از سپاه ابنسعد هر کس که به تیر و تیغ گرفتار میآمد، او را به عقب میبردند و دیگری جایگزین میشد. در آن دریای متراکم و در هم تافتهٔ تن گسترانیده در سرتاسر طف، آنچه البته به چشم نمیآمد کمبود سلاح و نفر بود. در این سو اما اینک فقط حسین بن علی مانده بود و سپهسالار پرچم به دست، فرماندهٔ میانی و تنها یاور، پشتیبان و قوت قلب او، عباس بن علی بن ابیطالب.
پرچم در دستان ابوالفضل همچنان نشان تداوم جنگ بود. او در زیر بارش تیرها آن را یک لحظه از دست فروننهاده بود.
دو سردار لختی به هم نگریستند. هیچ نشانی از ترس یا پشیمانی در نی نی چشمانشان دیده نمیشد. گویی از پیش به چنین روزی وعده داده شده بودند و جزئیات آن را میتوانستند پیشاپیش تصویر کنند. در پیش رویشان تا چشم کار میکرد، صفهای در هم تنیده و متراکم دشمن پای بر خاک میجنباندند.
در پساپشت آنان، یاران در خون تپیده در کنار هم انباشته شده بود. در مسافتی دورتر نگاه نگران زینب و دیگر زنان عاشورا، آنان را میپایید. کودکان چند شبانه روز تشنگی کشیده در بین مادران به جستجوی آب، شیون زنان بیتابی میکردند.
زینب در حال قوت قلب دادن به زنان بازماندهٔ خاندان، برای شرایط سقوط اردوگاه و نبود حسین بن علی بود. او خوب میدانست دقیقههای بسا سختتری در راهند و باید برای آنها زمینهٔ مناسب ذهنی و روانی تدارک بیند.
***
...
ـ برادرم، عباس! رنج جانکاه تشنه کام کودکان، دیری است روح مرا میآزارد. این جفا را تحمل نمیتوانم کرد. پرچم را به من بسپار، مشکی برگیر، راهی بشکاف و آبی به آنان برسان!
حسین بن علی پس از گفتن این جمله، نگاهی به طلایههای سپاه عمرسعد ـ که اینک جسورتر شده و کم کم پیشتر میخزیدند ـ انداخت و گفت:
ـ من اینان را مشغول خواهم کرد تا تو بتوانی محاصره را بشکافی. جنگ ما همزمان در دو جبههٔ مختلف خواهد بود. بهزودی یکدیگر را در جایی دیگر خواهیم دید.
در آغوش هم فرو رفتند و آنچنان وداع کردند که گویی دیگر در پشت پلک خاک یکدیگر را نخواهند دید.
عباس ۳۴سال داشت. زیبا منظر و بالابلند بود. در زمان حیاتش «قمر بنی هاشم» خوانده میشد. چندان رشید پیکر بود که هر گاه بر اسبی سوار میشد، پاهای او با زمین در اصطکاک بود.
«سقای کودکان»، مشک را به دوش انداخت، با یک دست زمام اسب را چسبید، با دیگر دست، شمشیر. مهمیز بر شکم سمند فشرد و خود را به قلب سپاه زد.
یورش او به عبور سوزان شهابی ماننده بود که ناگهان بر تراز دامن شب بشکوفد و آن را تا انتها از هم بشکافد. سپاه تا ساحل فرات بیهیچ مقاومت شایان توجه از هم گسیخته شد. هنگامی به خویش آمدند که عباس در اندک فاصله با فرات بود. ۴۰۰۰ سپاهی غافلگیر شدهٔ نگاهبان آب، ناگهان سر در پی او نهاده و احاطهاش کردند. زیادی تعدادشان قلبش را نهراساند. نعره زنان زبان به رجز گشود.
ـ من همانم که با نعره اش شناخته میشود
فرزند علی که حیدر کرار لقب گرفت
بیاعتنا به تعدادشان که سرتاسر زمینهای منتهی به فرات را با لکههای کبود انباشته بودند، پیش رفت و در حال تاخت، پرواز کرد و ناگهان با اسب در میانهٔ آب فرود آمد.
خنکای نوازشگر آب، برای ثانیهیی چند پاهایش را دچار حسی دلچسب کرد. آب، بر روی هم غلتان با موجهای کوچک شفاف از روبهرو میآمد و غلغل کنان و ترانه خوانان از دو جانب او میگذشت. صدای احساس نواز آن، سراسر، تمنای نوشیده شدن بود. با شتاب مشک را در نرمای سبز آب فرو برد، پر کرد و به دوش آویخت. انگشتانش در تماس با عبور آب، خواهشهای طبیعی وجودش را بیدار کرد. گویی فراموش کرده بود که از هنگام محاصرهٔ اردوگاه آب ننوشیده است. در همان حال کف دستانش را گود کرد و از سطح آب بالاتر آورد. آب گوارا و وسوسه گر، نرمپو و سیال از لابلای انگشتانش در حال گریز بود. خواست آن را با لبهای عطشانش آشنا سازد، ناگهان دست پس کشید و آب را تا قطرهٔ آخر به فرات باز پس داد.
