از خرید که برگشت، سر چهارراه، ماشین نظامیان حکومتی توجهش را جلب نکرد. جلوتر، یک جیپ چادردار با چند مسلح، باز هم توجهش را جلب نکرد. داخل ساختمان یک نفر با بیسیم از آسانسور بیرون پرید.
«خانم زود بیا تو! برین تو آپارتمانتون درو قفل کنید»
«چی شده؟»
با تعجب و نگرانی بالا رفت. در طبقه ی۵در آسانسور که باز شد، همسایهشان را دید. «خانوم! زود برید تو درها رو ببندید! درگیریه..».
- «درگیری کی؟»
«بالا و پایین ساختمون محاصره س..... یه عده رو میخوان بگیرن».
توی آپارتمان، تازه نگران بچههایش شد. حالا زمان برگشتشان از مدرسه بود. «برم پایین بیارمشون. نکنه تیر بخورن یا هول کنن». دوباره شالش را روی شانه انداخت و روسریاش را بست. اما صدایی از حمام شنید. شیشههای شکستهٔ پنجرهٔ حمام روی وان ریخته بود. به حیاط خلوت آپارتمان سرک کشید. آن پایین جوانی که پاچه شلوارش خونی بود از طنابی سر میخورد به کف حیاط خلوت و زیرزمین. سر طناب از طبقهٔ ششم آویزان بود.
هم از توی خیابان هم از داخل ساختمان صدای شلیکهای پیاپی بلند شد. صدای همسایهها در راهرو پیچید. «درگیری شروع شد..». «شلیک میکنن....».
ترسید برقآسانسور قطع شود. از پلهها روانه شد. «بچهها رو باید دور کنم یا بیارم توو»
از طبقه چهارم که به سوم رسید چند نفر مأمور را جلوی در یک آپارتمان دید. فرماندهشان میگفت «اینا رو اینجا نیگه دارین تا بریم بقیه شونو...»
مسلسلهای کوتاه مشکی داشتند. روی پلههای منتهی به طبقهٔ همکف، قطرات خون پاشیده بود. خودش را از ساختمان بیرون انداخت.
«آبجی! آبچی! مادر!... الآن بیرون نرو. برو توو!»
«بچههام!.... بچههام!.... یه وقت تیر نخورن!»
«پس فعلاً همون توی دهنهٔ پاساژ وایسا!»
صدای یک مأمور توی ماشینی کنار خیابان به گوشش میرسید: «دوتا در رفتن. خودیهامونو آمبولانس برد. چهار پنج تا هنوز اون بالان. گرفتیمشون. ولی همونجان»....
«.....»... باشه... چشم الآن میریم...... معطل کنیم شاید در برن..»
بعد داد کشید:« اصغر!... همه رو ببر بالا. اونایی که عباس گرفته بیارین.»...
حواس مأمور که پرت شد زن دوباره راه افتاد. سر چهارراه مهناز و ناصرش را ندید...
یک مأمور جلوش را گرفت: «چهارراه را بستیم. تا پایان درگیری نمیذاریم کسی وارد خیابون بشه».
«بچههام...»
« فقط بچهٔ تو نیست که!... همه مردم توی اون فروشگاه بزرگن.. تموم شه میذاریم بیان»
خیالش از بچهها راحت شد یک مأمور داد کشید.«به چی نگاه میکنی مادر! گفتم برو توی ساختمون».
به آپارتمان برگشت.
مردم با عجله از ساختمان بیرون میدویدند.
توی آپارتمانش همین که خواست از پنجرهٔ حمام حیاط خلوت را ببیند... سه دختر پشت سرش وارد هال شدند. دو مرد هم پشت سرشان. پسرها کلتهایشان توی دستشان بود.
«شما؟.....در بازبود؟ پس.. شما رو میخوان بگیرن؟!.»
می خواست بپرسد چطوری داخل آپارتمان من شدید؟ ولی نپرسید... خودش در را باز گذاشته بود...
یکی از دخترها گفت: «بله مادر!...گرفته بودنمون.... تو طبقهٔ سه...».
یکی از جوانها گفت: «یه کم نفس بگیریم... خودمون میریم. اکبر کلتت رو دوباره پر کن».
یکی دیگر از دخترها گفت: «مجبور شدیم وگرنه بیاجازه نمیاومدیم توو!... زود میریم..».
زن به چهرهٔ جوانها نگاه کرد.... «یعنی میگین آروم میشه؟!»...
جوان گفت: «الان کمی بنظر میاد آروم شده.... ولی نباید بمونیم.... همه جا رو محاصره میکنن. بعد آپارتمانا رو... شاید بگردن...» یکی دیگر از جوانها گفت: «تا هنوز ساختمون رو تخلیه نکردن ما هم باید قاطی مردم بریم بیرون...»
زن برایشان یک پارچ و چند لیوان آب آورد
یکی از دخترها گفت: «شما برین توی حموم که یه وقت... خدای نکرده.. تیر نخورین»
یک دختر دیگر گفت: «خوبی آپارتمانتون اینه که راهرو بعد از در پیچ داره. همین جا میایستیم هر کدومشون اومدن میزنیم....»
زن گفت: «پس شما بودین توی طبقه سوم؟... من دیدم گفتن چند نفر رو گرفتیم....»
یک دختر گفت: «آره... یه دفعه ریختن تو شرکتمون... غافلگیر شدیم. اما دو مأمور با مسلسل گذاشتن که مواظب ما باشن. رفتن دنبال بقیه... ما هم باهاهشون درگیر شدیم...اکبر یک ضربه زد به ماموره... تفنگش افتاد. ما پریدیم بیرون.. یه عده مون رفتن پایین......»
یک جوان گفت: «هنوز توی راهروها دنبالمونند»
زن گفت: «من برم به بهانهٔ بچههام براتون خبربیارم.؟..»
«خوبه!»
اما همین که در آپارتمان را باز کرد دو مأمور را دید که از پیچ پلهها به داخل راهرو دویدند.
یکیشان گفت: ندیدیشون مادر!
زن با صدای بلندو هیجان زده داد کشید: «چرا! چرا! دیدمشون...».
«کجا؟ کجان؟»
- زن کمی عقب رفت که مامورها جلوتر بیایند. و داخل راهرو آپارتمانش را ببینند.
سر پیچ راهرو از یکطرف جوانها را توی هال خانه میدید از طرف دیگر پاسدارها را که جلو در آپارتمان بودند.
دوباره با صدایی عصبانی داد کشید؟
- «همین توو بودن! خاک تو سرتون کنن بیعرضهها! شما اینجوری از مملکت حفاظت میکنین؟ همین الآن شش تاشون اینجابودن! هرچی داد کشیدم نیومدین. همه شون از چنگم فرار کردن».
یکی از مامورها گفت: «عباس! نگفتم که دیر کنیم در میرن! کجا خانوم؟ از کدوم پلهها در رفتن؟
«از اون ته! اون ته! هم یه نردبون آهنی به پشت بوم داره، هم یه راه پله اون ته هست....اگه عجله کنین، بهشون میرسین».
مامورها با سرعت به طرفی که نشانی میداد دویدند..« میگیریمشون خانم! غصه نخورین!»
زن به داخل آپارتمان برگشت.
«عجب فکری کردم؟!»
با غرور میخندید و نفس نفس میزد.
یکی از جوانها در را قفل کرد. بعد به هال برگشتند.
یکی از دخترها گفت: «جدا خیلی کلک خوبی زدین! اگه نه درگیری حتمی بود....»
اکبر گفت: «ساختمان تا شب در محاصره میمونه. یکی یکی آپارتمانها رو میگردند»
زن گفت: «ولی آپارتمان منو فعلاً اعتماد کردند که کسی توش نیست»
یکی از جوانها گفت: «چکار کنیم؟ بزنیم بیرون؟»
یکی از دخترها گفت: «الان بریم حتماً درگیر میشیم».
مادر فکری کرد: «الان موقع اومدن مهناز و ناصره. بچههامن! یکی تون یه چادر سرش کنه تا سر خیابون... فکر میکنن خواهرم هستین!
فرمانده گفت: «خوبه! فکر خوبیه! قرصاتون هم زیر زبون باشه.. الآن هنوز میشه قاطی مردم شد».
مدتی بعد... زن با پسر ۷ساله و یه دختر ۹سالهاش برگشت.
جوانان با مهربانی بچهها را نوازش کردند.. یکیشان گفت: «ما عموییم. اینام خاله هستند».
مهناز گفت: نخیر! من میدونم مامان گفته بود عمو ندارم...
یکی از دخترها گفت: «خوب از حالا دارین....»
همه خندیدند.
حالا نوبت ابتکارات فرمانده بود.
«اکبر تو با این دو خواهرمون! با این ناصرکوچولو برو! چادرسرت کن. مثلا میبریش بازار....»
زن یک سبد خرید به آنها داد....
«صبر کنین. من هم بیام بهتره. منو چند بار دیدهاند. اعتماد کردهاند».
مدتی بعد مادر با پسر بچه برگشت.
«صبر کنین.... یکساعتی که گذشت اینبار من و این خانم با مهنازم میریم بیرون».
تا شب..... زن میرفت و بر میگشت.... آخرین بار که برگشت...نفسی کشید. صورت بچههایش را بوسید.
ناصر گفت: «همه عمو خالهها رفتن؟»
«بچهها نمیدونین! فرماندهشون گفت: امروز! شما و بچههاتون کار بزرگی کردین؟»
از م. شوق