آنروز! تصویر زمین چمنی که سالها در آن فوتبال بازی کرده بودم و از هر گوشهٔ آن خاطرات زیادی داشتم، اصلاً به آنچه سالیان در نظرم نقش بسته بود، شباهت نداشت؛ آخر به جای ورزشکاران جویای نام، آکنده از دختران و پسران پرشوری بود که نه لباسهای رنگارنگ ورزشی بر تن و پرچمهای سرخ و آبی زرد تیمهای مطرح فوتبال در دست، بلکه کاپشن ارتشی، پیراهن آبی چینی و شلوار سربازی به بر داشتند و با شور و التهاب و عشق دیدن و شنیدن «مسعود» به استادیوم آمده بودند. هر جا را که نگاه میکردی، روی سکوها و زمین چمن مملو از جمعیت بود با این تفاوت که در اتحاد و یک دلی باهم بودند و رقیب یکی بیشتر نبود: رژیم مرتجع آخوندی و چماقداران و پاسدارانی که خارج از استادیوم عربده میکشیدند. خبری از فریادهای تشویق تیم مورد علاقه نبود الا غریو «خلق جهان بداند مسعود معلم ماست» شعاری که در میتینگ تاریخی رشت متولد شد و اکنون به استادیوم امجدیه، قدیمیترین ورزشگاه ایران رسیده بود.
من در این روز نه یک ورزشکار، بلکه میلیشیایی بودم که برای حضور در میتینگ «چه باید کرد» به بیش از ۱۵۰هزار تن دیگر پیوسته بودم.
از سال۵۶ که تب و تاب انقلاب سلطنتی همه جا را فراگرفته بود تا سرنگونی شاه و آشنایی با مجاهدین و پیوستن به میلیشیای دانشجویی پا به زمین فوتبال نگذاشته بودم. گه گداری از سر اتفاق هم باشگاهیهای سابق را میدیدم و اگر صحبتی هم بهمیان میآمد نه حول مسائل باشگاه و تیم فوتبال بلکه در مورد وضعیت سیاسی روز و درگیرهای سازمان با ارتجاع حاکم و چماقداران بود. آخر سیاسی بودن ویژگی منحصر بهفرد تیم فوتبال هما بود که اغلب اعضای آن از دانشجویان دانشگاههای معتبر بودند و طبعاً با روشنفکران و جامعهٔ روشنفکری قرابت خاصی داشتند.
با این وجود حبیب از کسانی بود که نزدیک به دو سال او را ندیده بودم و اصلاً هم فکر نمیکردم آن روز در امجدیه و در میان جمعیت او را ببینم. مراسم تمام شده بود و خیالم راحت شده بود که برادر مسعود محل را ترک کرده است. بهخاطر وحشیگری روزافزون فالانژها که منجر بهشهادت بسیاری از هواداران مجاهدین از ابتدای حاکمیت خمینی تا آن زمان شده بود و خطراتی که از جانب این مزدوران خصوصاً متوجه برادر مسعود بود، از هرکس که میپرسیدی، دغدغهٔ اصلی ذهنیاش همین بود که مسعود بعد از هر سخنرانی سالم از صحنه خارج شود.
بهدلیل ادامهٔ درگیریها و صدای تیراندازی و درگیری که بیشتر از خیابان جنوبی مجاور استادیوم و درب جنوب غربی میآمد و در تمام مدت سخنرانی ادامه داشت و قطع نمیشد، بنا به توصیه مسئولان قرار شد از خروجی شمالی زمین چمن خارج شویم. تا از طریق در اصلی در غرب استادیوم که منتهی به خیابان روزولت میشد و امنیت بیشتری داشت بیرون برویم. کنار پلهها بود که ناگهان حبیب مرا صدا کرد. با همان لبخند همیشگی ـ که هیچوقت او را بدون این لبخند ندیده بودم ـ بعد از خوش و بش اولیه وقتی دید که لبم در اثر سنگ پرانی فالانژها زخمی و خونآلود شده، با من همدردی کرد و در همان حیص و بیص، سریع تجربهاش را به من انتقال داد و گفت که برای اینکه زیاد صدمه نبینم بهتر است بالای پله بایستم تا تسلط بیشتری داشته باشم. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. از دلسوزی و رهنمودش و لبخند همیشگی او خیلی دلم قرص شد و از این که او را نیز در این جمع بزرگ دیدم بسیار خوشحال بودم و احساس کردم الحق که شایستهٔ حبیب با آن خصوصیات ویژهٔ انسانی همین است که مجاهد باشد و به آنها بپیوندد. در آن لحظه چه میدانستم که سعادت دیدار دوبارهاش را برای همیشه از دست خواهم داد.
علاوه بر مردم داری و منش پهوانی حبیب، اراده و عزم او در مسابقات، بهرغم جثهٔ ریز و کوچکش، همواره الگوی ما جوانترها بود. پشتکار و سرسختی او را بهوضوح در تمرینها یا مسابقههای رسمی میشد مشاهدهکرد. سرانجام هم در اثر همین توانمندی و البته استعداد خارقالعاده و تکنیک بالایی که داشت به مدارج بالای ورزشی و تیمهای ملی فوتبال جوانان و امید و بزرگسالان رسید و شهرت زیادی کسب کرد؛ اما هرکس که حبیب را شناخته باشد، ولو به اندازه یکبار ملاقات، میتواند گواهی بدهد که جز افتادگی و سر به زیری از این بچهٔ خاکی و خونگرم محله «درخونگاه» تهران ندیده است. اشعهای از فخر فروشی و نخوت در او دیده نمیشد. در عوض شوخ طبعی سرزندگی و مهر او آدمی را تحت تأثیر قرار میداد؛ بهخصوص جوانترهایی مثل من که این افتخار را داشتم که چند سالی با او هم باشگاهی باشم.
از دستگیری حبیب خبر نداشتم تا همان روزی که خبر شهادتش را شنیدم. خبری که برای ساعتی توان هر کاری را از من سلب کرد. به خمینی جلاد و دژخیمانش مثل لاجوردی لعنت میفرستادم که او را از ما گرفته بود. ساعتی گوشهٔ خلوتی پیدا کردم تا خاطرات را از نظر بگذرانم. یاد روزی افتادم که در اثر ضربدیدگی مچ پایم قادر به شرکت در یک رقابت تیم جوانان نبودم و به ناچار از ترکیب تیم بیرون ماندم. حبیب که دو سه روز بود از سفر سالانه تیم هما به کره جنوبی برگشته و به تنهایی داشت نرمش میکرد، این حسرت را در چهرهام خواند. بلافاصله در همان گوشهٔ زمین از ساک ورزشیاش باندی را در آورد. باند چسبندهٔ مخصوصی که با خود از سئول آورده بود و کار کرد عجیبی داشت. آن را با حوصله دور محل آسیب دیدگی پیچید و تضمین داد که با آن قادر خواهم بود در مسابقه شرکت کنم و همین طور هم شد.
بعدها هر وقت از چهار راه گلوبندک رد میشدم مسیر را طوری تنظیم میکردم که از جلوی مغازهٔ خوار و بار فروشی پدر حبیب عبور کنم و با دیدن این مرد که از نظر قد و قواره کپی خود حببیب بود، یاد او را در دلم زنده کنم. مردی که بهوضوح پس از گذشت چند سال، هنوز غم و اندوه از دست دادن «فرزند شیرین هما» را میتوانستی در چهرهٔ نجیبش بخوانی.
پس از سی و شش سال هنوز در سالگرد شهادت حبیب هم احساس شرم میکنم و غم و اندوه رهایم نمیکند ولی شادمانم که نهالی که از خون او و سایر یاران مجاهدش آبیاری شد حالا به درخت تنومندی مبدل شده که شاخههایش در داخل و خارج ایران و گلهای سرخش در قالب جوانان و کانونهای شورشی مجاهد سراسر میهن آخوند زده را پر کرده است و میرود تا در روز نهایی انتقام خون پاک او را که لاجوردی دژخیم به فرمان خمینی، هیولای وحشی آدمخوار، بر زمین ریخت، از اعقاب او خامنهای و روحانی و رئیسی بگیرد و جهان را از لوث وجودشان پاک کند. به امید آن روز!
علی مسعودی