728 x 90

گفتگو با سنگ سنگ خاوران (۱۷)

سنگ سنگ خاوران
سنگ سنگ خاوران
هفدهمین شماره این منظومه پیش روی شماست. این منظومه با مطالعه‌ی اخبار قتل‌عام سی هزار زندانی سیاسی مجاهد در سال 67 نوشته شده. و در آن بعد از شرح ماجراهای چگونگی غصب حاکمیت مردم توسط خمینی، به شرح زمینه‌های قتل‌عام و سپس، پایداریهای زندانیان بر سر آرمانشان پرداخته می‌شود.

کامیونهای اجساد و گورهای جمعی
 
روز و شب آن آسیاب قاتلان
چرخ می‌زد با طناب قاتلان
از دل زندان لبالب کامیون
حمل می‌شد سوی هرگودال خون
نیمه شب پر می‌نمودند از جسد
کشتگان را جانیان دیو دد
گود می‌کندند تا آن کشتگان
جملگی باشند از دیده نهان
از هراس خلق در نیمه‌شبان
عاشقان را کشته یا با نیم‌جان
روی هم در گودهایی بس عمیق
حول و حوش شهرها از هر طریق
قصه را یارای گفتن بیش نیست
قلب را تاب شنفتن بیش نیست
شرح جلادی چه کار شعر بود؟
این نه کار و افتخار شعر بود
شعر و شاعر ذوب می‌گردد ز شرح
شرحه ‌شرحه می‌کند دل را ز طرح
بگذریم و مشتی از گفتار درد
بس بود زین کوه صدخروار درد
 
قتل‌عام در سراسر خاک ایران
 
به هر گوشه‌ی خاک ایران اگر
بگردی بیابی ازین خون اثر
بپرسی ز هر هموطن قصه را
بگیری تو دنباله‌ی ماجرا
هزاران حکایت به گوش‌ات رسد
ز بدمستی و خونگساریّ دد
 
اجسادی در جاده‌های کرمانشاه
 
برخورد مسافری به جاده
بر برف دوتا جسد فتاده
خون یخ زده روی برف بهمن
گرم است اگر ‌چه هر دو این تن
رفت او که دهد خبر به مأمور
آگه کند از پیکر بی‌گور
او را بگرفته حبس کردند
کز آنچه که دیده‌ای دهان بند!
می‌گفت به پاسگاه و مأمور:
«بشتاب که جانی نشود دور!»
لیکن به شکنجه‌اش کشیدند
هر حرف و کلام او بریدند
پرسید به حیرت فراوان
ک «این قصه چرا کنید پنهان؟
آیا نه شما شبان خلقید
مأمور به حفظ جان خلقید؟
آنجاست که کشته کس کسی را!
بسته ست طریق نفسی را
از چیست که نیست در شما درد
برقصه نمی‌کنید پیگرد؟»
او را بزدند و حبس کردند
بر شخص وی اتهام بستند:
«شاید که تو قتل کرده باشی!
خواهی که به امر خاک پاشی»
القصه به حیله و به تهدید
بستند دهان از آنچه او دید
در خلوت خویش فکر می‌کرد
از حیرت خویش ذکر می‌کرد
آخر پس از اندیشه‌ی بسیار
پی برد به راز پاسگه‌دار
دانست که آن دو تن به جاده
در راه ز کامیون فتاده
کار خود حاکمان جانی‌ست
لیکن رخ قاتلان نهانی‌ست
از کثرت قتل و حرص کشتار
شیطان صفتان پست خونخوار
اجساد مجاهدان پس از دار
کردند به کامیون تل انبار
در ظلمت شب بسی شتابان
بردند که تا کنند پنهان
بس کشته که روی هم نهادند
اجساد به جاده می‌فتادند
بسیار کسان چو آن مسافر
از درک حقیقند قاصر
کان کس که به خلق گشته حاکم
هست عامل جمله‌ی مظالم
با نام خدا و نام اسلام
از خون من و تو می‌زند جام
آن قصه‌ی پوستین به یاد آر
بر پیکر هرزه گرگ مکار
لیک آن که دهان خلق می‌بست
پنداشت که از جزای خود رست
غافل که دهان حق که بستی
خود ریشه‌ی اصل خود گسستی
یک روز رسد که این نهانی
فریاد شود ز هر دهانی
این هم یکی از هزار قصه
گفتیم ز بیشمار قصه
 
نمونه‌ای از درد و رنج خانواده ها
 
خانواده‌ی حمید لاجوردی
 
سالها بعد از گذشت ماجرا
گشت یک زندانی از زندان رها
کرد یاد یار دیرینش حمید
که در آن بردارکردن شد شهید
رفت تا بر بستگانش سر زند
بلکه مرهم بر دل مادر زند
جستجو بنمود رد خانه‌شان
ایستاد او بردر کاشانه‌شان
چون بیآمد مادر یار شهید
برد او را هم‌چو فرزندش حمید
بعد از آن آورد فرزندان او
آن یکی «رؤیا» دگر «ایمان» او
هم نشاند آن کودکان را روبه‌رو
گفت با آن کودکان: اینک عمو!
 
یار پرسید از پدر احوال را
تا بداند رنج او زین ماجرا
گفت اینک چون بود حال پدر؟
مادر او را گفت کز این درگذر!
لیک فرزندان شدندش رهنما
تا ببیند آن پدر را آشنا
 
یعقوبهای زمان
 
پیش چشم آور تو یعقوبی کنون
گشته دل از هجر یوسف غرق خون
یوسفش از چاه دجال زمان
رفته بر دار ستمگر شیخکان
لیک این یعقوب در پندار خویش
منتظر بود از پی دیدار خویش
باور مرگ پسر، تاب‌اش نبود
روز و شب از یاد او خواب‌اش نبود
 
آشنا بوسید پیشانی او
گفت «بودم یار زندانی او»
آن پدر گفتش: «چرا دیر آمدی؟
دیر بر دیدار این پیر آمدی!
فکر دوری تو ما را کور کرد
کودکانت را بسی رنجور کرد»
 
مادرش گفت: «این حمیدت نیست این
این که برگشته شهیدت نیست این»
لیک آن بابا سر باور نداشت
گفتگویی با کس دیگر نداشت
پی به پی می‌گفت: «کشتندت چرا؟
از چه؟ روی دار بردندت ترا؟
کودکان را بی‌پدر کردی رها
تو چه کس را کشته بودی، در کجا؟
تو چه کس را کشته بودی ای پسر
جرم تو چه؟ قتل کردی تو مگر؟
تو مگر مالی بدزدیدی ز کس
تا مکافاتی دهندت زان سپس
تو که بودی فخر ما در این محل
اسوه‌ی نیکی و کردار و عمل
تو که محبوب همه مردم بدی
ناگهان از دیده‌ی ما گم شدی
هم‌چنان می‌گفت بابا، اشکبار
کای پسر! از چه کشیدندت به دار
ازچه کشتت شیخ بر دار بلند
از چه بستندت به زنجیر و کمند»
هم‌چنان می‌گفت و می‌پرسید او
او حمیدش را تو گویی دید او
 
این‌چنین یعقوبها در خاک ما
بیشمارانند در این ماجرا
ای بسا مادر که با حال نزار
سالها می‌گشت تا یابد مزار
ای بسا مادر که از غم جان بداد
از غم دلبند در دم جان بداد
قصه طولانیست، این یک مشت را
ضرب کن در کوهه‌ی خروارها
 
م. شوق
*** ادامه در بخش هیجدهم ***.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/40490a76-9e24-43c7-bdca-bf38f11b40aa"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات