728 x 90

داستان‌هایی از عاشورا

آنان که با منند بیایند (۵)

داستان‌هایی از عاشورا
داستان‌هایی از عاشورا

ـ شنیده‌ام که قصد سفر داری... به کجا؟ برادر!

دلنگران و پرتشویش‌، بی‌قرار شنیدن پاسخ‌، محمد‌بن‌حنفیه‌، برادر ناتنی حسین، در واپسین روزهای اقامت در مدینه‌، راه را بر او گرفته بود.

تکرار سؤال‌، با عطشی بیشتر از پیش‌، به شنیدن پاسخ:

ـ برادر! شنیده‌ام که تو را قصد خروج در سر‌است.

سکوت معنی‌دار حسین.

سماجت محمد بر سؤال و تلاش برای تأثیر‌گذاری عاطفی بر رأی برادر.

ـ به جای امنی رو! و از آنجا فرستادگانی نزد مردم فرست و از ایشان بیعت خواه. اگر پذیرفتند‌، خدای را سپاسگذار؛ و اگر با کس دیگر بیعت کردند‌، خداوند از عقل و دین تو نکاهد و به فضل و مروت تو کاهشی نرساند...

ـ ای برادر! به کجا سفر‌کنم؟

ـ به مکه رو! و در آنجا باش و گرنه‌، به یمن؛ چه ایشان یاران جد و پدر تو هستند و بلادشان پر«نعمت» است. اگر در یمن نیز «آسایش»ی به‌دست نشد‌، پیوسته از ریگستانها و کوهساران؛ از جایی به جایی‌رو. نگران مباش سرنوشت مردم چه خواهد‌شد؛ چه نظر تو صائب‌تر از آنهاست.

...

بلعجب سخنا! آیا این کلام محمد‌بن‌حنفیه است؟! گُرد‌‌گردن‌فرازِ عرصه‌های هولناک نبرد‌، سردارِ به گردابِ مرگ فرو‌رونده‌ٔ پیشتاز‌، جلودارِ پرچم‌به‌دست سپاه علی؛ آن که پدرش هنگام سپردن درفش پیشروی به قلب دشمن ـ خطاب به او در کلامی حماسی ـ غرید:

«کوهها بجنبند‌، تو از جایت مجنب!‌، دندان روی دندان‌فشار‌! کاسه‌ٔ سرت را به خدا عاریت‌ده و پای خود را‌، میخ‌وار در زمین‌ فروکوب‌! چشم از دنباله‌ٔ لشگر بر‌گیر و به زیر خوابان! و بدان که پیروزی از جانب خدای سبحان است».

 

این مرد جنگی را چه شده‌است که حسین را به پرهیز از نبرد فراخوان می‌دهد؛ به «امنیت»‌، «آسایش» و چشم‌فرو بستن به قامت فاجعه؛ و پنبه در گوش‌نهادن و ننیوشیدن ضجه‌ٔ عصمتْ به غارت‌رفتگان و نالهٔ مردان در زنجیر؛ و آنگاه خدای را در خلوت پرستیدن!... نه‌، این‌، نه کیش حسین‌است. خدای را به چنین نیایشی چه نیاز. فرشتگان‌، در نُه‌تویِ درندشت آسمان‌، فراوانند و قدیسان دامن نیالود پاک دوسیه‌، بسیار.

 

و پاسخ دندان‌شکن حسین:

ـ به‌خدا اگر در تمام دنیا پناهگاهی نباشد‌، من با یزید‌، پسر معاویه بیعت نخواهم‌کرد.

لحن خود را اندکی آرام‌کرد:

ـ ای برادر خدا تو را جزای خیر‌دهاد! شرط نصیحت و صوابدید به جای‌آوردی. اینک مرا عزم سفر به مکه در سر‌است. من با برادران‌، فرزندان و پیروانم هجرت خواهم‌کرد. امر ایشان‌، امر من است و رأی آنها‌، رأی من اما بر تو ای برادر! اجباری نیست که با ما بیایی. در مدینه بمان و برای جماعت نگران چشمی باش و هیچ امری از آنها را بر من پوشیده‌مدار.

محمد‌، سربه‌زیر‌انداخت. خود را در برابر عظمت برادر‌،کوچک حس‌می‌کرد. امام دستی بر شانه‌اش نهاد و از او کاغذی طلبید. محمد آورد و دو‌زانو در برابر برادر نشست. حسین به نوشتن پرداخت:

«به نام خداوند مهربخشا و مهرورز

این وصیت‌نامه‌ٔ حسین بن علی بن ابی‌طالب‌، به برادرش‌، معروف به محمد‌بن‌حنفیه است.

همانا حسین گواهی می‌دهد که نیست خدایی به جز پرودگار یکتا و بی‌شریک؛ و این‌که محمد‌، بنده و فرستاده‌ٔ اوست و به حق از جانب او آمده‌ است؛ و این‌که بهشت و دوزخ حق‌است و هیچ تردیدی در روز رستاخیز نیست و گواه می‌دهد به این‌که خدا‌، برانگیزاننده‌ٔ درون قبرهاست. من قیام نکردم به‌خاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و جاه یا برانگیختن آتش فتنه و فساد‌، بلکه برای اصلاح امت جد خویش قیام می‌کنم. من به شیوه‌ٔ نیایم‌، محمد و پدرم‌، علی‌بن‌ابی‌طالب‌، خلق را به پسندیده فرامی‌خوانم و از ناپسند بازمی‌دارم؛ و آن‌کس ـ که با قبول حق ـ مرا بپذیرد‌، پس به‌خدا سزاوارتر است و کسی‌ که رد‌کند‌، بر آن پایداری می‌کنم تا خدا بین من و آن قوم داوری کند و او بهترین حکم‌کنندگان است. این وصیت‌نامه‌ٔ من است به تو ای‌برادر! و توفیق من‌، به‌جز به خدا بسته نیست. من به او توکل می‌کنم و به سوی او بازمی‌گردم».

 

محمد‌بن‌حنفیه در نصیحت به حسین‌بن‌علی تنها نیست. عمر‌بن‌علی نیز چنین نظری دارد؛ وقتی می‌بیند که دلایلش برای منصرف کردن او به جایی نمی‌رسد‌، به آخرین تیر ترکش خود متوسل می‌شود:

ـ اگر بروی کشته خواهی‌شد.

...

«کشته‌شدن!؟»... این فرضیه‌یی نیست که حسین به آن نیندیشیده‌باشد. از لحظهٔ آغاز و انجام تن‌ زدن از بیعت با یزید‌، چنین شقی را پیش‌بینی کرده بود؛ آن‌چنان که در پاسخ به مروان گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازگشت‌کنندگان». بنابراین بی‌چین‌افکندنی بر پیشانی و بی‌تغیری در کلام‌، رو به عمر‌بن‌علی کرد و پاسخی در خور‌، به نصیحت عافیت‌جویانه‌ٔ او داد:

ـ گمان می‌کنی آنچه را که می‌دانی‌، من ندانسته‌ام و خدا دینش را هرگز به من نیاموخته و نداده‌است.

***

 

خاندان و خویشان او را نیز قرار نیست. به تصمیم پیشوایشان آگاه گشته‌اند و به فرجام این تصمیم ـ که قیام در برابر خلیفه‌ٔ تازه به قدرت خزیده‌است ـ نیک واقفند. پیوند عاطفی عمیق به تنها یادگار محمد‌، فاطمه و علی‌، سخت می‌تکاندشان و به شیون وامی‌دارد. با رخساره‌هایی نگران‌، چشمانی مضطرب و پلکهایی پران‌، در خانه‌ٔ حسین گرد‌آمده‌اند. کودکانشان را نیز آورده‌اند؛ شاید معصومیت بی‌شائبه‌ٔ آنان کاری از پیش‌برد. پژواک خاطر‌آزارِ گریه‌ٔ سوزناک و جمعی والدین‌، نگاه مات‌برده و لطیف کودکان را نیز به اشک نشانده‌است. با بیم و اضطراب‌، چنگ در جامه‌ٔ مادران می‌افکنند و پایان سوگ را به عبث چاره می‌جویند. پاره‌یی مادران‌، چنان روی می‌خراشند و چنگ در موی می‌افکنند و بر تخت سینه می‌کوبند که ویله و فغانشان بی‌اختیار اوج می‌گیرد و همسایگان را به تماشا بر بام می‌کشاند؛ می‌پندارند که باز عزیزی را مرگ در‌ربوده است.

خاندان و خویشان حسین‌بن‌علی را قرار‌نیست. به تصمیم پیشوایشان آگاه گشته‌اند و به فرجام این تصمیم (قیام در برابر خلیفه‌ٔ تازه به قدرت خزیده)، نیک واقفند. پیوند عاطفی عمیق به تنها یادگار محمد‌، فاطمه و علی‌، سخت می‌تکاندشان و به شیون وامی‌دارد. با رخساره‌هایی نگران‌، چشمانی مضطرب و پلکهایی پران‌، در خانه‌ٔ او گرد‌آمده‌اند. کودکانشان را نیز آورده‌اند؛ شاید معصومیت بی‌شائبه‌ٔ آنان کاری از پیش‌برد.

