728 x 90

بگو از فردا

آندرانیک آساطوریان
آندرانیک آساطوریان
به یاد آندرانیک آساطوریان
«اشرفیان عزیزم
نور چشمان مردم ایران
از محبتهای شما در این دوران بیماری بی‌نهایت سپاسگزارم. منهم یک اشرفی هستم پرافتخارترین و زیباترین روزهای زندگی‌ام، روزهایی است که با شما بودم و برای شما سرودم و آهنگ ساختم.

من در دریای محبتهای شما، درد بیماری را بهتر تحمل می‌کنم و از همه همرزمان شورایی خواهران و برادران مجاهدم که در این دوران لحظه‌به‌لحظه با من هستند ممنونم.

خدا شاهد است از اول ورودم به بیمارستان، با تمام احساسم به فکر اشرفی‌های لیبرتی بودم و به همسرم آیدا گفتم که این‌جا این‌همه امکانات هست در حالی‌که خواهران برادران بیمارم در لیبرتی در شرایط محاصره قرار دارند و نمی‌دانم چطور باید معالجه شوند؟ به فکر مسعود بودم و شرایط سختی که در آن به‌سر می‌برد. می‌دانم دشمن با تمام امکاناتش دنبال ضربه زدن به او و اشرفی‌هاست چرا که به‌درستی آنها را دشمن اصلی و سازش‌ناپذیر خود می‌داند و به همین دلیل هم از هیچ جنایت و ترور و دروغ‌پراکنی توسط مأموران و مزدورانش در داخل و خارج کشور علیه مقاومت و به‌خصوص رهبری آن فروگذار نمی‌کند...»

این قسمتی از آخرین نامه آندرانیک به یاران و مجاهدان اشرفی در لیبرتی بود که روز 21بهمن نوشت و دو روز بعد توسط دوستی که با صدای بلند می‌خواند شنیدم.

وقتی دیدم آن نازنین حتی در بستر درد و بیماری به یاد بیماران و زخم‌های یارانش در لیبرتی است بغض گلویم را فشرد و در پایان نامه _همه بی‌اختیار_ با هم چند دقیقه برایش کف زدیم.

تا آن زمان نمی‌دانستم بیماری‌اش چیست و چگونه با آن دست و پنجه نرم می‌کند. آن روز فهمیدم از ماهها قبل درد می‌کشد و علاوه بر دردهای سخت و جانکاه جسمی‌اش که هر روز تشدید می‌شد و هرگز از آن شکوه و شکایتی نداشت، از دو دردش ناله‌ها داشت؛ یکی اندوه ناتمام ماندن ترانه‌یی که می‌خواست تا عید تمام کند و دیگری هم دوری از یاران محصور و دوستارانش در قتلگاه لیبرتی.

آن جا فهمیدم او هم مانند مجاهدین از مرگ قوی‌تر است...

تا شب همه‌اش به او فکر می‌کردم؛ به قدرتش و به غیرتش و به عشقی که در وجودش زبانه می‌کشید...

زمان شام با یکی از بچه‌ها خاطرات و کارهایش را ـبا اشک و لبخندـ مرور می‌کردیم و تا زمان استراحت آثارش را مانند تابلوهای زیبای نقاشی روبه‌رویم می‌دیدم؛

مرد نستوه، مهتاب، گل سرخ، شقایق، نازنین...
دیروقت و زمان استراحت بود؛ خوابم نمی‌آمد. قلم برداشتم و چند سطری برایش نوشتم:
یار باوقار
یادگار روزگار آب و آتش
«مرهم» زخم عزیزان؛ مشعل دلهای بیدار
آندرانیک عزیز سلام
دیروز حریر عاطفه‌ات دیوارهای زِبر و زُمخت لیبرتی را شکافت و در جانم نشست. وقتی شنیدم روزگار را در بستر بیماری سر میکنی و نگران تیمار یاران و بیماران در محاصره هستی، بغض گلویم را فشرد و اشک مجالم نداد.

امروز که دوستی با صدای بلند نامه‌ات را از سایت خواند و بی‌اختیار بچه‌ها کف زدند، فهمیدم هم‌چنان‌که رزم‌مان و عزم‌مان مشترک است، تا کجا عواطف و احساساتمان نزدیک و مشترک است.

چقدر دوست داشتم فرصتی بود و می‌توانستم ساعتها در کنارت بنشینم. تو برایم از» شقایق» بگویی و من از دقایق و لحظه‌هایی که بی‌اشک و بی‌صدا در اندوه سربداران گریستم. تو از «وطن» بگویی و بگویی «خانه سرخ و کوچه سرخ است و بیابان سرخ است» و من بگویم آری آری «تا دم صبح وطن سینهٴ یاران سرخ است». «وای وطن، وای وطن»!

نه! دوست دارم فقط تو بگویی. از «هجرت» بگویی و از غیرتی که در غربت آب نشد، در برابر تاجران ایستاد.

غیرت و قدرتی که دیوار بلند «حادثه» را شکست و به‌جای ساحل امن «آبادیهای بد»، رفیق ماه شد و در «حریق دریا» «پرسه» زد.

بگو آندو! از گذشته‌های دور بگو. بگو چگونه بر نظم ناهماهنگ آهنگ شوریدی، بی‌نام و بی‌نشان باریدی و پس از چند دهه متانت و فروتنی، باز، پر باز کردی؛ پرواز کردی و شأن و جایگاه هنر را نشانمان دادی.

«نازنین» بگو؛ باز بگو «عشق و شعور و اعتقاد، کالای بازار کساد، سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد»!

بگو! دوباره از «مهتاب» بگو، از «خورشید بی‌حجاب» بگو از «گل سرخ» و غزلهای ناب بگو. بگو که چگونه کلام در آهنگ هم‌آهنگ عاطفه‌ات افسانه شد و سلام و ستیزه و باران در آفتاب رفتارت رسمی جاودانه شد.

بگو از «جشن دلتنگی» و جنگ بیرنگی بگو. بگو چگونه رنگها در زمستان کبود شدند، سایه‌ها دود شدند و ما در «موج» و اوج و آتش گل کردیم.

بگو! از آیدا بگو،
از آب و آیینه و فردا بگو
بگو از آیدا، بگو از شور و شعله و فردا
بگو از فردا
بگو از فردا

م. آشنا.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/8cdd2c8e-3b38-424a-8f54-b73e809936b1"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات