پنجره، یار دیرین کوچهٴ تاریخ، همچنان چشم به کوچه دارد. همچنان دلواپس کوچه است. گاهی توی کوچهٴ تاریخ، بوی غم و غبار، همچون رودی در دل زمانه جاری میشود. آنوقت پنجره غمی سنگین را به دوش میکشد. بعد محتاج کسی میشود که بیاید و پنجره را باز کند و داد بکشد: «آهای!... کوچه نیازمند نسیمی عطرآگین است. از رایحة گلهای سرخ، عطری بیاورید». گاهی هم که بوی سکون توی کوچه میپیچد، پنجره باز آرزو میکند: «آهای... . باید رفت و رایحة شرف را از گلستان قلبهای سرشار عزم و اراده برای کوچه هدیه آورد. باید بوی تسلیم را از کوچه تاریخ زدود و عطر دلانگیز غنچههای سرخ آزادی را به کوچه هدیه کرد.
پنجره منتظر است... ... باید رفت، باید رفت بهدنبال رایحه گلهای سرخ آزادی...
پنجره منتظر است... ... باید رفت، باید رفت بهدنبال رایحه گلهای سرخ آزادی...