728 x 90

آیا من خوشبختم؟

خوشبختی
خوشبختی

جلو ویترین مغازه پسرکی نشسته یک ترازو  و یک کتاب کهنهٴ درسی دوم دبستان و دفتر مشق کهنه و پاک کن و مداد جلوش. اولین بار نیست که می‌بینمش، همانجا بین دو مغازه. یک چشمش به مشقش است و یک چشمش به عابران،

جلو می‌روم. چشمان کودک به بالا نگاه می‌کند: خودتونو وزن کنین!

پیش از این، چند بار او را دیده‌‌ام. دلم برایش می‌سوزد اما دیروز، به سراغَش رفتم.

می‌خواستم به او کمکی کرده باشم،

به کودک لبخند زدم.

زیرچشمی به کفشها و لباسم نگاه کرد، بعد پرسید:”ببخشین خانوم! شما خوشبختین؟”

گفتم: چرا می‌پرسی؟

آخه رنگ کفشاتون به لباستون می‌خوره.

پولی به کودک دادم و با لبخند از او دور شدم.

هنوز به من نگاه می‌کرد

ببخشید خانم!   آیا شما خوشبختید؟

  ببخشید خانم! آیا شما خوشبختید؟

شما خوشبختید؟

آیا شما خوشبختید؟

از آن روز، این سوال، در گوشم تکرار می‌شود.

درخانه آلبوم خانوادگی‌‌ام را ورق می‌زنم. عکس با بچه‌‌هام. عکس با پدر و مادر.

از آن روز به‌‌دنبال پاسخ این سوالم. جواب دادن به آن مشکل است. چرا که هر وقت می‌خواهم به آن پاسخ بدهم، دو چشم‌انداز کاملاً متفاوت در برابرم پیدا می‌شوند.

پنجره را باز می‌کنم.

تصویر بیرون سیاه است. و تصویر محو زنی در میانهٴ سیاهی‌ها، پشت میله‌ها دیده می‌شود.

پنجره را می‌بندم و دوباره باز می‌کنم، تصویر بیرون سفید است. و تصویر محو زنی با چهرهٴ خندان در جادهایی از میان نور نزدیک می‌شود.

دوباره توی خیابانم.

در حالی که به خودم و خوشبختی خودم می‌اندیشم، چهره‌‌هایی کم کم مرا به اندیشیدن به یک من دیگر وا میدارند. من، یک زنم. به تدریج دیگر کم کم از جانب آنها می‌پرسم: آیا من خوشبختم؟

یک دختر دانشجو که از روبه‌رو می‌آید گویی وقتی نگاهم می‌کند همین سؤال را می‌کند.

آیا تو خوشبختی؟

یک زن معلم که از پنجره‌‌ی مدرسه به من نگاه می‌کند و در پشت سرش تخته سیاه است گویی در پشت سرش روی تخته نوشته:

خوشبختی چیست؟

زنی که در پیاده رو راه می‌رود و چادر و حجاب اجباری پوشیده از من می‌پرسد: تو بگو

آیا من آزادی انتخاب لباس خود را دارم.؟ چرا دیگران تعیین می‌کنند که من چه بپوشم؟

 

 به‌خاطر این تحمیل، هر لحظه تحقیر می‌شوم.

کم کم واژه‌‌های در و دیوار شهر دارند پاسخم را می‌دهند.

به‌هنگام ورود به یک پارک تفریحی، تابلو پارک بهشت مادران ویژه‌‌ی بانوان حالا برایم معنا دارد. من محدودم. 

جلو پارکینگ ساختمانمان وقتی ماشین را پارک می‌کنم و بیرون می‌آیم. در روبه‌‌رو آنطرف خیابان، دختری را می‌بینم. که ایستاده و گل می‌فروشد. خشکم می‌زند. همان‌طور زیر برف می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. زیر چراغ قرمز ایستاده و شیشه‌‌ی ماشینها را پاک می‌کند و به‌زور به راننده گلی می‌دهد. راننده پولی به او می‌دهد و گلی می‌گیرد و گاز می‌دهد. آب برفها به دخترک می‌پاشد. 

بعد از دو سه تا ماشین که رد می‌شوند چشم دخترک به من می‌افتد که نگاهش می‌کنم. فکر می‌کند که گل می‌خواهم. به دو به سمت من می‌آید. نزدیک است که زیر ماشین برود. اما ماشینها مواظبش هستند. و او خودش را به من می‌‌رساند. چقدر زیباست. اما سرما صورتش را سوزانده. به من که می‌‌رسد با آستیشن برفهای پیشانیش را پاک می‌کند و می‌گوید:

خانم گل می‌خواین! گلای تازه..

توی سر من هنوز همان سؤال می‌چرخد. آیا من خوشبختم؟  چطور می‌توانم خوشبخت باشم. خانه دارم. ماشین دارم. خانواده دارم. شغل دارم. همسر دارم، بچه دارم... همه چیز... ولی....

دخترک از حالت بهت من تعجب کرده. هی می‌پرسد:

گل خانوم. گل. گل نمی‌خواین؟

صورت آن پسرک پیش چشمم می‌آید؟ «رنگ کفشاتون هم به لباستون میاد».

به دخترک نگاه می‌کنم. او برگشته به دوستش که آنطرف خیابان صدایش می‌کند نگاه می‌کند. پس آنها دوسه تا هستند. وای. این دختران معصوم... توی خبابانها...

او هم می دود و پیش من می‌آید

خانوم بخرین ازش. از منم بخرین

وای خدا.... من خوشبختم؟

روی زانو می‌نشینم. هر دویشان تعجب می‌کنند. گلهایشان را می‌گیرم. می‌گذارم روی پیاده رو.. بعد هر دوشان را در آغوش می‌گیرم و می‌گریم.

خانوم! چی شده؟ ناراحت شدین!؟ خانوم؟

هق هق کنان می‌گویم: من خوشبخت نیستم.

من خوشخبت نیستم....

آنها با حیرت نگاهم می‌کنند. بعد پول دسته گلهایشان را می‌دهم و هر دو دسته گل را بر می دارم و به خانه می‌روم

اشکهایم روی گلها می‌ریزند

در حالی که هر دو نگاهم می‌گنند بر می‌گردم و به آنها می‌گویم: فردا هم به آن پسرک واکسی خواهم گفت که من خوشبخت نیستم.

 

ب. پرواز

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e5acd570-3e49-4ac2-bc70-04612653a99e"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات