درنگی در وفاداری شگفت قیس بن مسهر صیداوی، پیک حسین بن علی
به سوی مردم کوفه، قبل از حماسهی عاشورا.
---------
به سوی مردم کوفه، قبل از حماسهی عاشورا.
---------
داغباد بیابانی با شدتی تمام میوزید و ذرات شن را بهصورت و چشمان قیس میکوبید. او اکنون داشت در جهت مخالف باد به سوی کوفه راه میپیمود. شتر سرخ مویش تا ساق در رمل فرو میخلید و به سختی گام از گام میتکاند.
در حالی که بر جهاز شترش خمیده بود، سعی میکرد چشم خود را در وزش بیوقفهی ذرات شناور شن سوزان بازنگهدارد. باریکه خطی از شکاف کفیه او را قادر میساخت بیرون را ببیند.
در قادسیه بود یا قطقطانیه؟ نمیدانست اما شبح مات و کمرنگ آفتاب، لغزان در پردهی شن- غبار، او را مطمئن میساخت که راه را چندان پرت نپیموده است. میدانست اگر پیوسته خورشید را در راست جلو خویش داشته باشد سرانجام از حوالی کوفه سر بر خواهد کرد.
از آن دم که گام در راه گذاشته بود، یک هدف، هماره او را از درون میانگیخت و در رگانش گرما میپراکنید:
رساندن نامهی مراد و رهبرش حسین، به آن نامها که تنها خود او میدانست، و نه دیگر کس.
بارها از این راه به کوفه رفته بود اما این بار نمیدانست چرا دلش شور میزند؟ طعم نگرانی، مذاقش را تلخ میکرد. یک دلهرهی غریب، دلش را میفشرد. چیزی بود از جنس آن احساس که در «مضیق» همراه با مسلمبنعقیل به آن دچار شد. بیاختیار با خود گفت: «نکند گم شدهام؟!». فکر قویتری هماندم به ذهنش خطور کرد:
«آه! مسلم بن عقیل، الآن کجاست؟ آیا او سپاه سالار سپاهی از مردان جان بر کف کوفی است».
با خود اندیشید: هزاران فدایی شمشیرزن در رکاب مولایش، حسین وه! چه قدرتی تواند بود. خواهد توانست تمامی موانع نتوانستن را از جای برکند و آب رفته را به جوی بازگرداند.
اما اگر... .
***
در حالی که بر جهاز شترش خمیده بود، سعی میکرد چشم خود را در وزش بیوقفهی ذرات شناور شن سوزان بازنگهدارد. باریکه خطی از شکاف کفیه او را قادر میساخت بیرون را ببیند.
در قادسیه بود یا قطقطانیه؟ نمیدانست اما شبح مات و کمرنگ آفتاب، لغزان در پردهی شن- غبار، او را مطمئن میساخت که راه را چندان پرت نپیموده است. میدانست اگر پیوسته خورشید را در راست جلو خویش داشته باشد سرانجام از حوالی کوفه سر بر خواهد کرد.
از آن دم که گام در راه گذاشته بود، یک هدف، هماره او را از درون میانگیخت و در رگانش گرما میپراکنید:
رساندن نامهی مراد و رهبرش حسین، به آن نامها که تنها خود او میدانست، و نه دیگر کس.
بارها از این راه به کوفه رفته بود اما این بار نمیدانست چرا دلش شور میزند؟ طعم نگرانی، مذاقش را تلخ میکرد. یک دلهرهی غریب، دلش را میفشرد. چیزی بود از جنس آن احساس که در «مضیق» همراه با مسلمبنعقیل به آن دچار شد. بیاختیار با خود گفت: «نکند گم شدهام؟!». فکر قویتری هماندم به ذهنش خطور کرد:
«آه! مسلم بن عقیل، الآن کجاست؟ آیا او سپاه سالار سپاهی از مردان جان بر کف کوفی است».
با خود اندیشید: هزاران فدایی شمشیرزن در رکاب مولایش، حسین وه! چه قدرتی تواند بود. خواهد توانست تمامی موانع نتوانستن را از جای برکند و آب رفته را به جوی بازگرداند.
اما اگر... .
***
- آاااییی سیاهی! کیستی؟؟ ؟
صدا، رگهدار. نخراشیده و کینهمند بود. اتفاق حضور ناگهانی غرابی را میمانست در بیبرگی باغ سوختهی پاییز، اضطرابی جانکش با خود داشت. دوبار به زمختی در فضا طنین انداخت.
قیس در ثانیههای نخست مبهوت شد. قادر به هیچ واکنشی نبود. گویی نه تنها دست و پا و جوارح و اندام که ذهن او نیز قفل شده بود. این حالت شاید به اندازهی گذاشتن کشیدن تیری از تیردان و گذاشتن در چلهی کمان و کشیدن زه، طول کشید اما او خود را بازیافت، به سمت صدا چرخید، و در آن واحد دست به قبضهی شمشیر برد. تیغ با صدای خشکی از غلاف خارج شد، ولی دیر شده بود. پیش از آنکه قیس بتواند حرکتی دیگر کند، کمندی ضخیم در هوا زوزه کشید و گرداگرد کتف و کمر او را فراگرفت.
هنوز نمیدانست گرفتار کنندهی او کیست؛ نه مجال اندیشه بود. با یک حرکت سریع از کوهان شتر کنده شد و از بالای شتر، با پهنای صورت بر رمل فرود آمد.
دردی پیچاننده و شکیب سوز در مهرههای گردن و ستون فقراتش پیچید و دیگر هیچ نفهمید.
***
صدا، رگهدار. نخراشیده و کینهمند بود. اتفاق حضور ناگهانی غرابی را میمانست در بیبرگی باغ سوختهی پاییز، اضطرابی جانکش با خود داشت. دوبار به زمختی در فضا طنین انداخت.
قیس در ثانیههای نخست مبهوت شد. قادر به هیچ واکنشی نبود. گویی نه تنها دست و پا و جوارح و اندام که ذهن او نیز قفل شده بود. این حالت شاید به اندازهی گذاشتن کشیدن تیری از تیردان و گذاشتن در چلهی کمان و کشیدن زه، طول کشید اما او خود را بازیافت، به سمت صدا چرخید، و در آن واحد دست به قبضهی شمشیر برد. تیغ با صدای خشکی از غلاف خارج شد، ولی دیر شده بود. پیش از آنکه قیس بتواند حرکتی دیگر کند، کمندی ضخیم در هوا زوزه کشید و گرداگرد کتف و کمر او را فراگرفت.
هنوز نمیدانست گرفتار کنندهی او کیست؛ نه مجال اندیشه بود. با یک حرکت سریع از کوهان شتر کنده شد و از بالای شتر، با پهنای صورت بر رمل فرود آمد.
دردی پیچاننده و شکیب سوز در مهرههای گردن و ستون فقراتش پیچید و دیگر هیچ نفهمید.
***
-که هستی؟ از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟
...
دو غولتشن بیشاخ و دم، دو بیابانی زاد پوشیده روی و زمخت رفتار، او را دمرو بر رمل خوابانده بودند. یکی نشسته روی تاشدنگاه زانو و دیگری بر انحنای کمر. یکی پاهایش را به هم چفت نگاه میداشت، دیگری دستانش را از پشت به هم گره میزد و همزمان کتفهایش را به زمین میچسباند.
-آیا موش صحرایی زبانت را جویده است؟
-گفتم که هستی؟ از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟
قیس بزحمت سرش را چرخاند و از آن رو دوباره گونه بر رمل چسباند. در این حالت با مردمکان به بالا چرخیدهاش میتوانست قسمتی از نیمتنهی فاخر صاحب صدا را ببیند. او موزهیی چرمین به پای داشت با مهمیزی آهنین بر پشت پاشنهی آن، نیز پاتاوهیی ابریشمین گرد ساق، و تا آنجا که میتوانست دید، شلواری سرخ، انتهایش، مچاله در پاتاوه. دنبالهی غلافی کجتاب و منقش به محاذات پای چپ او در آمد و رفت.
موزهی چرمین پیش آمد. ابتدا مشتی شن بر صورت قیس پاشید آنگاه فرا رفت و روی گردن او فرود آمد. قیس بیطاقت از دردی که در مهرههای گردنش پیچیده بود، سخت به سرفه افتاد. در همان حال طعم دانههای درشت و شور شن را در زیر دندانهایش حس کرد. از لای دندانهای کلید شده نالید:
- استخوانهایم دارد... خرد میشود.. آزاد... بگذاریدممم... تا تا تا بگویم... .
- خوب جامههایش را تفتیش کنید، همچنین جهاز شترش را...
[صاحب موزهی چرمین گفت] .
...
موزهی چرمین از روی گردن قیس برداشته شد. دو مرد دیگر برخاستند. قیس نفسی به آسودگی کشید. مدتی خواست در آن حالت بماند تا عضلاتش اندکی بیاسایند اما چنگی قوی او را از خاک برگرفت و بر زانوان نشاند.
ناگهان توصیهی آخرین امام به یادش آمد:
«نباید احدی از مأموران ابنزیاد بر این نامه نظر بلغزاند...»
نقشهیی در مخیلهاش نقش بست. به یک چشم به هم زدن، دست به زیر قبا برد، نامهی امام به رهبران قیام کوفه را بیرون کشید ریز ریز کرد. به دهان گذاشت، چند بار جوید، آنگاه قورت داد. دو کشیدهی آبدار یکی از راست و دیگری از چپ، بر گونهی او فرود آمد و دوباره نقش بر زمینش کرد.
- مرا باش میپنداشتم با عامی مردی بیابانی روی در رویم. او چنین مینماید آموزش دیده پیکی مخصوص است؛ حامل دست نبشتهیی مهم. باید او را به دارالخلافهی کوفه برد. امیر عبیدالله ابن زیاد طعمههایی اینچنین چرب را پاداشی بسزا خواهد داد... هاهاهاها!
***
...
دو غولتشن بیشاخ و دم، دو بیابانی زاد پوشیده روی و زمخت رفتار، او را دمرو بر رمل خوابانده بودند. یکی نشسته روی تاشدنگاه زانو و دیگری بر انحنای کمر. یکی پاهایش را به هم چفت نگاه میداشت، دیگری دستانش را از پشت به هم گره میزد و همزمان کتفهایش را به زمین میچسباند.
-آیا موش صحرایی زبانت را جویده است؟
-گفتم که هستی؟ از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟
قیس بزحمت سرش را چرخاند و از آن رو دوباره گونه بر رمل چسباند. در این حالت با مردمکان به بالا چرخیدهاش میتوانست قسمتی از نیمتنهی فاخر صاحب صدا را ببیند. او موزهیی چرمین به پای داشت با مهمیزی آهنین بر پشت پاشنهی آن، نیز پاتاوهیی ابریشمین گرد ساق، و تا آنجا که میتوانست دید، شلواری سرخ، انتهایش، مچاله در پاتاوه. دنبالهی غلافی کجتاب و منقش به محاذات پای چپ او در آمد و رفت.
موزهی چرمین پیش آمد. ابتدا مشتی شن بر صورت قیس پاشید آنگاه فرا رفت و روی گردن او فرود آمد. قیس بیطاقت از دردی که در مهرههای گردنش پیچیده بود، سخت به سرفه افتاد. در همان حال طعم دانههای درشت و شور شن را در زیر دندانهایش حس کرد. از لای دندانهای کلید شده نالید:
- استخوانهایم دارد... خرد میشود.. آزاد... بگذاریدممم... تا تا تا بگویم... .
- خوب جامههایش را تفتیش کنید، همچنین جهاز شترش را...
[صاحب موزهی چرمین گفت] .
...
موزهی چرمین از روی گردن قیس برداشته شد. دو مرد دیگر برخاستند. قیس نفسی به آسودگی کشید. مدتی خواست در آن حالت بماند تا عضلاتش اندکی بیاسایند اما چنگی قوی او را از خاک برگرفت و بر زانوان نشاند.
ناگهان توصیهی آخرین امام به یادش آمد:
«نباید احدی از مأموران ابنزیاد بر این نامه نظر بلغزاند...»
نقشهیی در مخیلهاش نقش بست. به یک چشم به هم زدن، دست به زیر قبا برد، نامهی امام به رهبران قیام کوفه را بیرون کشید ریز ریز کرد. به دهان گذاشت، چند بار جوید، آنگاه قورت داد. دو کشیدهی آبدار یکی از راست و دیگری از چپ، بر گونهی او فرود آمد و دوباره نقش بر زمینش کرد.
- مرا باش میپنداشتم با عامی مردی بیابانی روی در رویم. او چنین مینماید آموزش دیده پیکی مخصوص است؛ حامل دست نبشتهیی مهم. باید او را به دارالخلافهی کوفه برد. امیر عبیدالله ابن زیاد طعمههایی اینچنین چرب را پاداشی بسزا خواهد داد... هاهاهاها!
***
چرا نامه را پاره کردی؟!
...
دو قراول هوشیار و تمام وقتْ گشاده پلک، قیس را در ده قدمی حاکم کوفه نگاه داشته بودند. در پشت سر، و دو سوی آنها نیز نزدیک به 20قراول دیگر مسلح به شمشیرهای برهنه و نیزههای خبردار.
- میگویی یا بگویم از حنجرهات با منقاش بیرون آرند... برای چه نامه را قورت دادی؟
...
قیس همهٴ نیرویش را در چشمانش جمع کرد و آنها را مستقیم در خط نگاه سیخ گشتهی ابن زیاد نگاهداشت.
- برای آنکه تو به مضمون آن پی نبری؟
ابن زیاد نیمخیز شد.
- آن نامه از چه کسی برای چه کسی بود؟
...
- بگویم؟
- خدا زبانت را لال گرداناد! زود باش، بگو!
- از حسین بن علی بن ابیطالب برای جماعتی از کوفیان
ابنزیاد از تخت برخاست و چند گام جلو آمد و فاتحانه در زیر لب گفت: «میدانستم»، ناگهان به سوی قیس چرخید:
- برای کدام جماعت؟
- نمیدانم.
غضباک و درشت گفتار؛ ابن زیاد این بار، درست چشم در چشم و نفس در نفس قیس بود. گویی میخواست او را با نگاه ورقلمبیدهی خود بجود و ببلعد.
- ای حرام زاده، حرام لقمه! نمیدانی؟!... مرا حیوان نجیب پنداشتهیی یا خویش و جد و پدر جد خویش را؟
تازیانهیی را که همیشه به دوال کمر داشت، برکشید و دو صفیر سوزان بهصورت ضربدر در فضای از بوی شراب آکندهی کاخ کشید.
- اگر من عبیدالله فرزند زیادم، بخدا دست از تو برنمیدارم تا نامها را یکایک فاش کنی یا آنکه بالای منبر رفته، حسین، پدر و برادرش را سب و لعن کنی و از آنان تبری بجویی... یا از این دو یکی را به جای خواهی آورد یا تو را با همین دستهایم، آری با همین دستهایم پاره پاره خواهم کرد.
قیس نگاهی گذرا به چهرههای شطرنجی و مات بردهٴ قراولان انداخت. ده شمشیر آخته و ده نیزهی نوک تیز، مراقب کوچکترین حرکت او بودند. آب دهانش را به سختی قورت داد و به ترکی کوچک در گوشهیی از سقف مقرنس کاخ چشم دوخت.
...
- نام آن جماعت را هرگز نخواهم گفت... و اما مطلب دیگرا، آن را روا خواهم کرد.
***
مسجد کوفه، درست مانند روزهایی که حجر بن عدی در آن فعالیتهای انقلابی خود را علیه کارگزاران بنیامیه پیش میبرد، از شدت ازدحام جای سوزن انداز نداشت؛ با یک تفاوت. این بار جمعیت کوفه از پروای مفتشان مخفی ابن زیاد و عقوبت او، در مسجد گرد آمده بودند. هنوز چندی از گردن زدن مسلم و هانی در کوفه نگذشته بود. هراس بر دلها بالگستر و خوف در نگاهها به جوجه نشسته بود.
در دو سمت شبستان مسجد و نزدیک به منبر یک فوج نگهبان مسلح، مراقب شورش احتمالی بودند. ده برابر این تعداد نیز در بیرون مسجد، آمادهی جولان. علاوه بر آنان، بسیاری از جاسوسان حکومت در جامه مردمان عادی، فالگوشنشین و گوشخواب. فضای امنیتی غلیظ مسجد از همان بدو ورود مشام را میآزرد.
از باریکه دالانی که به در پشتی مسجد راه داشت، قیس را تحت الحفظ به مسجد آوردند. او مقید بود بدون گفتگو با کس، یکراست بالای منبر برود و خواستهی ابنزیاد را در سخنانی بیایهام، صریح و موجز بر زبان آورد، سپس از همان راه که آمده بود مسجد را با مأموران حکومتی طی کند و به سیاهچال در کاخ بازآید.
با آمدن قیس، همهمهٴ گنگ جمعیت فرونشست. گلمیخ سوزان نگاههای کنجکاو فروکوبیده به سیمای پوشیدهی او. پلههای منبر را با تأنی بالا کشید. چون به پلهی آخر رسید، چرخید و کفیه از چهره برگرفت.
نفس در سینهی مردانی که میشناختندش حبس شده بود. تنی چند از مخاطبان نامهی حسینبنعلی نیز در مسجد بودند و او بهخوبی آنان را میشناخت. کافی بود نه حتی با زبان، با اشارت سرانگشت، نه حتی با سرانگشت که با نگاشتن نامشان بر رقعهیی کوچک، خود را از آن عذاب وارهاند.
میلی غریب که مانندهی آن را هرگز در خود سراغ نداشت، از درون به او میگفت: «چند نام بر زبان ران و خویش وارهان!». درست در این هنگام نهیبی نیرومند او را به لرزه میانداخت و پنهانترین ذرات وجودش را به تپش درمیآورد... «هرگز! هرگز! هرگز!... تو که خواهی مردن حتی اگر تنی چند را نام ببری ابنزیاد زیادتر از آن را خواهد طلبید. او تا از تو گرگی جگرآشام نسازد دست برنخواهد داشت.
بار دیگر با خود اندیشید مرد باید مرگ را نیازوار به استقبال برخیزد. گویی که عزیزی است بازگشته از سفر؛ شایان درآغوش گرفتنی گرم و تنگاتنگ. شایسته است چشم در چشم جاودانگی با سینهیی ستبر و قامتی افراشته از غرور به مرگ سلام کرد. او جبونان لابهنما و دم به لای پاسایان لهلهزن و بر زانو خزندگان خون لیس را نمیپسندد و خوش نمیدارد. مرگ قهرمان میطلبد».
...
باز آن میل شیطانی مرموز... «تو اسیری و رسالت خود رسانده به پایان... از زندانی بسته کتف و در چنگال وضعیتی ناگزیر چه خیزد؟ به جملهیی میتوانی جان خود از این مهلکه برهی. اگر علی بن ابیطالب در قید حیات بود، به سب خود فرمان میداد تا جانی از شیعیان را بازخرد».
***
...
«آی مردم!...»
همهمةی که با دیدن قیس اینک دامنهیی گستردهتر یافته بود، به آنی فرونشست؛ چون پاشیدن تغاری از سردینهی آب، بر دیگ جوشاجوش.
جنگلی از چشم، بیپلک به هم زدن، میخکوبِ کلمات او.
«آی مردم!
ستایش سزاوار خداییست که راه نمود ما را به این راه؛ و اگر نبود راهنمایی او، نبودیم در زمرهی راهیافتگان... درود بر فرستادهی او محمد امین، والا پیامبری که در ظلمات حرا، به رسالتی شگفت فرمان یافت و آیینی سرمدی و گیتیگستر از خود به جای نهاد...»
مسجد، گوش در گوش، به گوش بود.
...
قیس بن مسهر صیدوای، مردی در خطیرترین لحظهٴ سرنوشت. برگزیدهیی از اصحاب حسین، نزدیکترین کسان به او و معتمدترین آنان. او اکنون بر منبر ابن زیاد بود. سخن بعدی او میتوانست چگونه زندگی و چگونه مردنش را رقم زند.
برخاست. ناخودآگاه تنی چند از میانهی جمعیت نیز برخاستند. صدایش اوجی دیگرگونه یافته بود.
- درود خدا و رسول او بر امیرالمؤمنین... .
از شدت هیجان و بالابردن صدا به سرفه افتاد.
قلبها در سینهها طبل درشت میکوبیدند و هر کسی میتوانست با گوش غیرمسلح صدای قلب خویش و دیگرکسان را بنیوشد.
- درود خدا و رسول او بر امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، فاتح خیبر و قرآن ناطق و تنها عدالتگستر... درود! بر فرزندان گرانقدر او حسن و حسین، سرور جوانان اهل بهشت... .
صدای او پرده به پرده اوج میگرفت:
- لعنت ابدی بر ابن مرجانه و ابن ابن مرجانه و یزید بن معاویه و معاویه بن ابیسفیان و شجرهی ملعونهی بنیامیه؛ لعنتی از آغاز تا پایان خلقت. آتش دوزخ جاودانه آنان را سزا... .
***
جمعیت حاضر در مسجد که تا دقایقی پیش، در خود خزیده و سرشکستهوار، چشم انتظار ندامت خفتبار خائنی ترس خورده و جان اندیش بود با شنیدن سخنان غیرمترقبهی قیس ناگهان شکفت و جنب و جوش آغاز کرد.
مأموران حکومتی چون غاشیه مارانی تهدید حس کرده در هم لولیدند. غفلت و بلاتکلیفی آنان را به چرخیدنی بیهدف به گرد خود ناگزیر کرده بود. سرکردهی قراولان با غیظ بانگ زد:
- رکب خوردیم... رکب... رکب... ررر... پیش از آنکه کار بیخ یابد او را به زیر کشید! لعن یزید بر منبر ابن زیاد!؟. این نه ممکن است... .
از شدت خشم نمیدانست چه باید کرد؟ نیزهی یکی از قراوان خونسرد و خودباخته را قاپید و دستهٴ آن را با قوت بر گودنای کمر او فرود آورد.
- پتیارگان بیخاصیت! لقمهی حکومت میلمبانید و در لحظهٴ ضرور، لالمانی گرفتگان لمیدهاید؟. وایتان باد!
قیس چون یورش قراولان خشمجوش و نهیب انگیخته را، از هر طرف به سوی منبر دید، رساترین و واپسین پیام خود را غرید؛ همان که برایش به کوفه آمده بود:
-آی مردم کوفه! من پیک حسین بن علی هستم حامل نامهیی برای شما. در منزل حاجر از او جدا شدم باید که او را یاری کنید. در راه آمدن است سواره و پیاده به سوی او بشتابید!
...
- خاموش!
- خاموش! زبانت لال باد! تفرقه جوی از دین خارج! سزای وهن به امیرالمؤمنین یزید، مرگی عذابناک است.
- خاموش!
...
هشت دست نیرومند، پای قیس را چسبیده بودند. در اثر کششها، با قامتی هنوز ملتهب و فریادی هنوز شعلهور، با پهنای لگن بر سختنای کف مسجد فرود آمد. قراولان گرسنه او را از یکدیگر حریصانه ربودند.
آهوبرهیی گرفتار در میان گلهیی گرگ.
***
ابنزیاد با شنیدن خبر، تپانچهیی برق پران بر بناگوش فرماندهی قراولان نواخت و ناسزایی درشت نثار به خاک رفتگان او کرد. اگر چه در اعماق خوب میدانست او مقصر نیست. خود وی این تصمیم را گرفته بود. او خود، بزرگترین امکان تبلیغی را ساده انگارانه در اختیار فرستادهی مخصوص حسین به کوفه قرار داده بود. اگر جایزهی حماقت و رکب خوردگی به کسی میداد. خود، تنها کاندیدای آن بود.
...
در همهٴ اسنادی که من دیدهام و برای اطمینان دوباره نگاه کردم
- میخواهم این بخت برگشتهی شیطان در جلد را، بالای بلندترین نقطهی کاخ برید با کینهی تمام با سر به زیر اندازید!
با چشمی غضبناک به زمین تف کرد.
- بدا بهحال شمایان! اگر از دریچههای کاخ، صدای خرد شدن استخوانهایش را به گوش نشنوم.
***
کت بسته، بند برپای، یکتا پیراهن و خونآلود، قیس را بر یکی از کنگرههای آجری کاخ نشاندند؛ آنجا که چشم از نگاه به پایین سرسام میگرفت. زیر پای او، بازارکوفه بال گسترده بود؛ گرداگردش، نظم تُنُک خانههای گلی و کوچههای تنگ، چون ترکهایی در پوست زمین. در فرودست افق چند گردباد عاصی، بر پاشنهی خود پیچان، تنورهکشان به سوی فرادست.
پرندهیی، نه، لطافتی، نه، چشماندازی از سبزنای گیاه یا آبی نای رودی، نه.
...
- چشمبند بیاورید! اینگونه مرگ او مخوفتر خواهد بود. مگر به سیاحت آمده است؟!
فرماندهی قراولان بعمد آنگونه گفت. میدانست ابنزیاد از دریچه میشنود.
اینک فقط تلنگری کافی بود تا او را در بین آسمان و زمین شناور سازد.
قیس مانند مسلم، تنها یک نگرانی داشت؛ سرنوشت مولایش، حسین.
...
از پشت چشمبند تلاش کرد آیهیی از قرآن را که از داستان حضرت ابراهیم به یاد داشت، با خود مرور کند. او نیز مانند ابراهیم که با منجنیق به قلب آتش پرتاب شد، در آستانهی پرواز به کام مرگ قرار داشت؛ از اینرو خود را با پدر پیامبران در این لحظهٴ ناب، همسرشت و هم سرنوشت میدید... .
***
...
قراولان در پای کاخ بیهوده تلاش میکردند مردمان جریحهدار را از پیرامون لورده گشته مردی نیمرمق و هنوز بسته دست و پای بتارانند.
ابنزیاد بر هرهی یکی از دریچههای کاخ، سر به درآورد و از آن فرازنا با انگشت شصت به گلو اشاره کرد.
عبدالملکبن عمیر لخمی، گزلیکی از پاتاوه بیرون کشید و به سوی جسم خرد و خمیر قیس رفت.
...
قراولان کاخ دوباره با خشونت، تازیانه در مردمان نهادند تا آخرین پردهی این مرگ شگفت را، خوفی بر خوف بیفزایند.
***
آیا این بود پیامی که باید قیس بهخاطر آن به کوفه میآمد؟
ع. طارق
برشی از کتاب «آنان که با مناند بیایند».
...
دو قراول هوشیار و تمام وقتْ گشاده پلک، قیس را در ده قدمی حاکم کوفه نگاه داشته بودند. در پشت سر، و دو سوی آنها نیز نزدیک به 20قراول دیگر مسلح به شمشیرهای برهنه و نیزههای خبردار.
- میگویی یا بگویم از حنجرهات با منقاش بیرون آرند... برای چه نامه را قورت دادی؟
...
قیس همهٴ نیرویش را در چشمانش جمع کرد و آنها را مستقیم در خط نگاه سیخ گشتهی ابن زیاد نگاهداشت.
- برای آنکه تو به مضمون آن پی نبری؟
ابن زیاد نیمخیز شد.
- آن نامه از چه کسی برای چه کسی بود؟
...
- بگویم؟
- خدا زبانت را لال گرداناد! زود باش، بگو!
- از حسین بن علی بن ابیطالب برای جماعتی از کوفیان
ابنزیاد از تخت برخاست و چند گام جلو آمد و فاتحانه در زیر لب گفت: «میدانستم»، ناگهان به سوی قیس چرخید:
- برای کدام جماعت؟
- نمیدانم.
غضباک و درشت گفتار؛ ابن زیاد این بار، درست چشم در چشم و نفس در نفس قیس بود. گویی میخواست او را با نگاه ورقلمبیدهی خود بجود و ببلعد.
- ای حرام زاده، حرام لقمه! نمیدانی؟!... مرا حیوان نجیب پنداشتهیی یا خویش و جد و پدر جد خویش را؟
تازیانهیی را که همیشه به دوال کمر داشت، برکشید و دو صفیر سوزان بهصورت ضربدر در فضای از بوی شراب آکندهی کاخ کشید.
- اگر من عبیدالله فرزند زیادم، بخدا دست از تو برنمیدارم تا نامها را یکایک فاش کنی یا آنکه بالای منبر رفته، حسین، پدر و برادرش را سب و لعن کنی و از آنان تبری بجویی... یا از این دو یکی را به جای خواهی آورد یا تو را با همین دستهایم، آری با همین دستهایم پاره پاره خواهم کرد.
قیس نگاهی گذرا به چهرههای شطرنجی و مات بردهٴ قراولان انداخت. ده شمشیر آخته و ده نیزهی نوک تیز، مراقب کوچکترین حرکت او بودند. آب دهانش را به سختی قورت داد و به ترکی کوچک در گوشهیی از سقف مقرنس کاخ چشم دوخت.
...
- نام آن جماعت را هرگز نخواهم گفت... و اما مطلب دیگرا، آن را روا خواهم کرد.
***
مسجد کوفه، درست مانند روزهایی که حجر بن عدی در آن فعالیتهای انقلابی خود را علیه کارگزاران بنیامیه پیش میبرد، از شدت ازدحام جای سوزن انداز نداشت؛ با یک تفاوت. این بار جمعیت کوفه از پروای مفتشان مخفی ابن زیاد و عقوبت او، در مسجد گرد آمده بودند. هنوز چندی از گردن زدن مسلم و هانی در کوفه نگذشته بود. هراس بر دلها بالگستر و خوف در نگاهها به جوجه نشسته بود.
در دو سمت شبستان مسجد و نزدیک به منبر یک فوج نگهبان مسلح، مراقب شورش احتمالی بودند. ده برابر این تعداد نیز در بیرون مسجد، آمادهی جولان. علاوه بر آنان، بسیاری از جاسوسان حکومت در جامه مردمان عادی، فالگوشنشین و گوشخواب. فضای امنیتی غلیظ مسجد از همان بدو ورود مشام را میآزرد.
از باریکه دالانی که به در پشتی مسجد راه داشت، قیس را تحت الحفظ به مسجد آوردند. او مقید بود بدون گفتگو با کس، یکراست بالای منبر برود و خواستهی ابنزیاد را در سخنانی بیایهام، صریح و موجز بر زبان آورد، سپس از همان راه که آمده بود مسجد را با مأموران حکومتی طی کند و به سیاهچال در کاخ بازآید.
با آمدن قیس، همهمهٴ گنگ جمعیت فرونشست. گلمیخ سوزان نگاههای کنجکاو فروکوبیده به سیمای پوشیدهی او. پلههای منبر را با تأنی بالا کشید. چون به پلهی آخر رسید، چرخید و کفیه از چهره برگرفت.
نفس در سینهی مردانی که میشناختندش حبس شده بود. تنی چند از مخاطبان نامهی حسینبنعلی نیز در مسجد بودند و او بهخوبی آنان را میشناخت. کافی بود نه حتی با زبان، با اشارت سرانگشت، نه حتی با سرانگشت که با نگاشتن نامشان بر رقعهیی کوچک، خود را از آن عذاب وارهاند.
میلی غریب که مانندهی آن را هرگز در خود سراغ نداشت، از درون به او میگفت: «چند نام بر زبان ران و خویش وارهان!». درست در این هنگام نهیبی نیرومند او را به لرزه میانداخت و پنهانترین ذرات وجودش را به تپش درمیآورد... «هرگز! هرگز! هرگز!... تو که خواهی مردن حتی اگر تنی چند را نام ببری ابنزیاد زیادتر از آن را خواهد طلبید. او تا از تو گرگی جگرآشام نسازد دست برنخواهد داشت.
بار دیگر با خود اندیشید مرد باید مرگ را نیازوار به استقبال برخیزد. گویی که عزیزی است بازگشته از سفر؛ شایان درآغوش گرفتنی گرم و تنگاتنگ. شایسته است چشم در چشم جاودانگی با سینهیی ستبر و قامتی افراشته از غرور به مرگ سلام کرد. او جبونان لابهنما و دم به لای پاسایان لهلهزن و بر زانو خزندگان خون لیس را نمیپسندد و خوش نمیدارد. مرگ قهرمان میطلبد».
...
باز آن میل شیطانی مرموز... «تو اسیری و رسالت خود رسانده به پایان... از زندانی بسته کتف و در چنگال وضعیتی ناگزیر چه خیزد؟ به جملهیی میتوانی جان خود از این مهلکه برهی. اگر علی بن ابیطالب در قید حیات بود، به سب خود فرمان میداد تا جانی از شیعیان را بازخرد».
***
...
«آی مردم!...»
همهمةی که با دیدن قیس اینک دامنهیی گستردهتر یافته بود، به آنی فرونشست؛ چون پاشیدن تغاری از سردینهی آب، بر دیگ جوشاجوش.
جنگلی از چشم، بیپلک به هم زدن، میخکوبِ کلمات او.
«آی مردم!
ستایش سزاوار خداییست که راه نمود ما را به این راه؛ و اگر نبود راهنمایی او، نبودیم در زمرهی راهیافتگان... درود بر فرستادهی او محمد امین، والا پیامبری که در ظلمات حرا، به رسالتی شگفت فرمان یافت و آیینی سرمدی و گیتیگستر از خود به جای نهاد...»
مسجد، گوش در گوش، به گوش بود.
...
قیس بن مسهر صیدوای، مردی در خطیرترین لحظهٴ سرنوشت. برگزیدهیی از اصحاب حسین، نزدیکترین کسان به او و معتمدترین آنان. او اکنون بر منبر ابن زیاد بود. سخن بعدی او میتوانست چگونه زندگی و چگونه مردنش را رقم زند.
برخاست. ناخودآگاه تنی چند از میانهی جمعیت نیز برخاستند. صدایش اوجی دیگرگونه یافته بود.
- درود خدا و رسول او بر امیرالمؤمنین... .
از شدت هیجان و بالابردن صدا به سرفه افتاد.
قلبها در سینهها طبل درشت میکوبیدند و هر کسی میتوانست با گوش غیرمسلح صدای قلب خویش و دیگرکسان را بنیوشد.
- درود خدا و رسول او بر امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، فاتح خیبر و قرآن ناطق و تنها عدالتگستر... درود! بر فرزندان گرانقدر او حسن و حسین، سرور جوانان اهل بهشت... .
صدای او پرده به پرده اوج میگرفت:
- لعنت ابدی بر ابن مرجانه و ابن ابن مرجانه و یزید بن معاویه و معاویه بن ابیسفیان و شجرهی ملعونهی بنیامیه؛ لعنتی از آغاز تا پایان خلقت. آتش دوزخ جاودانه آنان را سزا... .
***
جمعیت حاضر در مسجد که تا دقایقی پیش، در خود خزیده و سرشکستهوار، چشم انتظار ندامت خفتبار خائنی ترس خورده و جان اندیش بود با شنیدن سخنان غیرمترقبهی قیس ناگهان شکفت و جنب و جوش آغاز کرد.
مأموران حکومتی چون غاشیه مارانی تهدید حس کرده در هم لولیدند. غفلت و بلاتکلیفی آنان را به چرخیدنی بیهدف به گرد خود ناگزیر کرده بود. سرکردهی قراولان با غیظ بانگ زد:
- رکب خوردیم... رکب... رکب... ررر... پیش از آنکه کار بیخ یابد او را به زیر کشید! لعن یزید بر منبر ابن زیاد!؟. این نه ممکن است... .
از شدت خشم نمیدانست چه باید کرد؟ نیزهی یکی از قراوان خونسرد و خودباخته را قاپید و دستهٴ آن را با قوت بر گودنای کمر او فرود آورد.
- پتیارگان بیخاصیت! لقمهی حکومت میلمبانید و در لحظهٴ ضرور، لالمانی گرفتگان لمیدهاید؟. وایتان باد!
قیس چون یورش قراولان خشمجوش و نهیب انگیخته را، از هر طرف به سوی منبر دید، رساترین و واپسین پیام خود را غرید؛ همان که برایش به کوفه آمده بود:
-آی مردم کوفه! من پیک حسین بن علی هستم حامل نامهیی برای شما. در منزل حاجر از او جدا شدم باید که او را یاری کنید. در راه آمدن است سواره و پیاده به سوی او بشتابید!
...
- خاموش!
- خاموش! زبانت لال باد! تفرقه جوی از دین خارج! سزای وهن به امیرالمؤمنین یزید، مرگی عذابناک است.
- خاموش!
...
هشت دست نیرومند، پای قیس را چسبیده بودند. در اثر کششها، با قامتی هنوز ملتهب و فریادی هنوز شعلهور، با پهنای لگن بر سختنای کف مسجد فرود آمد. قراولان گرسنه او را از یکدیگر حریصانه ربودند.
آهوبرهیی گرفتار در میان گلهیی گرگ.
***
ابنزیاد با شنیدن خبر، تپانچهیی برق پران بر بناگوش فرماندهی قراولان نواخت و ناسزایی درشت نثار به خاک رفتگان او کرد. اگر چه در اعماق خوب میدانست او مقصر نیست. خود وی این تصمیم را گرفته بود. او خود، بزرگترین امکان تبلیغی را ساده انگارانه در اختیار فرستادهی مخصوص حسین به کوفه قرار داده بود. اگر جایزهی حماقت و رکب خوردگی به کسی میداد. خود، تنها کاندیدای آن بود.
...
در همهٴ اسنادی که من دیدهام و برای اطمینان دوباره نگاه کردم
- میخواهم این بخت برگشتهی شیطان در جلد را، بالای بلندترین نقطهی کاخ برید با کینهی تمام با سر به زیر اندازید!
با چشمی غضبناک به زمین تف کرد.
- بدا بهحال شمایان! اگر از دریچههای کاخ، صدای خرد شدن استخوانهایش را به گوش نشنوم.
***
کت بسته، بند برپای، یکتا پیراهن و خونآلود، قیس را بر یکی از کنگرههای آجری کاخ نشاندند؛ آنجا که چشم از نگاه به پایین سرسام میگرفت. زیر پای او، بازارکوفه بال گسترده بود؛ گرداگردش، نظم تُنُک خانههای گلی و کوچههای تنگ، چون ترکهایی در پوست زمین. در فرودست افق چند گردباد عاصی، بر پاشنهی خود پیچان، تنورهکشان به سوی فرادست.
پرندهیی، نه، لطافتی، نه، چشماندازی از سبزنای گیاه یا آبی نای رودی، نه.
...
- چشمبند بیاورید! اینگونه مرگ او مخوفتر خواهد بود. مگر به سیاحت آمده است؟!
فرماندهی قراولان بعمد آنگونه گفت. میدانست ابنزیاد از دریچه میشنود.
اینک فقط تلنگری کافی بود تا او را در بین آسمان و زمین شناور سازد.
قیس مانند مسلم، تنها یک نگرانی داشت؛ سرنوشت مولایش، حسین.
...
از پشت چشمبند تلاش کرد آیهیی از قرآن را که از داستان حضرت ابراهیم به یاد داشت، با خود مرور کند. او نیز مانند ابراهیم که با منجنیق به قلب آتش پرتاب شد، در آستانهی پرواز به کام مرگ قرار داشت؛ از اینرو خود را با پدر پیامبران در این لحظهٴ ناب، همسرشت و هم سرنوشت میدید... .
***
...
قراولان در پای کاخ بیهوده تلاش میکردند مردمان جریحهدار را از پیرامون لورده گشته مردی نیمرمق و هنوز بسته دست و پای بتارانند.
ابنزیاد بر هرهی یکی از دریچههای کاخ، سر به درآورد و از آن فرازنا با انگشت شصت به گلو اشاره کرد.
عبدالملکبن عمیر لخمی، گزلیکی از پاتاوه بیرون کشید و به سوی جسم خرد و خمیر قیس رفت.
...
قراولان کاخ دوباره با خشونت، تازیانه در مردمان نهادند تا آخرین پردهی این مرگ شگفت را، خوفی بر خوف بیفزایند.
***
آیا این بود پیامی که باید قیس بهخاطر آن به کوفه میآمد؟
ع. طارق
برشی از کتاب «آنان که با مناند بیایند».