728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

دوست خوب من، ترانه

-

امتحانات آخر سال به پایان رسیده و همه خوشحال بودند. حالا می‌توانستند به کلاس پنجم بروند؛ ولی در نگاه پروین رنگی از غم نشسته بود.

ترانه که همیشه از قیافه‌ی او همه چیز را تشخیص می‌داد، پرسید:
ـ چرا خوشحال نیستی؟
ـ مامانم گفته سال بعد دیگه نمی‌تونم تو رو به مدرسه بفرستم؛ پول شهریه و کیف و کتاب نداریم.

ـ حالا می‌خوای چه‌کار کنی؟
ـ خودم برم پولشو در بیارم.
از این‌که دیگر نمی‌توانند پشت یک نیمکت بنشینند ساکت شدند.

بعد از دقایقی ترانه گفت: نمی‌شه پول تو جیبیمون رو جمع کنیم؟ شاید بشه شهریه تو بدی.

پروین با نگاه یاس آلود گفت: شهریه خیلی بالاتر از این حرفهاست، ولی یک جایی هست که می‌تونم کار کنم از همین فردا میرم شروع می‌کنم. با پول دو سه ماه شاید بشه... ..

در لحظه‌ی جدا شدن پروین گفت: اگه تو مدرسه نری، منم نمیرم! اینطوری می‌تونیم باهم باشیم!

...
بوی رنگ آغشته به کاموا که در دیگهای آبجوش غل می‌خورد فضا را پرکرده بود. پروین از صبح تا تاریکی هوا دسته‌های کاموا را که رنگ شده بود، از پله‌های فرسوده‌ی خانه می‌برد روی بام پهن می‌کرد.

سطح حیاط پر از دیگهای آبجوش بود. چند زن و مرد نخها را پهن و جمع می‌کردند... چند زن با بچه‌هایشان در انباری کار می‌کردند... پروین از بالا و پایین رفتن زیاد خسته شد. با این فکر که سال بعد کنار ترانه بنشیند، خستگی را در کرد.

بعضی روزها ترانه می‌آمد به او کمک می‌کرد. هر روز با حساب روزها و دستمزد در رویاهایش غرق می‌شد. از این‌که مبادا پول کم بیاید می‌ترسید.

تا آن‌روز که موقع بالا بردن پارچه‌های خیس به پشت بام، لیزخورد و افتاد.

...
حالا توی خانه، پایش شکسته و از کار افتاده بود. یواشکی از این بدبیاری گریه می‌کرد. پذیرفته بود که فکر درس و کلاس را از سرش بیرون کند. اما یکروز پروین با خوشحالی آمد و گفت: با بابام رفتیم پیش صاحبکارت، گفتم ناراحتی. چون از کارت راضی بود تصمیم گرفت دستمزدت رو تا پات خوب بشه بده.

برقی در چشمان پروین درخشید، باور نمی‌کرد کسانی باشند که به فکرش باشند. رؤیاهایش دوباره زنده شد. دوستش را درآغوش گرفت و از او خواست از صاحب کار تشکر کند.

... چند روز به بازشدن مدرسه‌ها، پروین با مادرش برای خریدن دفتر، قلم و لباس مدرسه رفتند. در برگشت به فکر مادرش رسید به‌خاطر این خوبی از صاحبکار تشکر کند.

جلوی رنگرزی بوی آشنای رنگ و کاموا توی بینی پروین دوید. حیاط هم‌چنان شلوغ بود. صاحبکار نزدیک راه پله پشت یک میز کوچک حساب و کتاب می‌کرد و با کسی چانه می‌زد. مادر دم در ایستاد و پروین جلو رفت و سلام کرد.

صاحب کار نیم‌نگاهی به او انداخت و در حالی که دوباره شروع به حساب کتابش کرد گفت: خب پات چطوره؟ ، بازم می‌تونی این جا کارکنی؟

مادرش جلو آمد گفت: می‌خواستم از این‌که تمام این مدت دستمزد دختر من را می‌پرداختید... ...

صاحب کار با تعجب پرسید: من؟! مادرجان اگه من بخوام از این کارها بکنم دوروزه ورشکست می‌شم!

پروین با تعجب پرسید: شما قبول نکردین دستمزد من رو بدین؟!

ـ نه!... .. برای چی باید اینکار را بکنم؟
توی راه مدرسه، مادرش پرسید: پس پول دستمزدت رو که ترانه آورد این صاحبکاره نداده بود؟

ناگهان چهره‌ی ترانه جلوی چشم پروین آمد.
ـ خودش کار می‌کرده! خودش!... ... خداجون... .. ترانه کار می‌کرده... ... ترانه، ... دوست خوب من... .

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/78e29f63-a9c9-4afb-9e7a-c788a5578a42"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات