روزی در معبری تکه پاپیروسی یافتم، سطوری چنین بر آن نگاشته دیدم که جوانی هستم 25ساله و نیازمند، گروه خون o+ کلیه میفروشم با تلفن 81204599 تماس بگیرید.
ندانستم برای چه دوخط متقاطع بر هم عمود کرده و دایرهای کوچک کنار آن نهاده، گفتم شاید بزبان سنگ نبشته باشد.
تشنه صحبت و شنیدن جوابی، مردی میانسال بدیدم، دستار از سر گرفتم تا ترسان نشود.
گفت: این آرزویی ست که هر جوان ایرانی بیکار دارد که از فروش اندام خود پولی گرفته و خود از این جهنم برهاند.
لیکن مقدار آن کفاف هیچ چیز را هم نمیدهد.
ندانستم برای چه دوخط متقاطع بر هم عمود کرده و دایرهای کوچک کنار آن نهاده، گفتم شاید بزبان سنگ نبشته باشد.
تشنه صحبت و شنیدن جوابی، مردی میانسال بدیدم، دستار از سر گرفتم تا ترسان نشود.
گفت: این آرزویی ست که هر جوان ایرانی بیکار دارد که از فروش اندام خود پولی گرفته و خود از این جهنم برهاند.
لیکن مقدار آن کفاف هیچ چیز را هم نمیدهد.
حیرتزده و گنگ درماندم که مگر زر برای زیستن نیست؟ چگونه است که مردمان پارهای از جان خود میکنند، تا زر بستانند.
چندان در این اندیشه بر این احوال گریستم و با خویش میگفتم که گریستن هم کم است! بنگر که چه فتنهها برخاست از عمامهی سارقان دین، و چه گذشته است بر مْلک جمشید.
الف. صحت.
چندان در این اندیشه بر این احوال گریستم و با خویش میگفتم که گریستن هم کم است! بنگر که چه فتنهها برخاست از عمامهی سارقان دین، و چه گذشته است بر مْلک جمشید.
الف. صحت.