728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

آنهایی را که باید نگهداریم و مواظب باشیم... (داستانک)

-

«شصت سال پیش همه‌چیز را می‌دانستم؛ اما امروز هیچ‌چیز نمی‌دانم. کتاب‌ خواندن یک کشف پیش‌رونده است تا به نادانی‌ات پی ببری!»

(ویل دورانت)
*** ***
سایهٴ درختان، آسفالت را هاشور می‌زد. با قدمهای تند‌ از پشت سر رسید. برگشتم. سلام کردیم. هم‌قدم شدیم. او با «چه خبر»، سکوت را شکست:
ـ چه خبر، چه می‌کنی؟ وقت می‌کنی چیزی بنویسی؟
ـ چندان نه. وقت که نیست. واسه نوشتن باید وقت باز کرد. این دوره زمونه نوشتن، برنامه می‌خواد. یک‌سری یادداشت‌های کوتاه می‌نویسم. زمونه‌یی شده که نه فرصت نوشتن کار‌های بلند هست و نه وقت خوندنشون.
ـ من که نه کوتاهش را می‌نویسم، نه بلندش را.
ـ اشتباه می‌کنی. یکی از کارهای مداوم مغز، نوشتنه. ننوشتن، عضلات مغز را تنبل و شل و سست می‌کنه. بعد هم بهش عادت می‌کنی. روزمره‌ها هم که دشمن کار فکری‌ان.
ـ آره. قبلاً هم سرش صحبت کردیم. خیلی وقته اصلاً ایده و سوژه‌یی به ذهنم نمی‌زنه. بعضی موقع‌ها از خودم می‌ترسم.
ـ مواظب باش! این‌قدر که از نوشتن دور شده‌یی، مواظب باش نخشکی! نود و پنج درصد آدم‌های دنیا کاری به این چیزها ندارن. لااقل بذار ما پنج درصدی‌ها خاطرات و فکرها و رؤیاها و آرزوهای این دنیا رو از سکوت در بیاریم و نگهداریم...
ـ راستی ها! اگه روزگاری بشه که هیچ کس چیزی ننویسه، دنیا چه جوری می‌شه؟
ـ معلومه، بدتر از جهنم! بهتره اصلاً نباشه! بیشتر شبیه یه کاهدونه تا جایی برای زندگی و آدمی.
هوا گرم بود؛ باید زودتر می‌رسیدیم. قدم‌هایمان را تندتر کردیم. سایه‌ها از زیر پایمان رد می‌شدند. داغی آفتاب رویمان پهن می‌شد. خنده‌یی کرد و من و منی:
ـ درسته، واقعاً که همین‌ جوریه. اونقدر دور شدم که خیلی وقته ایده‌یی به ذهنم نمی‌زنه. گاهی روی نوشته‌های گذشته‌ام کار می‌کنم. روزها هم که مجال نمی‌دن، مثل برق و باد می‌گذرن. انگاری کره زمین هم تندتر می‌چرخه!
ـ اتفاقاً ابتذال زندگی، همین روزمره‌گریهاشه. این یک طلسم ناگزیری‌یه که همه گرفتارشیم. باید مدام به این فکر کرد که چه‌جوری می‌شه اون رو شکست. حتی نیم ساعت هم شده باید با این ابتذال جنگید. باید از این نظم خارج شد. این نظم مثل بختکه. یه عادته. عادت هم، خوی درندگی داره.
سرش پایین بود و تکرار می‌کرد «دقیقاً ، دقیقاً ». سرعتمان آرام و قدم‌هایمان کوتاه شد. به پیچ راه رسیدیم. رفتیم توی سایه و از کنار دیوار رد شدیم. لابه‌لای نگاه و خنده‌مان، خداحافظی کردیم. خودش را باریک کرد و از درِ نیمه‌باز راهرو رفت تُـو.
از خم دیوار که پیچیدم، آفتاب رویم پهن شد. چشمم به ردیف درختچه‌های تُـنُـک کنار راه بود و فکر می‌کردم: باید مواظب باشیم؛ مواظب باشیم عادت‌های درنـده، تداعی‌ها و ایده‌هایمان را تکّه و پاره نکنند... رفتم تو.
باد آرام و خنک کولر آبی مثل حریر شولایی توری، رویم را پوشاند. صندلی را کشیدم جلو و وارونه نشستم رویش.‌ ساعدم را به پشتی صندلی تکیه دادم و سرم را گذاشتم روی دستم. به حرفهایمان فکر می‌کردم... چرا همین‌ها را ننویسم؟

س.ع.نسیم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/91abdac6-2c63-45d3-aed5-7f9f1894d965"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات