یک سرود از آینه
یک شعر خوب از آفتاب
تار جانم هی بهدنبال طنینی می دود
در گریز از این همه تاریکی و درد و دروغ
یک فروغ
یک ستاره
یک شراره
هر کجا بانگی ست در اعماق خواب
هر کجا فکری ست پرشور و شتاب
هر کجا گامی ست در راهی سراسر ماهتاب
من بهدنبال نوید یک ترانه
بارها در عمق دلها گشته ام
رو به هر کس حس لبخندی به لبها داشته
شعر خود را با تلاطمهای عشق آغشته ام
یک سرود از آینه
یک شعر خوب از آفتاب
گام بر می دارد این دل
در پی ضربان تند گامهای اضطراب
م. شوق