728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

رودرواسی با پرنده

-

هفته‌ی سوم بود که سردبیر زنگ زد:
- خانم طلوع! بالاخره شما آن نوشته‌تان را که قول دادید تمام می‌کنید یا نه!
- آهان... ! ببخشید!... نرسیدم... . آخه میدونید... . یه کم وقت کم داشتم... یه مقدار هم توی نوشتنش مشکل پیدا کردم... .
- خوب اگه مشکله بفرمایید که ما از خیرش بگذریم!
- نه! چرا؟! من که گفتم می‌نویسم!
- شما فرمودید! اما پریروز قرار بود به دستمان برسانید. دیروز هم قول دادید. دیروز عرض کردم که شما رودرواسی نکنید. اگه نمی‌رسید بگویید دو هفته‌ی دیگر می‌دهم.. اما شما همین را هم نمی‌گویید هر روز می‌گویید همین امروز ولی...
- می‌بخشید. آخه... ولی من نمی‌توانم به کسی بگویم کارتان را انجام نمی‌دهم...
این می‌شود رودرواسی... .
- من آخر من اینطوری هستم! با همه رودرواسی دارم
- با همه؟! عجب! می‌شود بفرمایین دیگر با کی رودرواسی دارید؟
- با همه! از جمله با همین پرنده‌ها و گنجشکها... .
- عجب! گنجشکها؟! شما با گنجشکها رودرواسی دارید؟ مگر آنها هم از شما مقاله می‌خواهند
- مقاله نه! ولی... چرا! با من حرف می‌زنند. از من وقت می‌خواهند
- وقت برای چی؟
- وقت برای این‌که نگاهشان کنم!
- جالب است! پس بفرمایید که چرا مقالات ما می‌ماند! شما وقت می‌گذارید که به پرنده‌ها نگاه کنید!
- فقط نگاه نیست! به آنها بیسکوت خیس کرده می‌دهم. گل جلوشان می‌گذارم. لب پنجره میآیند... بعد خجالت می‌کشم بروم دنبال کارم، بعد شروع به حرف زدن با آنها می‌کنم..
- خوب! ببخشی که من فضولی می‌کنم... بعد این همه وقت می‌گذارید فکر نمی‌کنید که مقالات ما می‌ماند.. ؟
- چرا... . دلشوره دارم که به شما هم چی جواب بدهم، ولی آخر آنها جلویم نشسته‌اند.. شما که جلویم نیستید!
- خوب!
- خانم نباید این‌قدر عاطفی باشید! شما باید کیششان بدهید بروند دنبال کارشان پنجره را ببندید و بیایین بنشینید پای کامپیوترتان و...
- دهه! عجب پیشنهاد عجیبی می‌کنید! مگر می‌شود؟ من پنجره را ببندم؟ من پرنده‌ها را کیش بدهم؟ پس بگویید من بمیرم دیگر!
- نخیر چنین جسارتی نکردم گفتم نویسندگیتان را بکنید
- چرا شما گفتید بمیر!
- به خدا قسم چنین چیزی نگفتم!
- نخیر! گفتید! آخر نویسنده‌ای که بتواند پنجره را ببندد و به پرنده‌ای که آمده دم پنجره نشسته و نگاهش می‌کند و آواز می‌خواند و پرهایش را تکان می‌دهد بی‌احترامی کند نویسنده نیست..
- مگر پرنده به شما چه می‌دهد. ما به شما حقوق می‌دهیم
- پرنده به من دنیای پرواز را می‌دهد. جنگل را می‌دهد. آبیها را می‌دهد. نیروی رها شدنها را می‌دهد. حس مهربانی را می‌دهد. مظلومیت و دوست داشتن و دوست داشته شدن را می‌دهد. اصلاً پرنده به من می‌گوید پنجره را باز کن. یعنی دیوار دور خودت نکش. یعنی به کوچه به خیابان به دشت به مردم به افق نگاه کن... . بدون اینها من نویسنده هستم... یا یک مرده‌ای که از کلمات پول در می‌آورد؟
- بسیار عذر می‌خواهم. من واقعاً عذر می‌خواهم خانم طلوع! رودرواسی شما مقدس است. من همین مکالمه را با شما اگر اجازه بدهید ضبط کرده‌ام پیاده می‌کنم و پخش می‌کنم فکر می‌کنم به تعهدتان رسیده‌اید. قربان شما.
- خواهش می‌کنم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/841f5a4d-a80e-4ae1-bb22-3a0841df2fa7"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات