تاریخ! جان مادرت! چیزی ز ما ننویس
از روزگار ما تو را بهر خدا ننویس
تاریخ! سر جدت خیال کن اصلاً ایران نیست
جایش برو از آمریکا یا آفریقا بنویس
از اینکه «آقا» یان چهها کردند در این جا
از اینکه چی آمد سر دین خدا ننویس
از معجزه! از اینکه از صندوقهای رأی
در پیش چشم ما در آرند اژدها ننویس
دزدی بکن! رانتی بخور، رأیی بخر، بفروش
گویی شتر دیدی ندیدی با وفا! ننویس
از آن علم که شاه فسق و فاسدان گشته
با پرچم دینداری و عدل و هدا ننویس
از امپراطوری که در کاخ شهنشهاهی
لم داده، بر دوشش عبای علما ننویس
از فقر از همسایهٔ یک لاقبا ننویس
از پولهای رفته در جیب قبا ننویس
از سطلهای میزبان مردمی محروم
از تا کمر در سطل دنبال غذا ننویس
باد صبا هم دست بر بینی گذاشت در رفت
از بوی عطری که گرفت باد صبا ننویس
از کارهایی که سرت سوت میکشد ننویس
آنها که میکردند یکروز در خفا ننویس
از اینکه در زندان چه با زندانیان کردند
از پیکر در حال مرگ بیدوا ننویس
از حرمت و شأن و حریم مرد و زن بگذر
از بیحیایی تکیه زد جای حیا ننویس
از منبر و از مسجد و تسبیح هم بگذر
زهدی که آویز است بر دار ریا ننویس
... ... . .
ناراحتی؟... ... باشد! دروغ و کذب را بنویس
این که چقدر این زندگی دارد صفا بنویس
حتماً بگو ایران شده بهتر ز واشنگتن
رفته دموکراسی ش تا ونزوئلا بنویس
از اینهمه حزب لباسشخصی و حزبالله
حفظ حرم در خاک ادلب یا حما بنویس
از حق نعره! نه بیان! با مشت و با دشنه
در مجلس اصلاح طلب، اصولگرا بنویس
دیگر چه گویم بیت کوین و برق را بنویس
از سینههای صاف مردم زین هوا بنویس
از جوشش زاینده رود یا از لب کارون
از ناسپاسیهای این خلق دغا بنویس
اصرار اگر داری که بنویسی ازین دوره
عنوان آن را عصر و «دوران کذا» بنویس
دوران «لاکن هی نگید اسلام چه و چه،
اینطور نباشد که بگند آنطور ها» بنویس
تاریخ جان حرفی اگر بیشتر از این داری
گردی روانه سوی دستگاه قضا! ننویس!
م. شوق ۲۲ تیر۱۴۰۰