نخستین پناهگاه مسلم در کوفه، خانهٔ مختاربنعبیدهٔ ثقفی بود. این کاشانه نیز مانند منزل سلیمان ـدر روزی که اهل کوفه برای نامهنگاری به حسین در آن گرد آمده بودندـ لبریز جمعیت بود و چون کندویی ـدر موسم گردهافشانی گلهاـ پیوسته، از حرکت و هیاهو، زمزمه و گفتگو، پر و خالی میشد. آنانی که از در خارج میشدند، دیگران را به ورود ترغیب میکردند و آنانی که در حال ورود بودند، پرسان از آنچه در خانه میگذرد.
جمعیت در داخل حیاط، همچون حوضی مینمود که از یکسو، فوارهٔ تازهواردان آن را به تبسم و غلغله وادار میکرد و جنبش در آن میآفرید و از دیگر سو، شره و سرریز میکرد و در پاشویه، با رفتن روندگان، میکاست تا جا برای آیندگان بازشود. در این آمد و شد مدام، آب حوض به یک حالت بود.
مسلم جمعیت تازهآمدگان را به گرمی میپذیرفت و با آنها چنان روبوسی میکرد که گویی تمامت عاطفهاش را تنها نثار آنها میکند و برای دیگران چیزی باقی نمینهد.
ـ ای مردان دلاور کوفه!
این نامهٔ حسینبن علی، سرور ما، خطاب به شماست؛ که برایتان میخوانم:
«آخرین دستنبشتهٔ شورانگیز و گرم شما را هانی و سعید، به من بازآوردند. آن نامه نیز خواستههای سوزان شما را به من بازگو کرد. نوشته بودید پیشوایی نداریم و کسی نیست چراغ هدایت فراپیش ما گیرد، به سویمان شتاب تا راهنمایمان باشی. من با خواندن نامههای شما، مسلمبنعقیل، برادر و پسرعمویم را که از یاران مورد اعتماد من است، به سویتان گسیل میدارم. اگر او نبشتههای شما را با کردار و درونمایهتان همسو دید و گزارشش با نامههای پیاپی شما موافقت داشت؛ و آرای بزرگانتان با این نامهها یکسان بود، من بهزودی به سویتان خواهم شتافت. به جان خودم سوگند! هیچکس شایستهٔ پیشوایی خلق نیست جز آن که با کتاب آسمانی آشنایی داشته باشد و مطابق آن حکم راند. امام کسی است که به عدالت تکیه زند و داد ستمدیده را از ستمرسان بازستاند. رهبر مردم کسی است که دینش، دین خدا باشد و برای خدا و آیین او، از سر جان برخیزد».
وقتی خواندن نامه به پایان میرسید، مردم، با چشمانی گریان و چهرههایی متأثر، با مسلم بیعت میکردند و خانه را ترک میگفتند. در بین آیندگان و روندگان، کسانی بودند که خانهٔ مختار را ـکه اینک پایگاهی برای فرماندهی یک ارتش شده بودـ رها نمیکردند. عابسبن ابیشبیب شاکری، در فرازی از بیعت سیلوار خلق، آنچنان به وجد آمد که با سیمایی برافروخته و شوقی مهارناپذیر، بیاختیار رو به مسلم فریاد زد:
«من بر آنچه در قلب این مردم میگذرد، آگاه نیم و مغرور نمیسازم تو را به کثرت ایشان؛ ولی از اندیشهٔ خود ترا میآگاهانم. روزی که مرا بخوانی دعوتت را اجابت میکنم و با شمشیرم با دشمن میجنگم تا گاهی که پروردگار بزرگ و عزتمند را ملاقات کنم».
در تأسی به او حبیببن مظاهر، با ابرو، مو و محاسن سپید ـچون پرچمی که باد آن را به اهتزاز درآورده باشدـ از گوشهٔ جمعیت خود را برافراشت و غرید:
«خدا ترا رحمت کناد! ای عابس! آنچه در کنه دل داشتی به شیواترین عبارت به زبان آوردی، به خدا سوگند ـکه نیست جز اوـ من نیز چنینم».
چه شگفت سخنا!... هنوز حبیب ننشسته، دیگر مردی برخاست. سعیدبن عبدالله حنفی؛ و سخنان او، روییده از سخن سخنوران پیشین.
آه! مگر اینان از قشون بنیامیه و عقوبت سرپیچی از فرمان امیرالمؤمنین یزید نمیهراسند؟ مگر نمیدانند گفتههایشان را جاسوسان به عرض خلیفه خواهند رساند و این سخنان ـاگر چه از سر شور و بر زبان رفته در لحظههای بیخویشیـ برایشان مایهٔ شر خواهد گشت؟... وقتی شورِ سرکش در سر، فرونشیند، خشمِ برانگیخته بخسبد، خون دویده بر لالهٔ گوش و برجستگی گونه به قلب بازآید و سرد شود و رخسار، از غازهٔ تند غضب به زردنای چشمآزارِ ترس گراید، بسا بود که مرد از چنین سخن بر لب راندنی، انگشت ندامت به دندان گزد و به انکار آن برخیزد.
...
نه، وقتی آرمانی از قوارهٔ فرد فراتر باشد، سر را، سرِ بازایستادن بر شانه، و خون را، رأی حبس شدن در رگ، نیست. گفتههایی که از سر صدق ـدر یگانهترین دقیقهها بر زبان رانده میشوندـ کمترین پشتوانهٔ اثباتشان، جان گوینده است. این شور، شوریدهتر از آن است که با شاریدن، بکاهد و واپس نشیند. گواه، آن که با این سخنان حماسی و دلقویساز، خون در رگان خشکیده به جریان افتاد. شور که سالها از ترسِ ترس، در سنگرِ تقیه، غبار بر رخ افشانده بود، خود را تکاند، سرخْروی و عریانقامت به میانهٔ میدان آمد. چهرهها را شکوفاند، صداها را باز کرد، عزمها را صیقل داد. جان و دارایی و خواستهها و آنچه آدمی را سنگین میکند و به زمین میچسباند، در برابر دفاع از عقیده، ناچیز شد. خلقِ رهاشده مانند روزهای حاکمیت علی در کوفه ـبرای بازیابی هویت انقلابی خودـ روی به مسجد نهاد. دیگر خانهٔ گلی و کوچک مختار، جوابگوی فزونی دمافزون جمعیت نبود. تا آن ساعت هزاران دست بیعت، دستان مسلم را فشرده بود.
از پس از شکافتهشدن فرق ابوتراب و رخت بربستن او از گریوهٔ خاک، مسجد کوفه چنین جمعیتی به خود ندیده بود. منبری که علی از فراز آن، خلق را به جهاد برمیانگیخت؛ گاه علیه نفس و گاه علیه نفوس مقهور شده در برابر هوای نفس، اینک پذیرای مسلم بود. اکنون گاه آن بود که مسلم، قیسبن مسهر صیداوی را به مکه بازپس فرستد و حسین را بشارت دهد که کوفه مهیای پذیرش اوست.
***
...
ـخزیده در خزِ زرنگارِ تخت عاج، دستها مچاله کرده در گودنای بین دو پاـ سگرمههای یزیدبن معاویه سخت در هم بود. کباب تازهٔ بره و جام لبالب شراب، چند روزی بود به مذاقش خوش نمیآمد. کار آنگونه که میخواست به سامان نبود. هر روز خبر تازهیی از مکه و حسین میرسید و به نگرانی او میافزود. افزون بر آن، نامهٔ عبداللهبن مسلمبن ربیعه، یکی از هواخواهان و جاسوسانش در کوفه، پیش روی او بود.
«...نعمانبن بشیر، حاکم کوفه، با مسلمبن عقیل، طریق مدارا در پیش دارد و مرد حکومت نیست. اگر کار به این منوال پیش رود، مردم کوفه، فرزند عقیل را به امارت برمیدارند و لشگری عظیم برای یاری حسین بسیج خواهد شد. کوفه را دریاب پیش از آن که سررشتهٔ امور از دست بدر رود».
سرجون، غلام مسیحی آزادشدهٔ معاویه ـکه اکنون در شمار رجال مهم و مقرب دربار بودـ با شم شیطانی خود احوال فرزند معاویه را دریافت و بر سویدای دلش نیک واقف شد. او را بیش از پدرش ـکه سِیاسمردی فریفتارزبان بودـ میشناخت؛ و میدانست که در این هنگام، چگونه باید رفتار کند. به نرمی ساغرِ میانباریک بلورینِ شراب را بر دهانهٔ تُنگ کوبید و طنینی شفاف و نازک از آن برآورد، آنگاه باده به دست پیش آمد. لبخندی مرموز و شیطانی، در لبان او خانه کرده بود.
- سرور من! شاعرِ این شعر، چگونه یارد از شراب روی برتابد! اگر او اینگونه با دختر رز روی ترش کند، خشکمغزان چگونه کنند؟
- «الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها...».
بیت را به پایان نرسانده، سگرمههای یزید از هم گشاده شد و خندهیی ناگهان لبان او را از هم باز کرد. چربزبانی سرجون کارآ افتاده بود.
سرجون قدمی پیشتر نهاد، اکنون چشمان افعیوار و کلاپیسه شدهاش دوخته بر نینی چشمان یزید بود و او را با دو گُل سوزان خود، سحر میکرد.
- آه! سرجون مانند شیطان میمانی؛ آنگاه که آدم و حوا را به ساقهٔ گندمی در بهشت حوالت داد و از آن جایگاه...
- تصدقت شوم، مگر شیطان بد است. احالهٔ بهشت به فردا نه کار عاقلان است. جوی شیر و عسل، صف حورعین و غلمان، درخت سیب و زیتون، ثیابِ سندسِ خضر و استبرق و حلوا، همین دم است؛ در همین کاخ؛ در عیش نهفته در برقِ هوسناک جام...
یزید روی گرداند. سرجون، وقتی دوباره بیاعتنایی او را دید، ناگهان پرسید:
- شما را چه میشود سرور من!؟
یزید نامهٔ عبداللهبن مسلم را به سوی او دراز کرد.
سرجون با ابروان بههم فشرده و چشمان تیز، در نامه درنگ کرد، آنگاه اندیشناک سر برداشت.
- چارهٔ کار ساده است.
یزید با تعجب.
- ساده!... چگونه ساده است!؟
- پدرت ـکه سایهٔ طوبی نصیب او باد!ـ هرگاه کار به تنگنا میکشید، زیاد را میجست؛ زیادبن ابیه را میگویم. این مرد در کاردانی و گرهگشایی زبانزد بود. پسرش عبیدالله نیز چون پدر است، بل بیش.
یزید نیمخیز شد و با اشتیاق گفت:
- آخر او امیر بصره است. آن سامان نیز چندان به سامان نیست.
- خطر کوفه عاجل است. بگذار با حفظ سمت به کوفه رود و فتنهٔ آنجا را فرونشاند.
یزید مدتی دراز بین دو ابروی اینک گشادهٔ سرجون نگریست. دو شعلهٔ نمناک و تاریک، در زیرِ طاقِ مشکی آنها میسوخت و هرم هراسناکی از آنها برمیخاست.
- راست میگویی تنها عبیداللهبن زیاد مرد این میدان است.
سرجون فاتحانه خندید و دستش را با پیمانه پیش برد.
- بگیر مولای من! شرابِ بعد از نوشخند، نوشینتر است.
***
قیلولهٔ حاکم بصره، عبیداللهبن زیاد، با پیچیدن صدای چکمههای حاجبِ خلوتسرا، روی خشت فرشهای کاخ برآشفت. حاجب، ناگهان خود را با چشمان پفکرده و نیمخمارِ حاکم مواجه دید. از ترس عقوبت، دستپاچه بر پاشنه چرخید و به سرعت قصد بازگشت کرد. بد هنگامی پای در خلوت حاکم نهاده بود. نهیبِ خوابآلود ابنزیاد او را وادار به توقف کرد.
- چه پیش آمده است؟! چرا نگهبانان نمیگذارند، دمی کپهٔ مرگمان را به زمین بگذاریم؟ اینجا کاخ است یا نشخوارخانهٔ دواب؟!
[حاجب، با دستپاچگی و اضطراب]:
- تصدقت گردم، قصدم آشفتن خلوت شما نبود. فرستادهٔ خلیفه اصرار داشت که همین الآن پیام مهمی را به عرض برساند.
عبیداللهبن زیاد، در جستجوی لذت از کف رفتهٔ خواب، خمیازهٔ بلندی کشید و دوباره پلک بر هم گذاشت تا ته ماندهٔ آن را مضمضه کند. لختی بعد با لبان نیمباز تکرار کرد:
- فرستادهٔ خلیفه... هوم... [میخواست طبق عادت بگوید، برود گورش را گم کند] ناگهان به خود آمد، پلک گشود و غرید:
- چه گفتی؟ فرستادهٔ خلیفه!... بگو وارد شود. چرا زودتر مرا بیدار نکردی؟ مگر صدبار نگفتم در چنین هنگامهای ملاحظهٔ آسایش مرا نکنید.
حاجب خلوتسرا در بهت و حیرت ناشی از تناقض این دو رفتار، فرصت گفتگو نیافت، طبق تجارب و آموزههای درباری خود، تعظیمی غرا کرد و بهدنبال قاصد شتافت.
***
نامهیی بود از یزید:
«ای فرزند زیاد! هواخواهان من از مردم کوفه، به من گزارش دادند که پسر عقیل وارد کوفه شده و برای حسین لشگر جمع میکند. هنگامی که نامهٔ من به تو رسید، به جانب کوفه سفر کن و او را ـبه هر حیله که دانیـ به چنگآور، به بند کش، بهقتل رسان یا از کوفه بیرون کن!».
وقتی خواندن نامه تمام شد. فرستادهٔ خلیفه نامهٔ دیگری بیرون کشید و به دست حاکم بصره داد. ابنزیاد، مهر نامه را شکست و با کنجکاوی و احتیاط آمیخته با ترس، چشم در سطور آن دوانید. ناگهان از شدت خوشحالی، قند در دلش آب شد و آن تشویش اولیه در او، با مشاهدهٔ نامهٔ دوم خلیفه از بین رفت. با صدای بلند دستور داد که برای قاصد شراب بیاورند. یزید حکم کرده بود که او با حفظ سمت والیگری بصره، به امارت کوفه نیز منصوب شود. در حکم تصریح شده بود که او هر چه زودتر کاخ کوفه را از نعمانبن بشیر انصاری تحویل گیرد؛ پیش از آن که حسین به آن دیار رسد و رشتهٔ امارت بنیامیه در آن سامان از هم بگسلد و آنچه نباید پیش آید و دیگر نتوان کاری کرد.
یزید نضجگیری قیام کوفه، شراره کشیدن خون حجر در رگان کوفیان و دعوت آنان از فرزند علی را، ناشی از مسامحه و مدارای نعمان میدانست. در این حکم، از عبیداللهبن زیاد خواسته شده بود که با روش خود، کوفه را به قلمرو یزید بازآرد و شورش را به هر طریق ممکن سرکوب نماید.
***
برای ابنزیاد که در نشئهٔ گسترش قلمرو قدرت خود بود، بهتر از این نمیشد. بنابراین نامهرسان خلیفه را با هدیههای خویش نواخت و به خوشی روانه کرد. آنگاه برادر خویش، عثمانبن زیاد را نیز فراخواند تا او را به وکالت خود بر امارت موقت بصره بگمارد. با طینت شیطانی خود میدانست که در اجرای دستور خلیفه، شتاب باید کرد. بیدرنگ دستور داد قاطبهٔ مردم بصره را در مسجد گردآورند. وقتی خلق فراهم آمدند، آنها را برای مدتی منتظر گذاشت تا بر اضطرابشان بیافزاید و رعب و وحشتی مجهول را در دلهایشان بپراکند و به حدس و گمانهای گمراهکننده و پرسشهای یکسویه ـدربارهٔ علت این گردهماییـ دامن زند.
او از اینگونه خط و نشان کشیدنها سود میبرد. همین دیروز بود که منذربن جارود ـاز خوف عقوبتـ ابورزین سلیمان، حامل نامهٔ حسینبن علی به مردم بصره را لو داد؛ با این حال، از آن هنگام که دستور داده بود سر قاصد حسین را از تن جدا کنند تاکنون در تشویش بهسر میبرد. نیک میدانست که این رشته سر دراز دارد؛ و او شاید آخرین کسی است که از مضمون نامه باخبر گشته است.
درنگ جایز نبود. تا قبل از ترک بصره باید از مردم، چشمزهر میگرفت تا با فراغ بال بتواند جنبش کوفه را سرکوب نماید. از این رو، ساعتی بعد، بر اسبی شبرنگ سوار شد. مانند روزهای جنگ خفتان به بر کرد. شمشیر بست ـو با خادمان مخصوص، سوارهـ تا صحن مسجد رفت. آموخته بود که برای ترساندن خلق، باید هیبتی ترسناک داشت و از همان ابتدا، سخن از شقه و شمشیر، عقوبت و جزا و کند و بند و سیاهچال بر لب راند. اینها آموزههای پدرش، زیادبن ابیه بود. بارها از او شنوده بود که برای مطیع کردن خلق، باید نیشِ سوزان تازیانه را در شیار استخوان نگهداشت و شمشیر را از خونی با خون دیگر شست.
در پچپچهٔ هر دم فزایندهٔ مردم بصره، ناگهان تازیانهاش را برکشید و با صفیری سوزان، بر پوست هوا، خنج کشید و سپس با ابروان درهمکشیده جمعیت را از نظر گذرانید. فضا، نفسکُش، خناقافزا و هولپراکن بود. در حالی که گماشتگانش کوچکترین جنبش خلق را با دیدهٔ شک مینگریستند، او قدرت و حشمت عالمگیر «امیرالمؤمنین یزید» را به رخ کشید و افزود هیچ توطئهیی ـولو در تاریکترین زوایای ذهنـ از چشم تیزبین جاسوسانش پنهان نخواهد ماند. سپس با شهوتی حیوانی از سوزشِ طاقتفرسای تازیانه گفت و تیزنای دمِ شمشیر؛ هنگام شنا در خون جوشان نسجِ نرمِ بدن. از خوفناکی شقهشدن با ساطور و بسته شدن به دم موی اسب و کشیدهشدن بر ریگزار تفتهٔ ظهرِ تموز. از خراب شدن غافلگیرانهٔ دیوار بر فرق و پرتابشدن از بلندی. از درد داغ نهادن بر پیشانی و کتف و نمکسود کردن زخم کارد و از بسیاری مجازاتهای دیگر... اینگونه بسا با آب و تاب سخن راند و در تمام این مدت تازیانهاش را با غضب در هوا تکان میداد و دست بر قبضهٔ شمشیر یمانی خود میسود. آنچنان یکریز از هیمنه و جلال و جبروت حکومت گفت که خود نیز باورش شد که جاسوسانی در خفا دارد که اعماق اندیشهٔ خلق را میکاوند و رج به رج آن را در جستجوی نطفههای مشکوک بههممیریزند. از چنین پنداری به خود بالید و با خود گفت:
«اگر یزید هنرنمایی امروزم را میدید یا جاسوسانش به او میرساندند، بیشتر از امارت کوفهام میداد».
مردم بصره، به ظاهر در سکوت به او گوش سپارده بودند اما هماندم که او در پی یافتن واژهیی گدازان و گوشتچزان، ذهنآموختههای خود را مرور میکرد و صحنههای شقاوتبار را برای ترساندن مردم، ترسیم میکرد، پرهیبِ خوفناکش در نگاه خلق، کمکم مات و بیرنگ میشد تا جایی که بتدریج حضورش را به هیچ انگاشتند و گوشها دیگر کلمات تهدیدبارش را نشنود. جسارت مردم تا بدانجا رسید که در حاشیهٔ جمعیت، دست کسی آهسته به زیر قبا رفت و رقعهیی بیرون کشید و آن را در دستی دیگر گذاشت؛ که به سویش دراز شده بود. رقعه گشوده شد و چشمی شوقناک بر خطوط آن دویدن آغاز کرد. دیری نکشید که سرها سرک کشیدند و چشمان کنجکاو و مشتاق برای خواندن آن رقعه از هم پیشی گرفتند:
«به نام خداوند مهربخشای مهرورز، ای مردم بصره! این نامهیی است از حسینبن علیبن ابیطالب به سوی شما. پرودگار بزرگ، از میان بندگان خود محمد را برگزید و پرچم پیامبری را به دستش سپرد. آن دم که مرگ او را در ربود، با اعزاز و اکرام به سوی خالق بیهمتا بازگشت. محمد حق رسالت را ادا کرد و عمر گرانمایه در راه اندرز به مردم صرف نمود. این حقیقتی انکارناپذیر است که خاندان و برگزیدگان پیامبر به جانشینی او از هر کس شایستهترند ولی مردمی خودسر و متجاسر، حد خویش را نشناختند و به جای ما بر مسند پیامبر نشستند... من برای آن که آتش فتنه را دامن نزنم و امت جدم را در محنت نیفکنم، چندی از پای نشستم؛ اما اینک با این نامه شما را دعوت میکنم که برای زنده کردن کتاب خدا و سنت رسول او از جای برخیزید و مرا یاری کنید. اگر سخن مرا با گوش جان بنیوشید و سر بر خط فرمانم گذارید، شما را به روشنترین راه رهنمون خواهم شد. درود و رحمت خدا...»
نامه به پایان نرسیده، دستی مشتاق، آن را از چنبرهٔ جمع سربهجیب هم آورده ربود و به مکان دیگر برد. لبها پچپچه آغاز کردند:
ـ نامهٔ حسینبن علی است... در آن چه نبشته است؟....
پچپچههای بیمزده نیز گاهگاه به گوش میرسید:
ـ احتیاط باید، احتیاط، مگر نمیبینید جلاد را با شمشیرِ خونآغشت؟!... مگر نمیشنوید صدای لمسِ تازیانه را با پوست برهنهٔ هوا؟!... احتیاط باید، احتیاط مردم بصره!...».
نامه، همچنان دست به دست و دسته به دسته، در فوران شوق و بیم و امید، هیجان و حیرت و اضطراب، میچرخید و جرقه به جرقه، شعله میافروخت.
ابنزیاد، دشنامی غلیظ به زبان آورد و تهدیدی گزنده را با صفیر شلاق درهمآمیخت. زبانش از شدت غضب، بر سق دهانش چسبیده بود. دلش هوس شراب و هوای خنک بخورآگینِ کاخ میکرد. از نشستن بر سفتی زین ـدر بارش نیزههای گداختهٔ آفتابـ به ستوه آمده بود. بخارِ بوناکی که از پشت عرق کردهٔ اسب برمیخاست، منخرینش را میآزرد. مخدههای اطلس، بالشهای پر قو و گردشِ نگارینِ جام، آنچنان در نظرش هوسناک نمود که بیدرنگ عنان چرخاند و حضور جمعیت را فراموش کرد؛ چنان که آمده بود، ناگهانی و زمخت، مهمیز بر پهلوی اسب فشرد و دور شد... دقیقهیی بعد خوفناک و شتابزده برگشت. چیزی را از یاد برده بود. بیمقدمه از اسب پایین پرید و بر بالای منبر شتافت. در یک حرکت سریع، شمشیرش را برکشید و آن را، بر فراز منبر، از یک گُلمیخِ درشت آویزان کرد، لختی با چشمان خونگرفته، در چشمان سوزان جمعیت نگریست، آنگاه ترشروی و عنق برگشت و سوار بر اسب شد؛ در حالی که دیواری از چشم، برافروخته و خوفناک، او را رد میزد و تا کاخ تعقیب میکرد.
با این حال، شمشیر منبرآویز و خوفپراکن او مانع نشد تا یزیدبن مسعود نهشلی رو به مردم بنیتمیم، جماعت بنیحنظله و گروه بنیسعد نیاورد و جرقههای خاکسترنشین را در خطی ممتد به هم نزند و راه حریق را، از نهانخانههای پچپچهگر و صحبتهای درگوشی محتاط، به آشکارِ کوچه نکشاند.
ع. طارق