***

...

صدای خشک دق‌الباب بر در.

سیلاب شیون‌، لحظةی از سیلان بازمی‌ایستد. حسین است‌، در پیراهن ساده‌ٔ سبزفام‌، نیم‌تبسمی بر لب. او با سیمایی از یقین و آرامش و چشمانی عمیق و پرسؤال‌، سرای را زیر نظر می‌گیرد. با دیدنش گویی نفت برآتش می‌ریزند. واویلا!... سوزناله‌ها گرمی‌گیرند. دستها به آسمان افراشته می‌شود و کودکان سراسیمه می‌گریزند.

ـ«بس‌ کنید!

این هرای مردی‌است که مرگ سایه به سایه‌ٔ او پیش می‌‌رود و همه در پرهیبِ قامت او‌، مرگ را می‌بینند؛ که ایستاده‌است‌، راه می‌رود و نفس می‌کشد و او در خود‌، به جز به زندگی لبخند نمی‌زند.

ـ بس‌ کنید!

ـ بس‌ کنید!... شما را به‌خدا سوگند می‌دهم. طریق عصیان خدا و رسولش را پیش‌نگیرید. دست از نوحه‌سرایی فروشویید.

چند‌صدا به اعتراضی دلسوزانه و سماجت در اعتراض بلند می‌شود:

ـ پسر پیامبر! یادگار علی! جگر‌گوشه‌ٔ فاطمه! از مدینه مرو تا نگرییم.

جواب قاطعانه‌ٔ حسین همه را بر‌جای میخکوب می‌کند و اشک را در چشم‌خانه‌ها می‌خشکاند و به جای آن حفره‌ٔ سنگی و گشاده‌ٔ بهت را می‌آویزد.

-به خدا قسم! من این‌گونه کشته می‏شوم و اگر به عراق هم نروم، مرا خواهند کشت.

 

***

 

خانه‌ٔ کوچک گلی در حاشیه‌ٔ مدینه‌، آخرین روزهای حضور حسین بن علی را در خود‌، به چشم می‌بیند؛ خانه‌یی با رف محقر و چراغدانی ـ که مونس شبانه‌های اوست ـ و حصیری پهن‌شده در کنج جنوبی اتاق ـ که گرمای تنش را در سجده‌های طولانی‌، هنوز با خود دارد ـ و حیاطی ساده‌‌، با یک چرخ چاه و دو دلو‌، نیز‌، چند درخت زیتون و آسمان فیروزه‌یی نزدیک آن در روز‌، و ستاره‌ریزانش در شب‌، و دو اتاق کوچک دیگر در آن‌سو؛ برای خانواده‌ٔ او. این خانه چقدر شبیه خانه‌ٔ پدری او در کوفه‌است. حال باید حسین با آن وداع می‌کرد و پای در سفری‌، شاید [نه‌، حتما] بی‌بازگشت می‌گذاشت. تنها دلخوشی او از بودن در مدینه‌، به‌خاطرات هنوز تازه‌ٔ او از پیامبر و شهر نمونه‌ٔ او برمی‌گشت؛ شهری تراز مکتب‌، شهری که پیامبر را پناه‌داد و مرکز تمام فعالیتها و اقدامات او شد. اینک «او» در گوشه‌یی از آن آرمیده‌است. از این رو‌، مدینه را دوست‌دارد و دل‌کندن از آن برای‌، مانند جدایی دردناک مادری‌است از جگرگوشه‌ٔ خود... اما مدینه‌، دیگر قابل «ماندن» نیست.

آخرین شب اقامت در مدینه‌، حضرت برای وداع واپسین به جانب تربت معبود‌، یار‌، دلدار ونگار چهره نهان‌کرده در حجابِ خاک شتافت و تا دیرگاه با او به نجوا نشست:

ـ ای پیامبر‌خدا! با تمام اکراه و اندوه‌، از جوار تو دور‌می‌افتم. به‌شدت بر من سخت گرفته‌اند؛ که با طغیان پیشه یزید نابکار بیعت‌کنم. اگر بپذیرم‌، راه کفر رفته‌ام و اگر سربرتابم‌، با شمشیر کیفر یابم...

...

[و پچ‌پچه‌های خلوتْ‌نیوش و دلْ‌زمزمه‌های دیگری که نسیم‌شبانه نیز محرم آن نبوده‌است].

 

 

ع. طارق

 

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/17d41303-0a17-48fc-b832-fe40e0bce975"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات