از کتاب: اسپانیا در قلب ما
نوشته: پابلو نرودا (شاعر نامی و فقید شیلیایی)
نوشته: پابلو نرودا (شاعر نامی و فقید شیلیایی)
ردیفها، سطرها و واژههای روشنی از کتابها با ما گفتهاند: لقب تاریخی پابلو نرودا، «وجدان قاره» بود. این لقب را بیشک باید عنوان تفسیر و معنایابی بر دفترهای شعر و خاطرات او دانست.
نرودا ترجمه شعرها و قلمش بود. او با لشکر توانمند و شکستناپذیر شعرهایش، با استبدادهای رنگارنگ، با جهل مسلط بر سرزمین و جهان خویش و با ابتذال مرموزی که در کانون همهٴ آنهاست، صمیمانه و عاشقانه جنگید. او بسیاری مفاهیم را به شعرهایش میداد و مادران شعرهای او را زره بر میکردند و آذین مینمودند و به جانب نبردی سهمگین و تاریخی با دیکتاتوری و آزادیکُـشی رهسپار و روانه میکردند.
شعرهای نرودا به شناسایی و افشای ساکنان دایرههای قدرت میروند. سرِ بیترسِ شعرهای نرودا را در کلمهکلمه و سطرسطر کتابهایش میتوان رد گرفت و دید و شناختشان. در این شناخت است که نسلهای پیاپی و لایههای بر هم انباشته شده تاریخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهی داده و خواهند داد و مـهر میزنندش.
پابلو نرودا اندیشهیی برای زمانهها، قلمی برای جهان و آینهیی روشن برای انسانهاست.
س.ع.نسیم
نرودا ترجمه شعرها و قلمش بود. او با لشکر توانمند و شکستناپذیر شعرهایش، با استبدادهای رنگارنگ، با جهل مسلط بر سرزمین و جهان خویش و با ابتذال مرموزی که در کانون همهٴ آنهاست، صمیمانه و عاشقانه جنگید. او بسیاری مفاهیم را به شعرهایش میداد و مادران شعرهای او را زره بر میکردند و آذین مینمودند و به جانب نبردی سهمگین و تاریخی با دیکتاتوری و آزادیکُـشی رهسپار و روانه میکردند.
شعرهای نرودا به شناسایی و افشای ساکنان دایرههای قدرت میروند. سرِ بیترسِ شعرهای نرودا را در کلمهکلمه و سطرسطر کتابهایش میتوان رد گرفت و دید و شناختشان. در این شناخت است که نسلهای پیاپی و لایههای بر هم انباشته شده تاریخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهی داده و خواهند داد و مـهر میزنندش.
پابلو نرودا اندیشهیی برای زمانهها، قلمی برای جهان و آینهیی روشن برای انسانهاست.
س.ع.نسیم
***
نیایش _______________
نیایش _______________
در آغاز
بر گل سرخ درنگ کن، ناب و دریده!
بر منشأ آسمان و هوا و زمین درنگ کن!
... ... ... ... ... ..
زاده میشوی
چون گلی از آبهای ابد.
سوگند میخورم که از دهان عطشانت
در فضا منتشر خواهد شد
گلبرگهایت
گل گشوده افشان...
بر گل سرخ درنگ کن، ناب و دریده!
بر منشأ آسمان و هوا و زمین درنگ کن!
... ... ... ... ... ..
زاده میشوی
چون گلی از آبهای ابد.
سوگند میخورم که از دهان عطشانت
در فضا منتشر خواهد شد
گلبرگهایت
گل گشوده افشان...
***
ژرفاهایی آکنده از درد و زایش ____________
ژرفاهایی آکنده از درد و زایش ____________
دوران دردناکی که زنان
غیبت مردانشان را بسان زغالی دهشتناک
بر تن کردهاند
و مردگان اسپانیایی
گستر و تیزتر از دیگر مردان
کشتزارانی را پر کردند
که پیش از آن
به گندم آراسته میشد.
غیبت مردانشان را بسان زغالی دهشتناک
بر تن کردهاند
و مردگان اسپانیایی
گستر و تیزتر از دیگر مردان
کشتزارانی را پر کردند
که پیش از آن
به گندم آراسته میشد.
استخوانهای کودکان متلاشی
سکوت دلگزای سوکوار مادران
چشمان هماره بستهٴ بیدفاعان
به اندوه و فقدان میمانست
بهارمان و گل که برای همیشه کشته شده بود.
... ... ... ... ... ... ... ... ...
شما با ایثارتان زنده کردهاید
ایمانی گمشده را
قلبی ناپدید را
اعتماد به زمین را
و از میان تودههاتان
از میان اصالتتان
از میان مردههایتان
تو گویی از میان درهیی با صخرهیی خونین و سخت
رودخانهیی سترگ جاریست
با کبوتران پولاد و امید.
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
از بیان سرزمینهای شکوه و سیادتتان
زبانم قاصر و دستانم پریده رنگ...
سکوت دلگزای سوکوار مادران
چشمان هماره بستهٴ بیدفاعان
به اندوه و فقدان میمانست
بهارمان و گل که برای همیشه کشته شده بود.
... ... ... ... ... ... ... ... ...
شما با ایثارتان زنده کردهاید
ایمانی گمشده را
قلبی ناپدید را
اعتماد به زمین را
و از میان تودههاتان
از میان اصالتتان
از میان مردههایتان
تو گویی از میان درهیی با صخرهیی خونین و سخت
رودخانهیی سترگ جاریست
با کبوتران پولاد و امید.
... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
از بیان سرزمینهای شکوه و سیادتتان
زبانم قاصر و دستانم پریده رنگ...
***
ژنرال فرانکو در دوزخ ـــــــــــــــــــــــــــ
ژنرال فرانکو در دوزخ ـــــــــــــــــــــــــــ
ای شریر!
تو اینجایی
پلک تیرهروز
قامت خیانتی که خون نخواهدش سترد.
کییی تو، تو که هستی؟
آه
ای برگ بیبرگ نمک
آی! ای سگ خاکی
آه، ای زردی نحس سایه!
مباد در میزان زمان گم شوی
... ... ... ... ... ... ... ... ... ..
تنها در مغارهٴ دوزخت
به خوردن چرک ساکت و خون
تا ابدیتی نفرینی و بیکس.
بگذار خون چون باران بر تو ببارد
بگذار رودی میرنده از چشمان بیرون کشیده
بلغزد و بر تو جاری گردد
و تا جاودان خیره بر تو بماند...
تو اینجایی
پلک تیرهروز
قامت خیانتی که خون نخواهدش سترد.
کییی تو، تو که هستی؟
آه
ای برگ بیبرگ نمک
آی! ای سگ خاکی
آه، ای زردی نحس سایه!
مباد در میزان زمان گم شوی
... ... ... ... ... ... ... ... ... ..
تنها در مغارهٴ دوزخت
به خوردن چرک ساکت و خون
تا ابدیتی نفرینی و بیکس.
بگذار خون چون باران بر تو ببارد
بگذار رودی میرنده از چشمان بیرون کشیده
بلغزد و بر تو جاری گردد
و تا جاودان خیره بر تو بماند...