نهیبی تند، غیرتی ناشناخته را در وجودش بیدار نمود:
ـ ای نفس! نزد حسین مرا تحقیر مکن
بعد از حسین زنده نباشی، ای نفس!
او و یارانش آشامندهٔ مرگهایند و تو آب گوارا میطلبی؟!
به خدا این با آیین من نمیسازد.
از مرد صاحب اعتقاد این رسم برنمیآید...
مهمیز بر شکم اسب فشرد، با یک نگاه، ضعیفترین حلقهٔ محاصره را از نظر گذراند. راه بازگشت بسته شده بود. ۴۰۰۰جنگجوی غافلگیر شده چون دیواری خشت در خشت تافته، در برابر او ایستاده بودند تا شکست چند دقیقهی پیش خود را تلافی سازند.
از داخل آب بیرون آمد.
باید با آخرین شتاب ممکن مسافت آمده را طی میکرد؛ از این رو نه به درازنای راه اندیشید، نه به خطرات دهان باز کرده بر متر به متر آن و نه تعداد محاصره کنندگان.
اگر در حال تاخت شمشیرش را به کار میگرفت برای آن بود که مسیر باز کند و مشک را سالم به کودکان تشنهٔ چشم به راه برساند. نقطهٔ تمرکز او تنها مشک بود و مشک و باز هم مشک.
تیرها به سوی او باریدن گرفتند. در حال عبور مدام به چپ و راست خم میشد تا ناوکها را از سر و گوش و بال و بر خود منحرف سازد. مشک را برای در امان ماندن از خدنگها به جلوی سینهٔ خود آویخته و سنگینی اش را بر زین اسب تکیه داده بود. در همان حال رجز میخواند:
ـ زمانی که مرگ فراگیر شده، من از مرگ فرار نمیکنم
تا اینکه با مرگ روبهرو شوم و آن را بپوشم.
...
***
کسی را شهامت و یارای ایستادن رو در رو با شمشیر او نبود. چاره را در این دیدند که به فریب جنگی متوسل شوند. زید بن ورقا با کمک حکیم بن طفیل بر سر راهش کمین کردند، هنگامی که در حال عبور از آنان بود، از کمین بیرون آمده و به ناگاه شمشیری بر دست راستش فرود آوردند. بازویش از کار افتاد. در همان حال تیری به ران و تیری به پهلویش اصابت کرد.
درد را برتافت و خروشید:
ـ به خدا اگر دست راستم را قطع کردید
باز هم از آرمانم حمایت خواهم کرد
...
خدنگها بی وقفه میباریدند.
کیم بن طایی با همدستی عبدالله بن شیبانی و نوفل الازرق کمین دیگری بر سر راهش گستردند. فرود غافلگیرانهٔ شمشیری دیگر دست چپش را از بازو انداخت.
بیاعتنا به تیرکشیدن کشندهٔ عصبهای دردناک، روی مشک خم گشت تا از اصابت تیرها به آن مانع گردد.
ابنسعد با دیدن این صحنه، آمرانه فریاد زد:
ـ مشک، مشکش را تیرباران کنید. اگر این آب به اردوگاه رسد، از حسین در امان نخواهید بود.
پیکانی بر چشم عباس نشست و پیکانی دیگر بر مشک. تا آن هنگام تمام امید او این بود که مشک را سالم به مقصد برساند. گویی تیر به قلب او نشسته است. نگاه اشکبار کودکان عطشان لب و ضجهٔ دلخراش آنان در گوشش میپیچید و در برابر چشمانش مجسم میگردید. اندکی قامت راست کرد تا مشک را برانداز کند، جانگداز ناوکی تیز پر با ضرب تمام در سینهٔ او خلید. در همان حال عمودی سنگین بر فرق سرش فرود آمد. تنها کلامی که توانست بر لبهای داغمه بستهاش جاری سازد، این بود:
ـ درود بر تو باد ای ابا عبدالله!
و از پشت زین به خاک درغلتید.
...
***
صدای افتادن سردار، گویی صدای شکستن مهرههای استخوان پشت برادر بود؛ صدای بی پشت شدن در روزی که بیشتر از هر گاه به پشتیبان نیاز داشت.
...
او که مانده بود، اینک باید بار خون یک تاریخ را به دوش میکشید.
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)