728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

عکسی که هدیه دادم! (داستان)

-

پیاده رو خلوت بود. مهرداد در حالی‌که کیفش را محکم گرفته بود، از اتوبوس پیاده شد و به سمت مدرسه دوید.
ـ بازم دیر شد. نکنه گیر امامی بیفتم. ممکنه مثل اوندفعه که تو مدرسه شعار نوشته بودن، کیف و جیبامو بازرسی کنه. باید امروز حتماً اون هدیه رو به آقای مرتضوی برسونم.
زنگ خورده بود. تند از جلوی دفتر رد شد تا چشم ناظم به او نیافتد، چندپله یکی، خودش رو به راهرو طبقه دوم رساند. در آخرین پله شبحی بالای سرش سایه انداخت.
دهه!؟ وایسا بینم! از اول سال باز شروع کردی دیراومدن؟ اگه بخوای کارای پارسالتو میندازمت بیرون!
ـ آقا آخه آن‌قدر اتوبوس دیر آمد... . ، شلوغ هم بود! نتونستم سوار شم.
- خودت رو به رکاب اتوبوس آویزون می‌کردی! از بس که سوسولی. جبهه که نرفتی که باکفش کتونی خودتو به زرهی آویزون کنی؟ بدو برو کلاس... ..
مهرداد به طرف کلاس دوید. و در زد.
...
در تمام مدت درس، شک داشت که هدیه را بدهد یا ندهد! خیلی به آقای مرتضوی علاقه داشت. آقای مرتضوی، برعکسِ ناظم بود. ولی گاه دلشوره‌ای به دلش می‌افتاد و تردید می‌کرد. زنگ تفریح که خورد، بچه‌ها با هیاهو از کلاس بیرون ریختند، مهرداد دوباره دچار تردید شد. هدیه را بدهد یا نه! در همین افکار بود که آقای مرتضوی صدایش کرد:
ـ معبودی! چطوری؟ راستی یکی از شاگردا، به اسم مینایی بود، ! کلاس پنجم؟ تو اونو می‌شناختی؟
مهردادگفت: مسعود مینایی رو می‌گین آقا؟
ـ امسال ازش خبری نیست! نکنه شهریه‌ی مدرسه نداشته!؟
ـ آقا ما یه بار از عموشون که تو میدون رضایی مغازه داره شنیدیم که رفته!
ـ کجا؟
مهرداد گفت: نمی‌دونیم آقا!
مرتضوی کمی مکث کرد: اِ .. بالاخره رفت ها؟.
آقای مرتضوی با خودش حرف می‌زد مهرداد تصمیم خودش را گرفت. نگاهی به اطراف کرد. کلاس خالی بود. با صدایی که می‌لرزید گفت: می‌تونین یه دقه همینجا وایسین؟

ـ چه‌کار داری؟
مهرداد گفت: یه چیزی می‌خواستم بهتون بدم.»
کیفش را در جامیز باز کرده و از لای شکاف بین دولایه چرم کیفش عکس کوچکی را که لای یک کاغذ کادوی رنگی پیچیده بود به آقای مرتضوی داد.
الان وازش نکنین! بعدا... ..
- باشه! می‌ذارم تو جیبم. ولی از تو انتظار هدیه نداشتم که!
- بعداً خودتون می‌فهمین.
آقای مرتضوی خندید: عجب کارایی می‌کنین شما بچه‌ها... ..
...
دوروز بعد، وقتی مدرسه تعطیل شد مهرداد به سمت ایستگاه اتوبوس می‌رفت، صدای ترمز ماشینی توجهش را جلب کرد:
- معبودی! بیا سوار شو! می‌رسونمت!
- اِ ... شمایین؟
آقای مرتضوی گفت: می‌خوام راجع به اون هدیه چیزی بهت بگم!
- آقای مرتضوی! من اونو پیدا کردم روی یه صندوق پستی بود...
- باشه! من اصلاً نمی‌خوام تو بگی که از کجا آوردی! این چیزا رو می‌فهمم. می‌دونی؟ آخرین باری که صاحب اون عکس رو دیدم سی سال پیش بود. اون موقع خودمم مثل تو مدرسه می‌رفتم.
آقای مرتضوی همان‌طور که رانندگی می‌کرد عکس را از جیب بغلش بیرون آورد و نگاهش کرد و گفت: یاد اون سالا می‌افتم... . چه سالهایی!...»
مهرداد زل زده بود به نگاه‌های معلمش روی عکس و حلقه اشکی که در چشمهایش می‌درخشید.
- خلاصه مهرداد آقا! خوشحالم کردی! ولی باید مواظب باشی! یه وقت این جور چیزا توی مدرسه دست امامی نیفته‌ها!؟ حواست که هست!
- آره آقا! حواسم هست!... ..
- خوشحالم که بعد از رفتن مینایی از مدرسه ما باز یه کسی مثل اون هستش. ولی حالا که تو به من اعتماد کردی منم میخوام یه چیزی بهت هدیه داده باشم. ... . اگه همین دم خونه ما یه چند دقه تو ماشین بمونی برات میارم. ... ... ... .
ساعتی بعد مهرداد در حالی که توی اتاقش در را از پشت بسته بود و یک سی دی را در کامپیوتر گذاشته بود به حرفهای صاحب همان عکس گوش می‌داد. . هدیه‌ای که باید برایش یک جاسازی بزرگتر از پاکت عکس درست می‌کرد.

                                                         مهدی جمالی.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/098a882b-ef7e-41c7-8c46-bd8ff63ac988"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات