(غزل مثنوی)
تقدیم به مجاهدین خلق ایران
که همواره با « انقلاب در جانها و روانهایشان، خود را برای رهایی مردم ایران پاکیزه و آماده نگاه میدارند تا بتوانند با پیشتازی در انقلاب برای آزادی به همهی دردهای مردم ایران پایان بخشند.
در مجلس عاشقان بیدل
عاقل! سپر عقل بینداز
هر جای که راه، بسته دیدی
از هرچه که عقل، دل بپرداز
آنجا که حضور عشق باشد
از عقل، برون نیاید آواز
چنگی تو بزن به تار جانت
تا نغمه در آوری به پرواز
در یاب که باز در نیفتی
پر بسته به میلهی قفس باز
تو خود «قفس» ی! برای خویش ات
خود دشمن خود شدی! قفس ساز!
صد بار به روت در گشودند
صد بارت ازین قفس ربودند
صدبار رهایی پرت را
هنگام پریدنت ستودند
صدبار به عشق و شوق قلبت
از مهر و صفایشان فزودند
دیدی که همه به معبد عشق
در حال رکوع یا سجودند
دیدی که همه چو گل نه جز عشق
در بافته جان به تار و پودند
تو باز گریختی ز هر لطف
کانها ز سر وفا نمودند
از حلقهی عاشقان گریزان
تو باز گریختی به زندان
دیوانه صفت به خود نشستی
از عقل به خویش حلقه پیچان
از شهر فرشتهها فراری
هم کاسهی قلعههای دیوان
هر یک بت شخص خویش گشته
در شهر لبالب از خدایان
کم کم تو که شهر وند بودی
گشتی یکی از خدایوندان
در خویش نگر که کیستی تو
بی عشق شدی کنون چو شیطان؟!
در مجلس عاشقان بیدل
عاقل! سپر عقل بینداز!
هر جای که راه بسته دیدی
از هرچه که عقل دل بپرداز
آنجا که حضور عشق باشد
از عقل برون نیاید آواز
چنگی تو بزن به تار جانت
تا نغمه در آوری به پرواز
تقدیم به مجاهدین خلق ایران
که همواره با « انقلاب در جانها و روانهایشان، خود را برای رهایی مردم ایران پاکیزه و آماده نگاه میدارند تا بتوانند با پیشتازی در انقلاب برای آزادی به همهی دردهای مردم ایران پایان بخشند.
در مجلس عاشقان بیدل
عاقل! سپر عقل بینداز
هر جای که راه، بسته دیدی
از هرچه که عقل، دل بپرداز
آنجا که حضور عشق باشد
از عقل، برون نیاید آواز
چنگی تو بزن به تار جانت
تا نغمه در آوری به پرواز
در یاب که باز در نیفتی
پر بسته به میلهی قفس باز
تو خود «قفس» ی! برای خویش ات
خود دشمن خود شدی! قفس ساز!
صد بار به روت در گشودند
صد بارت ازین قفس ربودند
صدبار رهایی پرت را
هنگام پریدنت ستودند
صدبار به عشق و شوق قلبت
از مهر و صفایشان فزودند
دیدی که همه به معبد عشق
در حال رکوع یا سجودند
دیدی که همه چو گل نه جز عشق
در بافته جان به تار و پودند
تو باز گریختی ز هر لطف
کانها ز سر وفا نمودند
از حلقهی عاشقان گریزان
تو باز گریختی به زندان
دیوانه صفت به خود نشستی
از عقل به خویش حلقه پیچان
از شهر فرشتهها فراری
هم کاسهی قلعههای دیوان
هر یک بت شخص خویش گشته
در شهر لبالب از خدایان
کم کم تو که شهر وند بودی
گشتی یکی از خدایوندان
در خویش نگر که کیستی تو
بی عشق شدی کنون چو شیطان؟!
در مجلس عاشقان بیدل
عاقل! سپر عقل بینداز!
هر جای که راه بسته دیدی
از هرچه که عقل دل بپرداز
آنجا که حضور عشق باشد
از عقل برون نیاید آواز
چنگی تو بزن به تار جانت
تا نغمه در آوری به پرواز
م. شوق
15آبان 96
15آبان 96