728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

پشت چهار راه- داستانک

-

حکم ضد انسانی شلاق
حکم ضد انسانی شلاق
صدای گوشخراش کشیده شدن لاستیک‌های ماشین عقبی روی آسفالت داغ، و بعد تکان شدیدی که از پشت به سپر ماشین و از آنجا به صندلی راننده منتقل شد‌ ، باعث گردید‌ ، چرت رانندة جلویی بپرد‌.

***
امروز این دومین بار بود که پشت ترافیک سنگین خوابش می‌برد‌. بوی لنت سوخته فضا را گرفته بود‌. در حالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود‌ ، با عصبانیت پیاده شد و به سرعت به عقب اتومبیل رفت‌. سپر خودروی عقبی به‌طور کامل در چراغ خطر شکستة اتومبیل او فرو رفته بود‌. معطل نکرد‌ ، با دستهای کشیده و تهدیدآمیز بطرف راننده‌ی خودروی عقبی‌-‌که در حال پیاده شدن از پشت فرمان بود‌- یورش برد.

- مگه کوری‌ ؟ داداش!... توی روز روشن‌ ، دیدی چه بلایی به سرم آوردی!

مردم‌ ، تک و توک در حال جمع شدن بودند‌. یکی از آن وسط داد کشید‌:
- به جمال آل محمد‌ ، صلوات بلند ختم کن!
- اللهم صل علی محمد و آل محمد... .
رانندة اتومبیل عقبی خود را نباخت و سعی کرد‌ ، تقصیر را به‌نحوی به گردن رانندة جلویی بیندازد‌.

- مگه مجبوری‌ ، جلوی اتومبیل من وایستی‌ ، خودم دیدم که حواست پرت بود‌ ؛ داشتی روزنامه می‌خواندی‌ ...

یکی از لابلای جمعیت هشدار داد‌:
- بابا کاری نکنین‌ ، سر و کلة نیروی انتظامی پیدا بشه‌ ، یه جوری با هم کنار بیاین‌ ؛ اشکال نداره‌ ، از این اتفاقات زیاد می‌افته‌.

تیغ تند آفتاب‌ ، مستقیم می‌تابید و در دور دست‌ ، از بلندگوی یک مسجد‌ ، صدای بم و خفیف اذان‌ ، همهمة ظهر را اندکی از یکنواختی می‌انداخت‌. راننده‌ی جلویی‌ ، دستمال مچاله شده‌یی را از جیب کتش در آورد‌ ، عرق پیشانی‌اش را گرفت و با حالت عصبی غرید‌:
- ببین داداش! من این حرفا حالیم نیس‌ ، خودت تقصیر کار بودی‌ ، زیرشم نزن‌.

رانندة خودروی عقبی‌:
- خودم دیدم‌ ، داشتی جدول روزنامه حل می‌کردی‌.
رانندة جلویی‌:
- من از این‌جا جنب نمی‌خورم‌ تا راهنمایی- رانندگی بیاد.

با گفتن این حرف‌ ، از کیف سیاهرنگ داخل اتومبیل تکه گچ قرمز رنگی در آورد و هن و هن‌کنان دور خود را خط کشید‌.

از الزامات داخل اتومبیل و نیز عینک پنسی ظریفش می‌شد‌ ، فهمید معلم یکی از مدرسه هاست‌. نحوة به دست گرفتن گچ و کشیدن خط روی آسفالت‌ ، این ظن را تشدید می‌کرد‌ ؛ انگار داشت‌ ، حساب و هندسه درس می‌داد‌ ؛ حتی یک جا از خط که کج رسم شد فوراً پارچه‌یی از توی داشبورد اتومبیلش درآورد‌ ، آن را پاک کرده‌ ، دوباره کشید‌. کشیدن خط که تمام شد‌ ، ناگهان با خود اندیشید‌:
- اگه دیر به خونه برسم‌ چی؟.. صد بار به این زن گفتم‌: حواس من سر جایش نیست‌ ؛ نخود‌ ، لوبیای روی اجاق رو به من نسپار‌. حالیش نشد که نشد‌. لابد امروز از بوی غذای سوخته‌ ، همسایه‌ها خبردار می‌شن‌. خدا کنه کارش تموم بشه و زودتر از من به خونه برسه‌.

صدای خشن و دورگة راننده‌ی عقبی او را به خود آورد‌:
- فکر کردی‌ ، خیلی زرنگی‌ ؟ هان‌ ، آقا پسر! این‌جا که مدرسه نیس‌ ... خودم دیدم دنبال یه کلمة پنج حرفی که اولش «آ» ی با کلاه و آخرش «ی» بود‌ ، می‌گشتی‌ ؛ جونم پیدا نمی‌شه‌. داشم پیدا نمی‌شه‌. چراغ خیلی وقته سبز شده بود‌ ، پس چرا جلو نمی‌رفتی‌ ؟ هان! د یالله بگو چرا جلو نمی‌رفتی‌ ؛ با این لکنتی قراضه‌ی بی‌رنگ و رو [و به‌دنبال آن‌ ... دنگ!... محکم با مشت روی کاپوت اتومبیل جلویی کوبید]

رانندة جلویی از کوره در رفت‌:
- نامرد!
و می‌خواست تلافی کند که ناگهان صدای یک بلندگوی دستی او را به خود آورد‌:
-‌ ... برادرای حزب‌اللهی توجه کنن‌ ... برادرا‌ ... برا‌ ... .

نگاه غضبناک رانندة جلویی‌ ، از روی صورت خشن رانندة عقبی و چشمان بی‌تفاوت او لیز خورد‌ ؛ از بالای سر جمعیت به پرواز در آمد و در آن سوی چهارراه‌ ، پشت چراغ قرمز‌ ، روی یک نقطه خیره ماند‌.

یک مینی‌بوس آبی نفتی‌ ، با دو نیسان پاترول گشت کمیته‌ ، جلوی چهارراه را قرق کرده بودند‌.

رانندة جلویی‌-‌کلافه‌- زیر لب فحش داد‌:
- کثافت‌ها! بگو چرا توی این چهار راه لعنتی معطل شدم.

پسرکی سیگار فروش‌ ، از سمت راست خیابان پیدا شد و خود را به محل تصادف رسانید‌. چند نفری هنوز اتومبیل‌های تصادفی و رانندگان آنها را در محاصرة خود داشتند و علاقمند بودند‌ ، ببینند‌ ، دنبالة ماجرا چه خواهد شد‌ ؟

رانندة جلویی دست در جیب کرد و یک پاکت سیگار از پسرک خرید‌. بسته را کامل باز نکرده‌ ، سیگاری گیراند و چند پک محکم به حلق فرستاد‌.

...
در مینی‌بوس باز شد‌. دو جوان یکی در حدود بیست و دیگری سی و دوساله‌ ، و در پیشاپیش آنها یک آخوند چاق و چله همراه با چند پاسدار پیاده شدند‌.

یکی از تماشاچیان‌ ، غرولند کنان به دور و برش نگاه کرد و گفت‌:
- باز چی خبره‌ ؟!
پاسداری که جلوتر از بقیه پیاده شده بود‌ ، بلندگوی دستی را بالا آورد و جلوی چشمان جمعیت‌-‌که با بی‌میلی و نفرت نظاره‌گر این صحنه بودند‌- با لهجة شهرستانی و تو دماغی نخراشیده‌یی فریاد برداشت‌:
- بسمعی تعالی‌ ...
رانندة عقبی با کلافگی تمام‌ ، مشتش را در هوا تکان داد و عصبانی اعتراض کرد‌:
- بسمعی تعالی!... ِد یالله بکشش بالا! شورشو درآوردن پدر سوخته‌ها! کار و زندگی داریم‌ ، کلة ظهر‌ ، توی این هوای داغ‌ ، وقت گیر آوردن‌. گر و گر بگیر و ببند و شلاق‌. چی خبره‌ ؟! دیروز عصر همین چهار راهو بسته بودن‌ ...

صدای تو دماغی پاسدار با بوی تند لجن جدول خیابان در هم آمیخت و کلمات تهوع آور او در گرمای فرسایش‌زای ظهر تابستان‌ ، پشت سر هم سرریز کرد‌:
- بنا‌ به حکمی دادگاهی انقیلاب ایسلامی‌ ... تزیرات‌ ... .

جوان لاغر اندام عینکی کتاب به دستی از راه رسید‌ ؛ با فهمیدن ماجرا‌ ، خون به چهره دواند و با کینه‌یی آشکار به گردن آخوند اشاره کرد‌:
- از بس رون مرغ به دندون کشیده‌ ، لامصب! که تبر هم نمی‌تونه‌ ، اونو از جا بکنه‌.

پاسدار ادامه داد‌:
- نامبوردگان‌ ، هر یک به هفتاد ضربه شالاق‌ ...
مادر زنبیل به دستی‌-‌که از نیمساعت پیش منتظر سبک شدن ترافیک و سوار شدن به تاکسی بود‌- با آه سوزناکی حرف جوان عینکی را پی گرفت‌:
- طفلکی ها! آخه چه گناهی کردن‌ ؟! ببین چه به روز جوونای این مملکت میارن‌ ... خدا بیامرز شوهرم می‌گفت‌ ، [راستم می‌گفت] که شما دنیا رو ندیده اید‌. روحش شاد! سرد و گرم چشیدة روزگار بود‌. تا روز آخر سر حرفش ایستاد که بالاخره می‌فهمید‌ ، آخوندا چه بلایی سر این مملکت میارن‌ ...

رانندة جلویی نگاهی به ساعتش کرد‌ ، تا حال دیگر حتماً غذا سوخته بود‌. عنقریب زنش فرا خواهد رسید و باز طبق معمول‌ ، سر سفره بگو و مگو شروع خواهد شد‌.

از جمع پاسداران‌ ، پاسدار مو بور و شکم گنده‌یی خارج شد‌. یک لای پیراهنش از فانسقه بیرون زده بود و به سختی لایه‌های سنگین و شل شکم پر چربی‌اش را توانسته بود مهار کند‌. با بی‌اعتنایی‌ ، نگاهی به اطرافش چرخاند‌ ؛ بسم‌اللهی گفت و به کف دست راستش تف درشتی انداخت‌ ؛ با اشتها دسته‌ی شلاق را رو به محکومان جوانسال مالید‌. نیشخندی شیطانی‌ ، لبان عبوس او را برای لحظه‌یی باز کرد‌. ناگهان مثل یابویی‌-‌که هنگام بار زدن جفتک بیندازد‌- خیز برداشت و تمام سنگینی هیکلش را روی دستة شلاق انداخت‌.

صاعقه‌یی سوزان هوا را شکافت‌. درد در استخوانهای شکنندة جوان بیست ساله پیچید‌ ، نتوانست تاب بیاورد‌ ، نالة کشداری از لای دندانهای کلید‌شده‌اش خارج شد‌. همهمةی در جمعیت در گرفت‌ ، و چند نفر ناسزا گفتند‌. محکوم جوان، دیگر در مقابل ضربات‌ ، به سختی مقاومت می‌کرد و دم بر نمی‌آورد‌. فقط با هر ضربه تکان شدیدی می‌خورد و عضلات چهره‌اش از شدت درد به هم برمی‌آمد‌ ؛ گاهگاه سری بلند می‌کرد و جمعیت را از نظر می‌گذارند‌.

***
چهار راه شلوغ و شلوغتر می‌شد ‌آفتاب داغ روی شیشه‌ی جلو اتومبیل‌ها می‌درخشید و چشم را می‌آزرد‌. راننده‌ی جلویی دوباره به ساعتش خیره شد و با استیصال گفت‌:
- خیلی دیر شد آقا!
رانندة عقبی با سر تصدیق کرد‌. جمعیت پیرامون آنها نیمساعت پیش متفرق شده بودند‌. در نگاه دو راننده‌ ، تمایل به آشتی دیده می‌شد‌. در یک لحظه هر دو با هم به چشم یکدیگر نگاه کردند و هر دو همزمان از شرمی ناشناخته‌ ، سر به زیر انداختند ... پس از سکوتی کوتاه‌-‌که صدای ضربات اعصاب فرسای شلاق‌ ، مانع از ادامه‌ی آن شد- رانندة جلویی با لحنی پشیمان رو به رانندة عقبی کرد‌:
- آقا! خیلی ناراحتتان کردم‌ ؟
رانندة عقبی که گویی منتظر این لحظة میمون بود‌. با متانت و گذشت‌ ، جواب داد‌:
- اختیار دارین قربان! هیچ قصد نداشتم‌ ، مزاحمتان شوم. [آهی کشید] آقا روزگاره دیگه‌ ، کاریش نمی‌شه کرد‌. اگه این بساط شلاق کشی نبود‌ ، اخلاق سگی من باعث تصدع شما نمی‌شد‌. اجازه بدین‌ ، روبوسی کنیم‌ ...

رانندة جلویی‌:
- آقا! من از سهم خودم گذشتم‌ ؛ اصلاً تقصیر شما نبود‌. مقصر این ترافیک بی‌موقع است‌. هر چی بود توی اون حکم لعنتی بود‌ ، جوون بیچاره! ببین چه زجری می‌کشه! پلیس راهنمایی- رانندگی نخواستم‌. خواهش دارم اگه ممکنه یه خورده برین عقب که من بتونم اتومبیلم ‌رو جابه‌جا کنم‌.

لبخند رضایت آمیزی سبیل‌های کلفت رانندة عقبی را تا بناگوش امتداد داد؛ با مهربانی گفت‌:
- ای به چشم! قربون هر چی آدم لوطی!... آقا امر بفرمایین کیه که انجام ‌نده‌. شمارة موبایلم‌ رو بدم خدمتتون‌ ؛ کاری داشتین‌ ، با بنده تماس بگیرین.

***
پاسدار شلاق به دست -‌عرق کرده و سنگین‌- آخرین ضربه را با کینة تمام فرود آورد و‌- در حالی که چربی بیرون ریختة شکمش با هر نفس بالا و پایین می‌شد- انتهای پیراهنش را به زحمت در فانسقه جای داد‌ ؛ سپس مانند فاتحان مغرور‌ ، نگاه تحقیر‌آمیزی به جمعیت انداخت‌ ؛ گویی با این نگاه نفس‌کش! می‌طلبید‌.

جمعیت‌ ، در حال متفرق شدن بود‌.
پاسداران‌ ، اندام بی‌رمق و کوفتة جوان بیست ساله را از مینی‌بوس پایین کشیدند‌. جوان دیگر‌-‌که در مقابل ضربات شلاق هم‌چنان مقاومت نشان می‌داد‌- نگذاشت‌ ، کسی به او دست بزند‌ ؛ رو به آخوند کرد و پوزخند زنان پرسید‌:
- تموم شد‌ ؟
و ادامه داد‌:
- من می‌تونم برم‌ ؟
ناله‌یی شبیه عوعوی سگ کتک خورده‌ ، از گلوی پاسدار شلاق به دست خارج شد‌. جوان مقاوم خود را تکاند و با آرامشی عجیب از مینی‌بوس خود را به زیر افکند‌.

چند نفری برای او دست زدند و یکی از عقب داد کشید‌:
- خوشم اومد!
***
رانندة عقبی به‌سرعت ماشینش را از ترافیک درآورده‌ ؛ جلوی جوان شلاق خورده‌ ، ترمز کرد و با صدای بلند‌ ؛ بگونه‌یی که پاسدران نیز بشنوند‌ ، گفت‌:
خواهش می‌کنم‌ ، به من افتخار بدین‌ ؛ تا خیابون بعدی مهمون من باشین!

و جمعیت‌ ، اکیپ شلاق به دستان و آخوند همراهشان را هو کرد.

ع. طارق.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/1278fd8f-0c0a-4c4e-852c-74fad963ba4b"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات