قرص درشت و شنگرفگون آفتاب، چون بادیهای لبالب خون، از گردهٔ شفق لیزمیخورد، کمکم پا بر تارک خط سبزِ نخلها میفشرد و بر کرانهٔ بادیه هبوط میکرد. جویبار حزین آوای زنگولهٔ شتران ـ در بازگشت از حومهٔ مدینه به شهر ـ گوش بیابان را پر کرده بود. ابری زمینی از غبار، در پس پای آنها، ارغوانی افق را هر لحظه کدر وکدرتر میکرد. سایههای دراز، جای خود را به مه خاکستری پس از غروب میدادند. آسمان رنگهای روشنش را از زمین بازمیستاند و تاریکی، سوار بر اسبی ارزق از راه میرسید.
سواری ناشناس، بر شتری تیزرو، در متن رو به افولِ غبار، به سوی مدینه میتاخت. دستار وی در تاخت مدام، موج برمیداشت و دنبالهٔ آن پیچمیخورد، برمیگشت و روی چشمهای او میافتاد. سوار، چشمان سرخشدهاش را بههم فشرده بود و از پشت خط نازک دو پلک، راه را از نظر میگذراند. دورنمای مدینه در چشمانداز او بود. سرعتش را اندکی کاست. باید طوری به شهر میرسید که پردهٔ تاریکی کامل فروافتاده باشد تا بتواند از بیراهه و دور از نگاه جاسوسان حکومتی، خود را به مقصد برساند. هرم کشندهٔ داغروزِ کویری هنوز در جانش بود. عطشی سوزناک میآزردش.
آنچه سبب شده بود این راه درازآهنگ را تابآورد و یکنفس بتازد، انگیزه رساندن خبری اسفزا بود به پیشوایی تحتنظر. تاوان این کار ـاگر جاسوسان بو میبردندـ شاید به بهای زندگی او تمام میشد اما باکی نبود، او از آغاز به این اندیشیده بود.
در یکی از باغهای اطراف مدینه، شتر خستهپای را بر نخلی روییده بر کنارهٔ آبکندی کوچک بست و خود به شتاب از پناه شاخ و برگ درختان، شبح به شبح پیش رفت. حال مسافتی دیگر در راه بود و سنگلاخِ پایآزارِ مسیر.
آنقدر پیشرفت تا به کومهیی گلین در حاشیهٔ شهر رسید. با احتیاط پشت خود را به سوک دیوار چسباند و فالگوش ایستاد. صدای نامفهوم مردی میآمد که با عتاب به زنی تشر میزد. اندکی بعد، گریهٔ طفلی بلند شد و گاوی، سراسیمه، ماغ کشید. او خود را از دیوار کند و خمیدهخمیده جلو رفت.
اینک کوچهیی در برابرش بود. صدای سنگین چند گامِ شمرده، ناگهان او را به زمین چسباند. دو قراول تیغبسته با شولاهایی سراسر کبود، از انتهای کوچه نمایان شدند. یکنواختی و نظم گامهایشان چنین مینمود که متوجه چیزی غیرعادی نشدهاند. با نزدیکتر شدنشان، او خود را بیشتر موازی خاک کرد. حال صدای کوبشهای قلب خود را رساتر میشنید. گامها نزدیک و نزدیکتر شده و ایستادند. دلکوبههای مرد آنچنان شدید شد که برای لحظاتی حس کرد به جز صدای قلبش چیز دیگری نمیشنود. چشمهایش را به طرف صدا چرخاند و هراساًن خیره شد. چهارساق کشیده و غولآسا در چندقدمی او به هوا برافراشته شده بود.
در مکثی که بهنظر مرد به سنگینی قرنی میمانست، گامها از زمین کنده شده و به کوچهیی دیگر چرخیدند. طنین قدمهایشان دور و دورتر شد. مرد نیمخیز شد و نفس عمیقی کشید. با احتیاط به انتهای کوچه چشمدوخت. فقط صدای زیر و متسلسل جیرجیرکها از اعماق شب به گوش میرسید. عرق پیشانیاش را با کف دست سترد، بلند شد و به چالاکی خود را به دری کوچک رساند آنگاه کوبه را دوبار پیاپی به صدا درآورد.
این طرز نواختن کوبه، رمزی بود میان شیعیان با پیشوایشان. لت دری چوبین، بر پاشنه چرخید و مرد، شتابناک در تاریکی پشت چارچوب فرو رفت.
...
***
حسینبنعلی، با شنودن خبر شهادت حجر، نگاهی نافذ و اندیشناک به کنج اتاق افکند و زیرلب زمزمه کرد:
«و میآزماییمتان با چیزهایی مانند ترس، گرسنگی، از دست دادن داراییها و بستگان و دستاوردها و به شکیبایان بشارت ده؛ آنان که در برابر پیشامدها و آزمایشات سهمگین میگویند ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشتکنندگان».
سیمای آشنا و دوست داشتنی و گفتار شورانگیز حجر و سماجتهای انقلابی او، هنوز در لوح یادش نقشهای دلانگیز ترسیم میکرد؛ صحابی وفاداری که در سختترین اختناقِ معاویهساز، دست از یاری او و برادرش، حسن نشست. بهخاطر آورد روزی را که حجر با نگاهی غمبار، از دیدار با حسنبنعلی بازگشته بود؛ به این امید که او (حسین) را به پیکاری زودهنگام و مسلحانه بر علیه معاویه ترغیب کند. از او نیز همان سخن را شنوده بود که از حسن و... اینک به پاسِ این وفا به پیمان، سر خود را خالصانه تقدیم کرده بود؛ یازده سال پیکار بیسلاح برای برافراشتن نام و مرام علی ـ که معاویه با توفانی بنیانکن از جعل، تحریف، سب و لعن و خرید آراء مردم در پی خاموشی آن بود ـ و اینک حجر را برای خاموش کردنش، خاموش کرده بودند... با یادآوری این موضوع، جرقهیی ناگهانی در افکار هزارتوی حسین درگرفت و تمامت اندیشهٔ او را حریقی بیقرارساز در نوردید. بیهوده نبود که پیش از وقوع چنین روزی، پدرش، علیبنابیطالب، گفته بود:
«ای اهل عراق! بهزودی هفت تن در عذرا کشته میشوند که داستان آنها چون داستان یاران اخدود است».
حسین چون از این مکاشفهٔ خاطرهانگیز فارغ شد، دوباره سر در جیب تفکر فروبرد. در این هنگام، قطره اشکی به پهنای صورتش دوید و حزنی دلنشین در آهنگ کلامش نشست. با اشتیاق دست بر شانهٔ قاصد گذاشت. صورت او را پیش کشید و بر پیشانی داغش بوسه زد. قاصد ناشناس نیز سر بر شانهٔ حسین نهاد و چون کودکی ـ که مادر گمکردهٔ خود را بازیافته باشدـ به شوق و درد گریست. امام با ملاطفت سر او را از شانهٔ خود برداشت و با دست شرابههای اشک را از گونهاش سترد و دیگر بار در سکوتی حرمتبار، گویه کرد:
«ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشتکنندگان».
...و کسی از اهل خانه را فراخواند تا قاصد را به امنجایی دورتر از این کاشانه برد تا پیش از ترک مدینه در خفای شبگیر، چیزی خورد و لختی بیاساید و توان از دست شده را برای بازگشت بیابد. در عینحال او را گوش به زنگ پیام خود نگهداشت و نسبت به خطر لورفتن هشدار داد.
***
پیهسوز کوچک، اشیاء محقر اتاق را روی دیوار به رقص درمیآورد. در قاب دریچه، صورت فلکی دباکبر سوسو میزد. جیرجیرکان با رفتنِ پاورچین پاورچینِ نامهرسان فداکار، دوباره سازِ سحرآمیز خود را کوک کرده بودند. نسیم شبانه، آوای حلقهوار و مبهم غوکان را از دریچه به درون اتاق غربال میکرد. امام چشمان خود را از روی حصیر پهن شده در اتاق بلند کرد و در آسمان دواند.
بغضی سنگین؛ آمیخته با احساسی متعالی از شهادت حجر، او را پیوسته به فکر فرومیبرد. اندیشید؛ گویا همین دیروز بود که حجر به مدینه وارد شد تا از کارگزاران معاویه در کوفه، به او شکوه نماید و بگوید که چگونه آنها با تطمیع و تهدید، شیعیان، را وادار به اهانت به امیر مؤمنان میکنند و در هر نماز، ناسزاگویی به علی در منبر شایع شده؛ و کار تا بدان پایه رسیده که بازیچهٔ طفلکان را میربایند و چون به بازجست آن برمیآیند، به آنان گفته میشود که علی ربوده است!...
این حجر بود؛ انقلابی مردی که هنوز خون داغ انقلاب در رگانش سیلان داشت. نادره پرشور صحابهیی وفادار به علی؛ آتشپارهیی که با فعالیت بیدارگرانهٔ خود نمیگذاشت حکومت معاویه در کوفه سامان گیرد.
آری، این خود حجر بود با غبارِ فراوان راه نشسته بر جامهٔ خشنبافت، سیمای حزنآلود و نگاهی فروافتاده و رفتاری با وقار.
ـ ای حجر! گوییا خسته میبینمت. رنج راه تو را فرسوده است. اندرون آی و اندکی بیارام!
حجر در سکوت بامسمای خود، پای از چارچوب در به درون نهاد و خود را در آغوش حسین افکند و دردمندانه گریست. چون قدری تسکین یافت، شانههای او را در پنجه فشرد و ناگهان پیشانیاش را بوسیدن گرفت و پس از لمحهیی سکوت، دوباره گریست:
ـ فرزند پیامبر! ای کسی که جامه و سیمایت، عطر او را دارد. ساعتی پیش، نزد برادرت حسن بودم.
حسینبنعلی سر بلند کرد و دوباره چهرهٔ تکیدهٔ حجر را از نظر گذراند. بغضی فروخفته در پهنای صورتش، آمادهٔ انفجار بود و او بیهوده سعی میکرد با بههمفشردن لبان داغمهبستهاش، آن را پنهان دارد.
ـ ای حجر! به او چه گفتی؟
کلمات بریدهبریده و هقهقآلود حجر.
ـ آنچه به او گفتم، به تو نیز بازمیگویم.
ـ ایکاش! پیش از این میمردم و چنین روزی را نمیدیدم. با تنندادن به جنگ با معاویه، بر سرمان آمد، آنچه که از آن میهراسیدیم.
با گفتن این جمله بغضش ترکید و به سختی توانست شکیبایی و وقار پیشین خود را اندکی بازیابد. پس، کلام آخر را با تمام توان و شهامتش اداکرد. در همان حال حزم و شرم درونیاش در حضور امام، مانع از بیان صریحتر آن میشد:
ـ ...اجازه ده! با این سلطهٔ جبار و دینفروش به جنگ بپردازیم...
...
سکوت.
امام، با تأنی سربرداشت و دوباره در سیمای حجر نگریستن گرفت. او اینک آرامش ذاتی خود را بازیافته بود. گویی سخنی که پیش از این جرأت واگویهٔ آن را نداشت ـ و چون خرسنگی گرانثقل، بر سویدای دلش سنگینی میکرد ـ بر زمین نهادهاست. حال نفس به آسودگی برمیآورد و سبکبال و سبکخاطر بر جای خویش دوزانو نشسته بود و آخرین نمقطرههای اشک را از چشمخانه، با دل انگشت میزدود. چون از این کار فارغ آمد، کودکوار و سمج، منتظر پاسخ به درخواست ماند.
...
حسینبنعلی برخاست؛ شناور در فکری ژرف، طول و عرض اتاق را چندبار پیمود. این شاید دقیقهیی چند به طول انجامید ولی در نظر حجر چندان طولانی آمد که دامن شکیبایی از کف داد، بیصبرانه، خواست کلام پیشین را بازگویه کند و بر آن بود دلیل سکوت را نیز بپرسد، ناگهان حسین رودرروی او بر زمین نشست و بیمقدمه پرسید:
ـ برادرم حسن، چه گفت؟
حجر از ژرفای صراحتی که در این سؤال و نیز نگاه اعماقکاو و پرابهتی که در پشت آن بود، لحظهای بر خود لرزید. با اینحال خود را بازیافت و لب به سخن گشود.
برادرت گذاشت تا اتاق از اطرافیان و ملاقاتکنندگانش خلوت شود، آنگاه مرا پیش خواند و در گوشم زمزمه کرد:
«ای حجر! آنچه را که گفتی شنیدم. اندیشهٔ همهٔ خلق مانند اندیشهٔ تو نسبت به ما نیست. آنچه تو دوست داری، دیگران ندارند. مردم با اندک شبههای از گرد ما پراکنده میشوند. حمیتی صخرهوار نیست تا بتوان به آن تکیه کرد و یارانی راسخعزم، نه؛ که بتوان نبردی پیشبرد».
حسین در سکوت به کلمات او گوشداد. حجر که با یادآوری آن صحنه برانگیخته شده بود با شوری انقلابی دوباره بر سخنان چنینی خود پایفشرد اما نتوانست دلآزردگی خود را کتمان کند.
ـ به این سبب نزد تو آمدهام... خون من رنگینتر از خون برادر همکیشم، «رشید هجری» نیست. هنوز بهخاطر دارم چگونه او را ـ بهخاطر عشق سوزانش به پدرتـ دست و پا بریده، به نخل آویختند، در هماندم از سپاس و بزرگداشت علی غافل نبود، تا اینکه تملقگویان معاویه زبانش را نیز قطع کردند. مطمئن باش ما در راه تو وفاداران «رشید»گونهایم؛ از هیچ شکنجه و ایذایی باکمان نیست.
مکثکرد... برای اینکه امام را در تصمیم یاریدهد، افزود:
ـ مرا یارانی است که در خطیرترین شرایط، همراه تو و برادرت خواهیم بود.
حسین که با یادآوری شهادت فجیعانهٔ رشید هجری، بار دیگر چشمانش حالت محزون خود را یافته بود، برخاست؛ برخاستنی هیجانانگیز به ادامهٔ گامپیمایی اندیشهآمیز در عرض و طول اتاق. حجر نیز ـ امیداوار به تأثیر سخنان خود در او و شاید، برای رعایت حرمت نسبت به پیشوایش ـ برخاست و با او همقدم شد. حسین، ایستاد، حجر، نیز. حال آن دو رودرروی یکدیگر بودند. قلب حجر در انتظار شنیدن پاسخ دلخواه خود از زبان حسین بهشدت در دهلیزهای سینهاش دهل میکوفت.
ـ ای حجر! برادرم با معاویه صلح کرده است. ما کسانی نیستیم که آنچه را که گفتهایم محترم نشماریم...
باز، آن خاطرآزردگی غیرقابل کتمان و آن اندوهگنیِ عمیق و لبترشکنیِ پنهان ناداشتنی به حجر روی کرد و شیارهای پیشانی او عمیقتر شد. اجازهگرفت تا برخیزد و برود. در آستانهٔ در، نگاه نافذ امام او را بر جای داشت.
ـ حجر! هر چیزی را سرآمدی است، همانا خدا هر روز در شأن و مقامی است.
حجر در آستانهٔ در طوری ایستاده بود که قامتش چارچوب در را پرمیکرد. در پاشِ ریشههای مورب و پررنگ نور، آنگونه مینمود که تصویری تمامقد را در آیینهیی نقاشی کرده باشند.
ـ پسر پیامبر! لابد از یادنبردهای آن روز جانگداز را که پدرت بر اثر زخم شمشیر ابنملجم در بستر بیماری بود. سروش ناآشنایی از درونم میگفت که این واپسین دیدار است. به یاد دارم که او نگاهش را در سرتاسر اتاق پرواز داد و یکایک ما را زیر نظر گرفت. چشمانش حالت مسافری را داشت که در آستانهٔ سفر به همه چیز آنگونه مینگرد که گویی آخرین بار است که آن را میبیند. زخم تیغ زهرآگین، توان سخنگفتن را از او سلب کرده بود. مردم سکوت کرده بودند تا ببینند امامشان چه به آنها خواهدگفت. همهٔ چشمها به آن لبان پراحساس و حکیمانه دوخته شده بود. موج بغض، راه را بر گلوها بسته بود. تعدادی با صدای بلند میگریستند. جانها بیطاقت و دلها در تپش بود. حزن با تمامت قامت استخوانی و چهرهٔ ابروارش، قدبرافراشته بود و کسی را یارای دمزدن نبود... جگرگوشهٔ فاطمه! یادت هست وقتی من مخاطب پدرت بودم، چه به من گفت؟
حسین با اشتیاق به حجر نگریست. شبنم اشکی گونهٔ راست او را شیار زده بود و برق سرشک، دیدگانش را تازهتر از دقایق پیش نشان میداد. او همچنان در قاب در ایستاده بود.
ـ عشق بیقرارم کرده بود. احساسِ قلبم را در یک بیت شعر به ظرف واژگانی گریزپای کشاندم. تمام که شد، پدرت چنان عمیق در من نظر بست که احساس کردم استخوانهایم عنقریب از هم بخواهد شکافت. او در من چه میدید؟ نجوا برداشت.
ـ ای حجر! چگونه خواهی بود هنگامی که تو را به بیزاری از من فراخوانند؛ آنگاه که از تو بخواهند رشتهٔ وصلت را از من بگسلی، چه خواهی گفت؟ و چه خواهی کرد؟
حسین قدمی پیش رفت، شانههای حجر را فشرد و قدری او را به خود نزدیکتر کرد. حال آن دو، چشم در چشم هم بودند. پیش از آن که حجر ماجرای خود را از سر گیرد، پاسخداد:
ـ آری، به یاد دارم، گفتی: «به خدا سوگند ای امیر مؤمنان! اگر با شمشیر قطعهقطعهام کنند و خرمنی آتش بیافروزند و در آن بیافکنندم... تمامی اینها را پذیرایم ولی بیزاری از تو را، هرگز!».
...
حجر حلقه اشکی را که به چرخش درآمده و بیدرنگ بر گونهاش چکیده بود، پاک کرد و آرام گرفت. حسین با لحنی محبتآمیز، سر در بناگوش او نهاد و پچپچهکرد:
ـ ...و پدرم در پاسخ تو گفت: «در هر کار خیری موفق باشی ای حجر! خدا نسبت به این علاقهٔ تو به دودمان پیامبرت به تو پاداش خیر عطا کند».
حجر، دلسوخته، آزرمگین و برافروخته از یادآوری چنین خاطرهیی، تسلیمِ دستان نوازشگرِ امام بود. حسین مکثی کرد و با ملاطفت چانهٔ حجر را با دو دست بلند کرد و گفت:
ـ حرف من نیز حرف پدرم، علی است. حال برو، کوفه به مردانی چون تو نیازمند است.
***
...
چراغدان کوچک خاموش شده بود؛ آوای حلقهحلقهٔ غوکان و سازِ جیرجیرکان آرامشْجارزن نیز، هم. اکنون، فقط پرتوِ کژتابِ ماه شبیازدهم، توری شیری نقرهبفتی را ـ از دریچهٔ خرد ـ در اتاق میگستراند. حسین، بیآن که متوجه باشد در قاب در ایستاده بود. حجر نبود. از آن خاطرهٔ جانسوز، هنوز چشمانش خیس بود. از درگاه گذشت، به حیاط رفت. اهل خانه در سرای دیگر خفته بودند. کهکشان راه شیری، با مهابتی عجببرانگیز و ستودنی ، بازوان غولپیکر در فراخنای آسمان افشانده بود؛ گنجی از مروارید غلطان بر گذرگاه کبودگون سپهر؛ فروریخته از بدرههای تهسوراخِ سارقان در حال گریز. یا، نه، ریزههای انبوه فروپاشیده بر راه، از کاهکشان خرمنکوبان زحمتکش، یا رودی از ستارگان ریز و درشت، ابری ریسیده و نقرهگون...
آسمان، زیباتر از همیشه مینمود؛ شفافتر از هرگاه؛ به رؤیاخوانتر از هر وقت. آفرینش در چشمان شسته به اشک، جلوهیی دیگر داشت. همه چیز پاک بود.
حسین جامی آب از تغار گلی برگرفت. تکهیی از آسمان شب، در گردی رقصان جام افتاد و با ارتعاش آن به بازی درآمد. آبِ پرستاره را بر زمین گذاشت، آستین بالا زد. اندکی بر کف دست ریخت و به صورت پاشید. خنکای پا به گریزِ آب و جاپای تبخیرِ آن، پوست صورتش را نوازش داد. بر لبهٔ بام خانهٔ گلیِ همسایه، اختری درشت در حال خلیدن به کرانهٔ مغرب بود. ستاره چنان با بام مماس شده بود که با نگاه اول این به ذهن متبادر میشد که دردانه گوهری شبانهشکن، بر هره آویختهاند.
حسین فرق سر و پاهایش را مسح کشید، به داخل اتاق رفت. پیهسوز را از عبورجای باد شبانه برداشت؛ بر رف نهاد و آن را دوباره با آتشزنه گیراند.
نور، تاریکی را لیسزد و حجمِ مکعبشکلِ سیاه اتاق را بلعید، بعد با ردای زردفام خود به رقص درآمد و سایهها را با خود به تلاطم کشاند.
حسین نشست و به دیوار تکیه داد. سیمای آشنای حجر در جادههای بیدارشدهٔ خاطرات او ره به فراموشی نمیکشید. هر اندیشهٔ پارهپاره که به کسوت «بود» میآمد، در عبورِ ناچار خود، به حجر برمیخورد و باز میگشت. این خون سخنگو بزرگتر از آن بود که بشود آن را به دفتر غبارآلود خاطرات قدیمی سپرد.
با خود اندیشید، از مفاد صلح برادرش با معاویه تا این لحظه چیزی بر جای نمانده بود. اذیت و آزار پیروان علی، نه تنها به جرم عشق به او، متوقف نگشته، بل با گردنزدن حجر و قهرمانان مرجالعذرا، پای به ذروهیی دیگر کشانده بود. برادرش حسن، پیشوای شیعیان نیز در دسیسهیی خیانتبار از طرف معاویه، بهشهادت رسیده و تخطئهٔ شخصیت علی، در منبرهای ریایی و معاویهپسند، همچنان ادامه داشت.
اینک این قدیسنمای پهلوبادکردهٔ گشادهگلو، سیاستبازِ مکارِ شیطانهوش، پیالهٔ از بیرون منقش و از درون لبالب زهر، عوامفریبِ کسوت دین کرده به بر، خلیفهٔ نوکیسهٔ شیفتهٔ فقط قدرت، حدیثْجعلنمای دینخریدارِ خزیده به تلبیس، بر منبر پیامبر، عنکبوت محرابنشین، بزرگترین غاصب آنچه شایستهٔ آن نیست، رویهیی دیگر در سر دارد. پوستین وارونهٔ دین به قامت او دارد به ردای شاهنشاهی بدل میشود. مقام خلافت که از دیرباز در حکومت شیخین شورایی و گزیدنی بود ـ اگر چه نیمبند ـ اکنون بوی سلطنت موروثی میدهد. معاویه بر آن است پادشاهی را در خاندان بنیامیه باب کند و تا خود زنده است، ولایتعهدی یزید را به اذهان بقبولاند. حسنبنعلی بزرگترین مانع او بود و اینک، نیست.
پیهسوز، خسته از درازنای شب، با عطسهٔ باد دوباره خاموش شد. اما اندیشههای حسین تمامی نداشت. دوباره برخاست و بیرون رفت. خواب از چشمان نگران او گریخته بود. باید پیش از آن که دیر شود تدبیری بهکار میبست. معاویه، یکسویه از پیمانی که با برادرش بسته بود، سر باز زده بود. اکنون کاری دیگر میبایست کرد؛ کاری که مانندهٔ آن پیش از این هرگز نبوده است.
ع. طارق
پانویس: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) بقره - ۱۵۵ و ۱۵۶