پنجره را که باز میکنیم شاعری از کوچه ما را به شهر خودشان فرامیخواند گوش میکنیم. او همسفر میخواهد. گوش میکنیم: میگوید:
درشهر شعر
درسرزمین خیال، بخانهام بیا!
من دروطنی خانه دارم
که از آن تبعیدم نتوانند کرد
درسرزمین خیال، بخانهام بیا!
من دروطنی خانه دارم
که از آن تبعیدم نتوانند کرد
وطنی، که تنها تبعیدی آن، مرگ است.
وطنی زرخیز که ساکنانش،
هرروز درمعادن درد
در جستجوی کشف طلای ادراکند.
وطنی زرخیز که ساکنانش،
هرروز درمعادن درد
در جستجوی کشف طلای ادراکند.
شهر جهانگردان مقیم،
که به تماشای گوهرهای نایاب جهان
در خویش مینگرند.
که به تماشای گوهرهای نایاب جهان
در خویش مینگرند.
بیا و پنجره را بگشا
بیرون،
از معادن ادراک شهر شعر
صدای کشف میآید
صدای فهمیدن، صدای درد میآید
صدای عشق ورزیدن.
بیرون،
از معادن ادراک شهر شعر
صدای کشف میآید
صدای فهمیدن، صدای درد میآید
صدای عشق ورزیدن.
سودجویان تنگ حوصله را
پشت به دروازه
درجادههای لهو، به خود واگذار
درشهر شعر،
همه راهها به معدنی از درک ختم میشود.
و ما نیازمندانیم.
پشت به دروازه
درجادههای لهو، به خود واگذار
درشهر شعر،
همه راهها به معدنی از درک ختم میشود.
و ما نیازمندانیم.