید:
- عباس آقا! عباس آقا!
و تا عباس‌آقا به او نگاه می‌کند، او شروع می‌کند به دایره‌زنگی زدن و رقصیدن: حاجی فیروزه، بعله، سالی یک روزه بعله این‌جا بشکنم یار گله داره... ..

عباس‌آقا: باز میرم کلاه پاسبانی رو سرم می‌کنم ها!
دراین حال نادر که وارد می‌شود و این صحنه را می‌بیند می‌رود و سبیل چارلی‌چاپلین را به‌صورتش می‌چسباند و کلاه او را بر سر می‌گذاردو شروع می‌کند باعصا ادای چارلی چاپلین را درآوردن.

دراین حال ناگهان آقای حالت وارد می‌شود.
حالت: به به! عجب کارگرایی! معلوم هست این‌جا چه خبره؟ باشه. تا شب هم بزنین برقصین، اما کار بایدتموم شده باشه.

اکبر: آقا بخدا کار زیاد کردیم. ببینین اونجا همه‌ش مرتبه. تا شب هم همه‌شو تموم می‌کنیم.

حالت: بذار ببینم چقد کارو پیش بردین؟ یکی دو قفسه را چک می‌کند (از کار راضی است) بد نیست. (به‌حالت شوخی) معلومه که حین بازی کارهم می‌کنین!

اکبر با حالت مهربان: بخدا اگه بازی می‌کنیم تقصیر ما نیست. تقصیر این چیزاییه که این‌جاست. این‌جا واقعاً چیزای جالبی هست. هرکدومش رو آدم می‌پوشه یه شخصیتی می‌شه. آدم رو تحریک می‌کنه که امتحانش کنه. اصلاً آدم این رو به اون رو میشه. مثلاً شما رو به خدا ببینین این آقای عباس‌آقا که خیلی آدم مهربونیه، حالا شما یه دقه وایسین. (می‌دود و کلاه پاسبانی را برمی‌دارد و سر عباس‌آقا می‌گذارد، ) عباس آقا جون یه دقه تو رو خدا همینجوری وایسا تا آقای حالت ببینه.

عباس آقا که کنار قفسه روی نیمکت نشسته، مقاومت نمی‌کند. و وقتی اکبر کلاه را روی سرش می‌گذارد با حالت نیمه لبخند رو به آقای حالت نگاه می‌کند. (و قیافهٴ پاسبانی می‌گیرد)

اکبر: تازه اون باتون روهم بدی دستش دیگه تکمیل می‌شه. می‌تونین دستش رو بند کنین توی تأتر یه نقش پاسبان براتون بازی کنه.

عباس آقا که از این پیشنهاد بدش نیامده همان‌طور نگاه می‌کند ببیند آقای حالت چه عکس‌العملی نشان می‌دهد.

حالت: به این سادگیهام نیست. بازی‌کردن فقط پوشیدن لباس و گریم کردن نیست. باید کلی آدم درس بخونه تا بتونه نقشها روبشناسه. روانشناسی افراد روباید بدونی تا بتونی بری توی نقش. وگرنه بیخودی که دانشگاه هنرهای دراماتیک درست نمی‌کردن.

اکبر: جون شما درسته که ما هنرهای دراماتیک نخوندیم، اما اوضاع زندگیمون خیلی درامه. مثلاً همین عباس‌آقا تو این یک ساله بلاهای یک عمر سرش اومده. هزارو یک بلا سرش آوردند همه جور آدم ناتو دیده دیگه هر نقشی را بخوای می‌تونه اجرا کنه. (به عباس آقا نگاه می‌کند و رو به‌حالت ادامه می‌دهد) آره حالاشو نبین که از کار بیکارش کردن.

عباس‌آقا همان‌طور که پارچه‌ها را تا می‌کند گوش می‌دهد وبعضی وقتها با دقت و تعجب به‌حالت گوش می‌کند.

حالت: (رو به عباس آقا با لحن دلداری) عیب نداره فعلاً دور دور نامرداس نوبت شماهم می‌رسه. به قول ما خاک سن خورده‌ها این نامردا که همیشه نمی‌تونن تو این نقش بازی کنند بالاخره هر بازی یه آخری هم داره. اما! هنرهای دراماتیک یعنی هنرهای نمایشی. خودش یه علمه. مثلاً تو وقتی می‌خوای رول یک شخصیت رو بازی کنی، باید جیک و پیک زندگیشو بدونی. تا بری توی جلدش. طوری که فکر کنی خودشی. یعنی دیگه باید خودت روفراموش کنی. بشی خود اونی که بازی می‌کنی. علاقه‌هات، احساساتت باید همون احساسات و علاقه‌های اون باشه. ا مثلاً این چارلی‌چاپلین که نادر الآن لباسش رو پوشیده بود، یه آدم خیلی مهربونه، فقرا رو دوست داره. واسه‌شون گریه می‌کنه. تو توی نقش اون باید بتونی واسه آدما گریه کنی. یا مثلاً این حاجی فیروز، باید بدبختی رو حس کرده باشه. باید از توی نگاهش حس فقر و بدبختی و نیاز بباره.

اکبر: گوش میدی عباس‌آقا، باید بری توی جلدش. توی جلد پاسبان باید بری تا بتونی توی تأتر بازی کنی.

عباس‌آقا: صدسال سیاه هم نمی‌خوام توی جلد پاسبان برم.

حالت برمی‌خیزد: خب! پس تا شب تموم می‌کنین انشاالله!

عباس‌آقا: انشاالله. خدابزرگه. امشبم تموم نشد تا فردا ظهر تموم می‌کنیم.

بعد از خروج حالت، عباس‌آقا می‌گوید، راستی بدم نمی‌گی اکبر. اگه بتونیم توی این تأتر یک نقشی واسه خودمون جورکنیم، بازیگر بشیم، از بیکاری درمی‌آیم.

اکبر: مردم هم کم کم می‌شناسنت، معروف می‌شی، می‌شی هنرپیشهٴ تأتر میان دنبالت بری توی سینما هم بازی کنی خلاصه یک دفعه میلیونر می‌شی.

نادر که آمده تا جارویی پیداکند و ببرد انبار دیگر را جارو کند با شنیدن این حرف اکبر به اکبر می‌گوید،

-چرا از این خوابا واسه خودت نمی‌بینی؟
اکبر: گاماس گاماس، بذار اول این عباس‌آقا که قیافه‌یی و سنی داره یک کاری پیدا کنه اونوقت دست من وتو رو هم بند می‌کنه.

نادر: تو هم جوونی می‌تونی یک بازیگر جوون بشی!
اکبر: نه بابا! آخه آقای حالت، عباس رو گفت که خوب میره توی نقشش. منو که تشویق نکرد.

نادر: (رو به عباس) : رأس میگه عباس‌آقا! گفت شما خوب میری توی نقش

عباس: (در فکر فرو رفته و با خود ش حرف می‌زند) کجا من می‌تونم برم توی یک نقش درست و حسابی. اگه از این عرضه‌ها داشتم این همه بلا سرم نیامده بود.

اکبر: عباس آقا والله کاری نداره تو می‌تونی , امتحانش ضرر نداره شاید دیدی یه دفه توی این کار شانست زد و گرفت، شدی یه هنرپیشهٴ معروف. اونوقت مام میایم کتک خورت می‌شیم.

عباس آقا: ول کن بابا! بذار کارمون رو بکنیم.
نادر: راست میگه اکبرآقا. اگه صاحب یه تأتر میگه شما خوب می‌ری توی نقش این حرف رو باس روش حساب کرد. یارو عمری کار کرده، تجربه داره. بیخودی حرف نمی‌زنه.

عباس‌آقا: خب می‌گی چه‌کار کنم.
نادر: یک امتحانی بکن. من یه کم گریم بلدم. هر نقشی می‌خوای لباسش رو بپوش! من هم گریمت می‌کنم. اونوقت آقای حالت که اومد یه تیکه واسه‌ش بیا! من ونادر هم می‌گیم خیلی عالی بازی می‌کنی. اونوقت اون شاید قبول کنه که تو بشی یک بازیگر.

عباس‌آقا: بابا ولمون کنین بذارین یه لقمه‌نون واسه نرگس و نسرینمون در بیاریم.

اکبر: می‌دونی اگه هنرپیشه بشی چقدر زندگی نرگس و نسرینت خوب میشه؟

نادر: (که عباس‌آقا را کمی مردد می‌بیند) به‌سر عت می‌دود و می‌رود لباسها را به هم می‌زند تا یک چیزی پیدا کند که عبا‌س‌آقا برود توی نقش آن. :
نادر، بذار ببینم! (یک جلیقهٴ رنگی دهاتی پیدا می‌کند. این خوبه. ! مثلاً شخصیت یه قهوه‌چی می‌شی.

اکبر هم کارش را ول می‌کند و می‌آید یک کلاه نمدی می‌گذارد سر او و یک قلیون می‌آورد جلویش می‌گذارد و او را تبدیل به یک قهوه‌چی می‌کنند.

اکبر: حالا برو تو نقش قهوه‌چی!
نادر می‌گوید مش قنبر! یه چایی قندپهلو! قربونت! یه قلیون هم بیار

عباس‌آقا: کمی تأمل می‌کند.
اکبر: عباس‌آقا قرار بود با ما راه بیایی. حالا امتحان کن! ضرر که نداره؟ برو تو نقش قهو‌چی!

عباس‌آقا ناگهان تصمیم می‌گیرد و می‌گوید‌: باشه
بعد سینی را برمی‌دارد و استکانها را به نعلبکی می‌زند.

عباس‌آقا: قندپهلو گفتین نادرخان! بفرما! اینم یه چایی لب‌سوز و لب دوز و قندپهلو.

نادر: یه دیزی هم اگه بیاری دیگه تموم تمومه!
در همین حال آقای حالت از در پیدایش می‌شود. عباس‌آقا او را نمی‌بیند. اکبر به آقای حالت علامت سکوت (دست گذاشتن روی بینی) می‌دهدکه لطفاً ساکت باشین نگاه کنین! آقای حالت هم خنده‌اش گرفته نگاه می‌کند: عباس‌آقا حسابی رفته توی نقش قهوه‌چی یک دیزی برمی‌دارد و به نادر می‌گوید: پیازم می‌ذارم پاش. دوتا سیب‌زمینی دبش هم داره. اینم گوشت‌کوب! حالا بزن چاق بشی حال بیای.

تا عباس آقا برمی‌گردد و آقای حالت را می‌بیند اکبر بلند می‌زند زیر خنده.

اکبر: دیدین آقای حالت چه خوب رفت توی نقش قهوه‌چی؟
عباس‌آقا: راستش من راضی نبودم. اما اینا گفتن یه نقشی بازی کن شاید آقای حالت قبول کنه که توی تأتر بازیگرت کنه.

نادر جلو می‌دود تا چهره و نظر حالت را بفهمد: نظرتون چیه؟ خوب بازی می‌کنه عباس‌آقا؟ به‌نظر من که خوب بود.

حالت: آره! خوب بازی می‌کنه. ولی…
عباس‌آقا: ولی چی؟
اکبر: ولی چی؟
حالت: من نقش قهوه‌چی نمی‌خوام.
اکبر: چی می‌خواین! من میگم این عباس‌آقا هرنقشی بگی می‌تونه بازی کنه. چه نقشی می‌خواین؟

نادر: مگه فقط یه نمایش دارین؟ خب فردا یه سناریوی دیگه، تازه هر کسی می‌تونه توی نقش قهوه چی بره بنظرم توی چندین نقش دیگه‌م مثل راننده و پاسبان و غیره می‌ره.

اکبر: جون بچه‌هات قبول کن! بهت قول میدم که عباس‌آقا چهره‌ش می‌گیره. چهره‌ش مهربونه. خیلی جاذبه داره.

حالت: رو به دوربین.) : من یه چهره می‌خوام که خیلی جاذبه نداره. که کسی هم حاضر نیست بازی کنه.

نادر: چه نقشی؟ ! این عباس‌آقا رو من می‌تونم گریم کنم که قیافه‌ش اخمو و تلخ هم بشه.

حالت: ولی شاید عباس‌آقا حاضر نشه اون نقشو بازی کنه.

اکبر: چی رو حاضر نشه بازی کنه. شما هرنقشی می‌خواین بگین! ما قبول می‌کنیم. یعنی عباس‌آقا قبول می‌کنه.

حالت: (با حالت جدی) : به شما اطمینان کنم؟
اکبر و نادر به همدیگر نگاه می‌کنند: اطمینان؟ یعنی چی؟

حالت: شماها گفتین قبلاً کار داشتین؟
اکبر: آره! من کارگر کارخونه بودم که تعطیل شد. این نادر معلم بود بیرونش کردن. این عباس‌آقا هم یه روزگاری کارمند بود بعد این‌که پسرش را اعدام کردن خودش را هم تصفیه کردن.

حالت: آقاجون! من راستش می‌خوام تأترمو ببندم برم خارج. یه نمایش دیگه فقط می‌خوام درست کنم. که یه نقشی داره که کسی حاضر نمی‌شه بازی کنه. (رو به عباس‌آقا) اگه شما حاضرین بسم‌الله!

عباس‌آقا: چه نقشی
حالت: پول خوبی‌هم بهتون میدم.
عباس‌آقا: چه نقشی هست که کسی دیگه حاضر نیست بازی کنه.

اکبر و نادر: با تعجب نگاه می‌کند.
عباس‌آقا: چه نقشی
حالت: خمینی
اکبر ونادر و عباس: خمینی؟ !
اکبر: آها… … … یه تأتر سیاسی!…
عباس‌آقا: اونوقت نمایشو می‌خوای بازی کنیم و نشون بدی؟

حالت: بعدشم بذارم برم خارج. چون این خمینی زندگی ما رو تباه کرد. منم می‌خوام یه لگدی بهش بزنم.

عباس‌آقا: اونوقت شما می‌ذاری می‌ری خارج، ما رو می‌گیرن پدرمونو درمیارن.

اکبر: نه! عباس‌آقا! تو رو کی می‌شناسه. توی نقش خمینی هم که گریم می‌شی، بعدشم می‌ری. هیچ‌کس هم نمی‌فهمه که تو بازی کردی.

نادر: ما هم توی اون نمایش بازی می‌کنیم. می‌شیم بسیجیش، پای منبر می‌نشینیم گریه می‌کنیم.

اکبر: (باحالت پرسش از حالت) آره… ؟ میشه؟ به ما هم مزدی می‌دین؟

عباس‌آقا: فقط یه باره!؟
اکبر: باشه! عباس‌آقا! این نمایش رو کسی نمی‌فهمه که تو بازی کردی. ولی حالا که ما کشفت کردیم میریم خودمون یه تأتر بازی می‌کنیم. می‌فروشیم. این نادر هم گریمورمون می‌شه.

حالت: خب! اگه قبول می‌کنین! نقش خمینی رو بازی کنین میر‌م توی کارش. اگه نه که هیچی! از این موضوع هم پیش کسی حرف نزنین!

عباس‌آقا (رو به اکبر) : اکبرجون قبول کنم؟
اکبر: آره! کم بلا سرت نیاورده که. کی بهتر از تو می‌تونه نقشش رو بازی کنه…

عباس مردد است.
اکبر به‌حالت: شما یه دوساعتی برین کاراتونو بکنین ما راضی‌ش می‌کنیم.

نادر جلو می‌دود: اوناها! توی اون کارتن یه عبا بود. بیا (می‌دود از یک کارتن یک عبا درمی‌آورد) بیا اینو بنداز روی دوشت!

اکبر هم یک پارچه سیاه پیدا می‌کند و جر می‌دهد که از آن عمامه درست کند. نادر کمی با دقت به چهرهٴ عباس‌آقانگاه می‌کند: خطوط چهره‌ت خوبه. میشه شبیه خمینی درستت کرد.

آقای حالت: (درحالت بیرون رفتن) کنتراتتون هم که فراموش نمی‌شه!

اکبر: شما مطمئن باشین! تازه ممکنه این کار جدیدمون براتون مهمتر باشه.

عباس‌آقا: بعد یه عمری که اومدیم تأتر بازی کنیم، نقش خمینی رو پیدا کردیم. آدم بدبخت همه جا بز میاره

اکبر: با این کار خوشبخت می‌شی. بعدش هم می‌ریم خودمون تأتر درست می‌کنیم.

دونفری مشغول می‌شوند. پیراهن سفید بلندی پیدا می‌کنند و تن او می‌کنند و شروع به گریم کردن او می‌کنند. نادر گریم می‌کند و اکبر مشغول پیچیدن عمامه می‌شود.

اکبر: حالا دیگه باید سعی کنی بری توی نقشش. باید بری توی پوست خمینی.

عباس‌آقا: یعنی چه‌کار کنم؟ روضه بخونم؟
نادر: نه! این دستت رو اینجوری بگیر! طوری که می‌زنی توی سر مردم!

اکبر: الآن تو می‌دونی کی هستی؟ کسی که هیچکی رو آدم نمی‌دونه. قیم همه‌س. همه صغیرند. اگه همهٴ مردم یه نظری داشته باشن، تو یه چیز دیگه می‌گی، همه باید حرف تو رو بپذیرن.

نادر: مهم اینه که هیچ احساسی نداشته باشی. مثل همهٴ آدما نباشی. اگه بخوای خوب بری توی نقشش باید به خودت تلقین کنی که هیچ چیز و هیچ‌کس برات مهم نیست. تو اصلاً از آسمون افتادی. هیشکی مثل تو نمیتونه باشه.

اکبر: تو باید بگی یه هوهفت هزار نفر بچه رو بفرستن روی مین. ککت هم نگزه!. حرف هم که می‌زنی تو فکر دستور زبان و این حرفها نباش. کلمات آخر جمله را هم از دم فتحه بده.بسه.خفه.نمی‌شه.

در همین حال کار گریم تمام می‌شود. نادر و اکبر به او نگاه می‌کنند.

اکبر:. انگار نه انگار که عباس آقاس.
نادر: عباس آقا برو جلو آینه عمامه را بذار و عبا را بپوش تا من و اکبر هم بریم پا منبری شیم.

عباس آقا عمامه و عبا را برمی‌دارد جلوی آینه قدی می‌رود مدتی خود را در آینه نگاه می‌کند و حالتهای مختلف خمینی را می‌گیرد عمامه را می‌گذارد و عبا را تنش می‌کند. (دوربین از این نقطه فقط تصویر اینه را دارد) دشتش را بالا می‌آورد و مثل خمینی تکان می‌دهد.

عباس آقا: (صدایش کمی حالت ملتهب گرفته در چشم خودش نگاه می‌کند کمی ابرویش را بالا می‌کشددستی به‌صورتش می‌کشد) هر سیلی که به من زدی هزار سیلی پس می‌زنم. حالا من تعیین می‌کنم , توی دهن شما می‌زنم. نه پدر حقی بر پسر دارد نه شوهر حقی بر زن دارد نه مادر حقی بر فرزند دارد هیچ کس هیچ حقی ندارد الا خودم.

(تصویر اکبر و نادر که لباس بسیجی پوشیده‌اند در آینه دیده می‌شود که به عباس آقا نزدیک می‌شوند)

اکبر: عباس آقا جون سلام ما هم شدیم پا منبریت.
عباس آقا از جلو آینه برمی گردد و با عصا محکم توی سر اکبر می‌زند

عباس آقا: خفه. این‌طور نباشد که هر کس برای خودش یک حرفی بزنه.

اکبر: (سرش را گرفته هم درد دارد هم خنده‌اش گرفته). عباس آقا جون عزیزیت عالی بود اما واسه ما خرجشو کم کن.

نادر: (به وضعیت اکبر می‌خندد و سپس با حالت ناشی تاتری شیپور می‌زند و بعد اعلام می‌کند) حضرت امام وارد می‌شوند.

عباس آقا: (با عصا به پای نادر می‌زند) لکن چرا بوق می‌زنی برای ما باید سه صلوات بفرستی.

نادر: (مچ پایش را مالش می‌دهدو رو به اکبر می‌کند) اکبر مثل این‌که آقا خیلی خودش را جدی گرفته. مچ پای مارا قلم کرد.

اکبر: بخور تا دیگه به عصا خوردن من نخندی
عباس آقا (رو به اکبر) رحم نداشته باشید , ببرید این دست هارا بشکنید این قلمها را.

اکبر: عباس‌آقا! چقدترسناک شدی!
عباس‌آقا درهمان حال عصا را به گلوی اکبر می‌گذارد و او را به کنار دیوار می‌راند. و عصا را فشار می‌دهد.

اکبر: (با عصبانیت و ترس!) : دهه! عباس‌آقا چرا می‌زنی! می‌دونی داری چه‌کار می‌کنی؟

نادر: (می‌دود و خنجری را برمی‌دارد و به دست خمینی می‌دهد: بیا! با خنجر بهتر خمینی می‌شی. چون خنجر یه معنی خیانت هم توش داره.

عباس‌آقا خنجر را می‌گیرد. با آن تمرین زدن می‌کنند. حالت جدی زدن خنجر به اکبر می‌زند ولی نمی‌زند و باز جلوی آینه می‌رود تا خودش را درآینه ببیند.

اکبر: (با نگرانی) عباس آقا! بهت گفتیم تقلید کن! نگفتیم خود خمینی بشو!

عباس‌آقا: خفه! تو نمی‌خواد به من بگی کی باش!. عباس‌آقا هم باید مقلد من باشه! همه مقلد منند. همه باید از من تقلید کنند. لکن من از هیچ‌کس تقلید نمی‌کنم؟

اکبر: عباس‌آقا! بپا خودش نشی! زیادی رفتی تو جلدش!
عباس‌آقا: به اکبر نزدیک می‌شود. و اکبر هم به او نزدیک می‌شود که به او چیزی بگوید که عباس‌آقا با خنجر ضربه‌ای به کتف او می‌زند.

اکبر دست به پشتش می‌زند و می‌بیند که خونین شد درهمان حال که دور ایستاده است.: دِ چه‌کار کردی بد مصب! نه بابا این جدی جدی خمینی شده.

نادر: نه بابا دیوونه شده! نادر به سمت عباس‌آقا می‌رود و دست روی شانهٴ او می‌گذارد: عباس‌آقا حالت خوبه؟

عباس‌آقا با خنجر به او هم می‌خواهد بزند که نادر خودش را کنار می‌کشد.:
عباس آقا: به من دست نزن لکن! نجس می‌شم.
بالای پله‌های نردبان می‌رود و روی پلهٴ سوم چهارم می‌نشیند. حالا من صحبت می‌کنم شما گریه کنید!

اکبر به نادر: عجب وضعی پیدا کرده. نکنه دیوونه شده؟
نادر: تقصیر توئه. تو خیلی بهش گفتی برو توی نقش خمینی!

اکبر: بابا من می‌خواستم خوب بازی کنه که آقای حالت قبول کنه! ولی نمی‌دونم یه دفه چیش شده؟

نادر: بذار آروم آروم باهش صحبت کنیم! بلکه به‌سر عقل بیاد.

دونفری به سوی عباس‌آقا می‌روند و جلویش روی زمین می‌نشینند.

نادر: عباس‌آقا! حالت خوبه؟
عباس‌آقا: لکن به تو مربوط نیست حال من! شما بیچاره‌ها باید به‌حال خودتان فکری بکنید!

اکبر: چشم عباس‌آقا! ولی…
عباس‌آقا: مگر یک عالمی میشه اسمش عباس‌آقا باشه؟ عباس‌آقا خرکیه؟ عباس آقا را ببرید دار بزنید لکن.

نادر: (رو به اکبر) نخیر! یه چیزیش شده. من میرم به آقای حالت بگم بیاد نکنه این‌جا یه کاری دستمون بده. (بلند می‌شود و به سمت درمی‌رود).

اکبر: نه! منو تنها نذار! منم… (ولی داخل اتاق می‌ایستد و کنار در می‌ماند تا اگر عباس‌آقا به او حمله کرد بتواند فرار کند. درهمان حال تصمیم می‌گیرد او را سر عقل بیاورد).

اکبر (با ترس ولرز) : عباس‌آقا!… اِ ببخشین! حاج‌آقا روح‌الله!

عباس‌آقا جواب نمی‌دهد. و با حالتی تسبیح می‌اندازد که دارد دعا می‌کند.

اکبر: عباس‌آقاجون! عیب و علتی چیزی، پیدانکردی؟ !
عباس‌آقا: لکن من از نردبان بالا رفتم. و همان بالا هم هستم. هیچ‌کسی نمی‌تونه من رو پایین بیاره.

اکبر عباس‌آقا! اختیارت به دست خودت هست؟
عباس‌آقا: لکن اختیار همه به دست من هست. اختیار روحانیت به دست هیچ‌کسی نیست. همه باید مطیع باشند. همه غلط می‌کنند ملت اختیارش را به دست من داده. باید هرچی من می‌گم بکنه. ملت باید پای منبر بنشینه و سرش را بیندازه پایین و گریه کنه.

از راهرو صدای پا می‌آید و نادر و آقای حالت و یک نفر دیگر که کارمند آقای حالت است وارد می‌شوند.

اکبر: آقای حالت قربونتون برم. این چه بلایی بود که سر ما اومد.

حالت و نادر می‌خواهند به عباس‌آقا نزدیک شوند اما اکبر جلوشان را می‌گیرد.

اکبر: نه! نرین! توی دستش یه خنجره. نگاه کنین زد کتف منو زخمی کرد.

نادر: منم اگه نجنبیده بودم زده‌بود توی قلبم.
حالت و نادر با ترس و با تعجب به عباس‌آقا که آنطرف سن بالای منبر نشسته نگاه می‌کنند.

آقای حالت: نادر و اکبر را کناری می‌کشد و درگوششان چیزی می‌گوید.

آقای حالت یک عمامه برمی‌دارد روی سرش می‌گذارد به عباس‌آقا که روی منبر نشسته نزدیک می‌شود. و به او تعظیم می‌کند.

حالت: سایهٴ حضرت امام مستدام! سهم امام آوردیم خدمت شما!

عباس‌آقا: (رو به آنان) لکن من خوشآمد می‌گویم به آقایان علما! که از راه دور آمدند. من توصیه می‌کنم به همهٴ علما که رحم نداشته باشند. شفقت نکنند به کسی. هر کسی که مخالفت بکند با نظام ما، لکن مخالفت با اسلام است. باید سربه نیست بشه.

آقای حالت: حضرت امام! ما آمدیم که دست شما رو ببوسیم.

عباس‌آقا: لکن شما باید مطهر باشید! دست علما را باید افراد مطهر ببوسند. نه یک آدمهای خبیث که خبث دروجودشان هست.

اکبر به‌حالت که آرام آرام به خمینی نزدیک می‌شود: مواظب باش می‌زنه ها!

آقای حالت: همینطوره حضرت امام! ما هم امیدواریم که مطهر باشیم در نظر شما.

عباس‌آقا پشت دست چپش را به سمت آقای حالت دراز می‌کند آقای حالت سرش را خم می‌کند و به او نزدیک می‌شود که دستش را ببوسد. در همین حال ناگهان دستش را محکم می‌گیرد و نادر هم از پشت خنجر را از دست عباس‌آقا درمی‌آورد. و اکبر هم می‌دود و او رامحکم از پشت می‌گیرد.

عباس‌آقا تقلا می‌کند. و می‌گوید: همه لکن! شما را باید بدار بزنم. من حکم می‌کنم که دستهایتان راببرند.

اکبر: جلو می‌دود) : عباس‌آقا! عباس‌آقا! منم اکبر!
حالت: (رو به افراد) : نه حالا زوده! حالا بهش نگین عباس‌آقا. بگین حضرت امام! تا آروم بگیره.

عباس‌آقا (نفس نفس زنان) : لکن شما همه خبیثید! شیطان در شما حلول کرده. من تذکر می‌دهم!. اگر ولم نکنید خون شما را حلال می‌کنم.

حالت می‌گوید یه طناب بیارین. اکبر طناب می‌آورد. بعد خمینی را روی صندلی می‌نشانند و با طناب خوب او را می‌بندند. بعد شروع به حرف زدن با او می‌کنند

همه باهم ـ عباس آقا!
عباس‌آقا: (بالحن آرامتر) خفه! خفه! خفقون بگیر!
اکبر: (جلو می‌دود.) : بذارین من یه خاطره یادش بیارم. عباس‌آقا یادته اونروز اومدم درخونه‌ت گفتم دخترم مریضه! پول قرضی بهم دادی. یادته! خودتم اومدی بیمارستان تا تضمین بدی که دخترم رو عمل کنن.

دوربین چشمهای عباس‌آقا را نشان می‌دهد:
نادر: نه هنوز همون خمینیه
عباس آقا: لکن گمشید! خفه کنید این صداها را!
حالت: عباس‌آقا! عباس‌آقا! انبارو مرتب کردی؟ بعد که انبارو تموم کنی یه نقش قهوه‌چی بهت میدم. اصلاً کمکت می‌کنم که خودت هم بری یه تأتر راه‌بندازی. عباس‌آقا.

عباس‌آقا: لکن بمیرید همه‌تون!
نادر: لعنتی تو عباس‌آقایی! ول کن اون نقش شوم لعنتی رو

اکبر: ناگهان به جوش آمده: با حالت داد زدن: عباس‌آقا! نوکرتم بیا بیرون! عباس! د لامصب بیا بیرون از جلد این کثافت. عباس! عباس آخه چی شدی! تو که اینجوری نبودی عباس… … … عباس… … … ! (هق هق گریه‌اش بلند می‌شود).

آقای حالت: با عصبانیت به نادر: بگیر ببریمش جلوی آینه! رحم بهش نکن. اکبر هم می‌دود کمک می‌کند و او را می‌آورند جلوی آینه. آقای حالت دستش آزاد شده..

آقای حالت عصبانی شده دست به شانهٴ عباس‌آقا می‌گذارد و حالت شوک به او می‌دهد و می‌گوید:
حالت: ببین! تو اون لعنتی نیستی! (ریشش را می‌کند) ! اون یه دجال بود. توی آینهٴ چشما فکر کرد یه بته. ما دیگه نمی‌ذاریم کسی بت بشه.

محکم با یکی از وسایل تئاتر به آینه می‌زند و آینه را می‌شکند.

همه ثابت می‌شوند.
 
 
صحنه درسیاهی محو می‌شود.
پایان.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/a968d3cb-c779-43ea-b425-c778dd40b309"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات