سیزدهمین شمارة این منظومه پیش روی شماست. این منظومه با مطالعة اخبار قتلعام سی هزار زندانی سیاسی مجاهد در سال 67 نوشته شده. و در آن بعد از شرح ماجراهای چگونگی غصب حاکمیت مردم توسط خمینی، به شرح زمینههای قتلعام و سپس، پایداریهای زندانیان بر سر آرمانشان پرداخته میشود.
داستان مرتضی تاجیک و پدرش
از مرتضای تاجیک بشنو تو ماجرایی
دردیست در حدیثش، از دوری و جدایی
از آن بها که انسان، در پای عشق ریزد
تا در درون زندان، با خصم خود ستیزد
دردیست در حدیثش، از دوری و جدایی
از آن بها که انسان، در پای عشق ریزد
تا در درون زندان، با خصم خود ستیزد
او را چو میگرفتند، گفتند: «نام تو چیست،
وان نام و کنیهی تو، گو از چه خاندانیست؟»
او نام خویشتن را با جانیان نمیگفت
هر چند بازجو را، زین کار بس میآشفت
او سالها به زندان، بینام و کس، بهسر کرد
فکر همه علایق، از جان و سر به در کرد
بگذشت از ملاقات، از هرکه بود دلبند
از یک نگاه شایق، آمیخته به لبخند
از اینکه پشت شیشه، کس آیدش به دیدار
از گفتگوی خویشان، از عشق و شور بسیار
همواره در دل بند، او بود و سنگ و سیمان
این بود قیمت آن، عهد و وفا به پیمان
وان نام و کنیهی تو، گو از چه خاندانیست؟»
او نام خویشتن را با جانیان نمیگفت
هر چند بازجو را، زین کار بس میآشفت
او سالها به زندان، بینام و کس، بهسر کرد
فکر همه علایق، از جان و سر به در کرد
بگذشت از ملاقات، از هرکه بود دلبند
از یک نگاه شایق، آمیخته به لبخند
از اینکه پشت شیشه، کس آیدش به دیدار
از گفتگوی خویشان، از عشق و شور بسیار
همواره در دل بند، او بود و سنگ و سیمان
این بود قیمت آن، عهد و وفا به پیمان
جستجوهای پدر
اما پدر هماره، میکرد جستجویش
تا بیند این پسر را، بوسد دوچشم و رویش
بر هر حصار میرفت، تا یک نشان بیابد
از سرنوشت فرزند، ردی عیان بیابد
بر هر دری که کوبید، ردی نیافت از وی
از فرودین به خرداد، مرداد ماه تا دی
آخر به خویشتن گفت، «راهی دگر بپویم
شاید درون زندان، فرزند را بجویم
جرمی کنم که دژخیم، اندازدم به زندان
آنگاه رد او را، پرسم من از اسیران»
در صحنهی خیابان بنوشت او به دیوار
ای مرگ بر ولایت، ای مرگ بر فقیهان
در داخل اتوبوس، فحشی به شیخکان داد
هر چیز بود در دل، بیپرده بر زبان داد
تا بیند این پسر را، بوسد دوچشم و رویش
بر هر حصار میرفت، تا یک نشان بیابد
از سرنوشت فرزند، ردی عیان بیابد
بر هر دری که کوبید، ردی نیافت از وی
از فرودین به خرداد، مرداد ماه تا دی
آخر به خویشتن گفت، «راهی دگر بپویم
شاید درون زندان، فرزند را بجویم
جرمی کنم که دژخیم، اندازدم به زندان
آنگاه رد او را، پرسم من از اسیران»
در صحنهی خیابان بنوشت او به دیوار
ای مرگ بر ولایت، ای مرگ بر فقیهان
در داخل اتوبوس، فحشی به شیخکان داد
هر چیز بود در دل، بیپرده بر زبان داد
او را گرفته، بردند، در داخل یکی بند
خوشحال شد که زین راه، جوید نشان فرزند
پرسید از هرآنکس، آن رد مرتضایش
آن گوشهی جگر را، کی هست آشنایش؟
آن مرتضی به زندان با نام مجتبی بود
کس هم نبود آگه، فرزند او کجا بود
اما پدر ز کوشش یک لحظه بر نمیگشت
زیرا که خالی از مهر، دل زان پسر نمیگشت
هر بند را که طی کرد، ترفند دیگر آورد
تا بازجوی، او را، در بند دیگر آورد
بگذشت چند سالی، در جستجوی بسیار
بند اوین و گوهر، دیوار بعد دیوار
از خصلت و شمایل هی گفت و گفت و هی گفت،
با پرسشی ز هر کس، هر بند را همیرفت
«کی دیده مرتضی را، آن دلنواز ما را
قدش بلند بوده، چشمش سیاه یارا
یک خرده شوخ بوده، یک خنده بر لبانش
یک خال بر جبینش، با گویش چنانش
کو آن کسی که بر من، از او نشان بیارد
ردی دهد، نشانی، از آن جوان بیارد»
آن قامت مصمم، میگشت ازین غمان خم
هر چند بیش میجست، مییافت حاصلی کم
بعد از سه سال زندان، حکمش گرفت پایان
تن داد او به تقدیر، برگشت او ز زندان
خوشحال شد که زین راه، جوید نشان فرزند
پرسید از هرآنکس، آن رد مرتضایش
آن گوشهی جگر را، کی هست آشنایش؟
آن مرتضی به زندان با نام مجتبی بود
کس هم نبود آگه، فرزند او کجا بود
اما پدر ز کوشش یک لحظه بر نمیگشت
زیرا که خالی از مهر، دل زان پسر نمیگشت
هر بند را که طی کرد، ترفند دیگر آورد
تا بازجوی، او را، در بند دیگر آورد
بگذشت چند سالی، در جستجوی بسیار
بند اوین و گوهر، دیوار بعد دیوار
از خصلت و شمایل هی گفت و گفت و هی گفت،
با پرسشی ز هر کس، هر بند را همیرفت
«کی دیده مرتضی را، آن دلنواز ما را
قدش بلند بوده، چشمش سیاه یارا
یک خرده شوخ بوده، یک خنده بر لبانش
یک خال بر جبینش، با گویش چنانش
کو آن کسی که بر من، از او نشان بیارد
ردی دهد، نشانی، از آن جوان بیارد»
آن قامت مصمم، میگشت ازین غمان خم
هر چند بیش میجست، مییافت حاصلی کم
بعد از سه سال زندان، حکمش گرفت پایان
تن داد او به تقدیر، برگشت او ز زندان
سرانجام مرتضی
فرزند لیک در بند، بیاطلاع از این کار
او را رها نکردند، تا فصل و دورهی دار
جرمش همین که بر شیخ تسلیم نیست رایش
عشق رهایی خلق، سودایش و هوایش
بگذشت سالیانی، تا یک اسیر آزاد
رفت و ز قتل فرزند، بر آن پدر خبر داد
زین قصهها بسی هست زین دردنامهای یار
پر قصههای محزون، پر درسهای بسیار
بسیار مرتضیها، درسالهای زندان
شیرانه ایستادند با شور عهد و پیمان
اسمی ز خود نگفتند، نامی ز خود ندادند
سینه به زخم رگبار، بیشکوهیی گشادند
بسیار زان پدرها، رنج پسر خریدند
در راه عشق، پرسان، رنج سفر خریدند
او را رها نکردند، تا فصل و دورهی دار
جرمش همین که بر شیخ تسلیم نیست رایش
عشق رهایی خلق، سودایش و هوایش
بگذشت سالیانی، تا یک اسیر آزاد
رفت و ز قتل فرزند، بر آن پدر خبر داد
زین قصهها بسی هست زین دردنامهای یار
پر قصههای محزون، پر درسهای بسیار
بسیار مرتضیها، درسالهای زندان
شیرانه ایستادند با شور عهد و پیمان
اسمی ز خود نگفتند، نامی ز خود ندادند
سینه به زخم رگبار، بیشکوهیی گشادند
بسیار زان پدرها، رنج پسر خریدند
در راه عشق، پرسان، رنج سفر خریدند
بهای عشق
گنجی ست عشق اما، رنج است قیمت آن
بی سرپناه سازد، هر صاحب خانمان
گر تو خلیل باشی با اسمعیل برنا
تیغی دهد به دستت، کاینک ببُر گلو را
آتش نهد به پیشت، گوید مکن محابا
دریا نهد به پیشت، گوید بزن به دریا
پیرت کند به زندان، گر یوسف جوانی
عیسا هم ار که باشی مصلوب رومیانی
عشق است و کورهی رنج، در صدبلای بغرنج
ای ساعی ره عشق، برخوان تو سورهی رنج
بی سرپناه سازد، هر صاحب خانمان
گر تو خلیل باشی با اسمعیل برنا
تیغی دهد به دستت، کاینک ببُر گلو را
آتش نهد به پیشت، گوید مکن محابا
دریا نهد به پیشت، گوید بزن به دریا
پیرت کند به زندان، گر یوسف جوانی
عیسا هم ار که باشی مصلوب رومیانی
عشق است و کورهی رنج، در صدبلای بغرنج
ای ساعی ره عشق، برخوان تو سورهی رنج
کادح اگر که باشی، لایق شوی لقا را
زین کدح خویش بینی، رخسار آشنا را
زین گونه رنج بردن، اغلال میگشایی
تقدیم خلق مظلوم، آزادی و رهایی
زین کدح خویش بینی، رخسار آشنا را
زین گونه رنج بردن، اغلال میگشایی
تقدیم خلق مظلوم، آزادی و رهایی
م. شوق
*** ادامه در بخش چهاردهم ***
1. مرتضی تاجیک در سال60 دستگیر و با نام مستعاری وارد زندان شد. پاسداران تا روز آخر پی به هویت اصلی مرتضی نبردند. برادرش به نام مجتبی تاجیک در سال60 دستگیر و اعدام شد و پدرش در جستجوی فرزند کاری کرد تا دستگیر شود و در جستجوی عزیزش بندها و زندانها را درنوردید. پدر مدتی بعد با قلبی شکسته و ناامید آزاد شد و مرتضی در مرداد مام جاودانه شد.
2. سورة انشقاق: یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَیٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ (6)
2. سورة انشقاق: یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَیٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ (6)