728 x 90

جنگاوران فرهنگ انسانی

جنگاوران فرهنگ ادبی
جنگاوران فرهنگ ادبی

این «توفان تبر» نیز بگذرد!

***

 

     پنجه‌های کشیده‌‌ی آفتاب، توی سینه‌ی آسمان باز شده بود. دم‌دمای غروب بود و جاده‌ی خاکی. آرامش خوشایندی در هوا پرسه می‌زد. از کتابخانه می‌آمدم. او را که دیدم، قدم تند کردم. صدای پایم که به او نزدیک و نزدیک‌تر ‌شد، سر برگرداند. شانه به شانه‌ی هم شدیم. در کتابخانه دیده بودمش؛ او هم در آن سکوت دل‌انگیز، سر و دستش در کتاب‌ها بود.

      حاشیه‌ی جاده را برانداز کردیم و آرام‌آرام راه را ادامه دادیم. کتابی را بر می‌زدم و گاهی توی صفحه‌یی خیره می‌شدم. بی‌آنکه سر بلند کنم، گفتم: یادت هست یک‌بار پرسیدم حرف بعضی از این‌ها چی هست؟

گفت: آره، یادم هست، ولی وقت نشد دنباله‌ی صحبت را به جایی برسانیم.

گفتم: این‌ها چی می‌گن؟ این چارلز دیکنز، این شکسپیر، این داستایفسکی، تولستوی، صمد بهرنگی، رومن رولان...

 کتاب را ورق می‌زدم و فکر می‌کردم تا اسم‌های بیشتری بگویم.

گفت: چی شد؟ ساکت شدی! دنبال چی می‌گردی؟

گفتم: هیچی، اسم‌های دیگه‌یی هم هست. مثلاًًً این فروغ فرخزاد، این شاملو، این ویکتور هوگو، ساعدی، غزاله علیزاده، پابلو نرودا  و... قدیمی‌ها، جدیدی‌ها... این همه اسم... این همه کتاب... این‌ها چی می‌گن؟

گفت: چی شد که دوباره رفتی سراغ این همه اسم؟ تو که این همه را گفتی، چرا خیام و مولوی و حافظ  و گوته را جاانداختی؟

گفتم: آخه این‌ها نه حاکم‌اند، نه قدرت دارند، نه پول و پله و دم و دستگاه. اما همه‌جا هستند، حرف و قلمشان دست همه هست. در زندگی‌ها هستند، در انقلاب‌ها هستند، در کوچه و خیابان و خانه‌ و شهر و ده و سر زبانها هستند. این همه حرف و کتاب واسه‌ی چی‌ هست؟

    قدم کند کرد. صورت و لب‌هایش طوری شد که انگار باید سر یک داستانی را باز کند. چیزی که از قضا خیلی وقت پیش گفته بود قصد دارد بنویسدش

گفت: خیلی ساده‌اش که کنم، باید بگویم این‌ جماعت دلشان شور می‌زند. چیزی مثل احساس گشتن دنبال یک گمشده، به جانشان می‌افتد. انگار که یک چیزی درونشان تبعید شده باشد و این گشتن و جنگیدن و یافتن و جواب دادن، تا آخر عمرشان طول می‌کشد.

گفتم: گشتن دنبال چی، تبعید چی، جنگ با کی، جواب به چی؟

نفسی تازه کرد. لبش را جوید و مکثی کرد. برگشت طرفم و گفت: این سؤال را که با نیم ساعت و یک ساعت نمی‌شود جمع‌وجور کرد.

گفتم: بعداً نمی‌دانم بشود یا نه، عجالتاً که فرصت خوبی گیرمان آمده، بهتره از دست ندهیم.

ادامه داد: این‌ها خیلی کار می‌کنند تا یک گمشده یا دردی را که درست تشخیص می‌دهند، به همه نشان بدهند. یکی از دردهایشان، شناختن ابتذالی است که مثل خوره به جان آدمی می‌افتد. از قضا یکی از چیزهایی که این‌ها در همان اوان جوانی دچارش می‌شوند، کشف موریانه‌ی ابتذال در سایه‌ی زندگی است. این‌ها سلاحشان را به طرف این ابتذال نشانه می‌روند. این سلاح در کلیتش، هنر نام دارد.

گفتم: یعنی به همین خاطره که از همان جوانی شروع می‌کنند به نوشتن؟

گفت: البته در همه یکسان و یک‌جور نیست. بخشی‌ هم به حس جاودانه شدن آدمی برمی‌گردد. ولی چون وقت تنگ است، بگذار اصل مطلب را ادامه بدهیم.

    داشتم می‌گفتم که این‌ها به سلاح هنر می‌رسند. سلاحی که باروت و فشنگش اما یکی دو تا نیست. یک‌جایی شعر است، یک جایی قصه و رمان، جایی دیگر فیلم و نمایشنامه، جایی دیگر موسیقی، جایی نقد و مقاله، جایی طنز، جایی هم نقاشی و... خلاصه، خواسته‌اند این ابتذال را با جلوه‌ها و رنگهای جور و واجورش نشان بدهند.

ـ چندبار که «جنگ با ابتذال» را تکرار کرد، دیدم این احساس را در خواندن بعضی شعرها یا رمانها یا دیدن بعضی از فیلم‌ها، خودم هم داشته‌ام.

گفتم: پس ما هم اگر خوشمان نمی‌آید، به‌خاطر این است که ردّ پای این ابتذال را می‌بینیم.

گفت: اتفاقاً چون این ابتذال را حس می‌کنیم و از آن رنج می‌کشیم، دوست داریم شرح و وصفش را بخوانیم و بشنویم. ابتذال که می‌گویم، شاید خیلی کلی به نظر بیاید. اما همچین که بازش کنیم، شاخ و برگ‌هایش را در زندگی و تاریخمان‌ می‌بینیم و روشن‌تر می‌شود که با آن‌ها چنگ در چنگیم.

گفتم: مثلاًًً!

گفت: یک شاخه‌ی قوی این ابتذال، جریان ضدآزادی است. همان رشته‌های به هم بافته‌ی اختناق و زنجیری که حاکمان مرتجع و دایره‌نشینان قدرت و عمله و اکره‌هایشان، به ذهن و جسم مردم می‌تنند. یک شاخه‌ی دیگرش ارتجاع و جهل و خرافه‌ی ریشه‌ کرده در تاریخ زندگی سیاسی و اجتماعی ما است. یک شاخه‌ی دیگرش فساد سیاسی و اقتصادی هست که در چنبره‌ی ایدئولوژی‌های فاسد و  قرون‌وسطایی و استثماری، توجیه و تئوریزه می‌شود. یک شاخه‌ی دیگرش هم نژادپرستی و جنسیت‌گرایی است که انگ نژاد و جنسیت به پیشانی و جسم آدم‌ها می‌زنند.

گفتم: پشت سرمان را که می‌بینم، همه‌اش گرفتار شاخ و برگ‌های این ابتذال بودیم.

گفت: هنوز هم هستیم. اما آن‌چه به بحث ما ربط دارد، فهم این ابتذال در انواع قواره‌ها و شمایل‌هایش است. به همین خاطر هم با  این خواندن و شنیدن‌ها و دیدن‌ها، احساس می‌کنیم به جنگ با این ابتذال می‌رویم. تا جایی که به فهمیدن و حسن کردن برمی‌گردد، همه از این خواندن‌ها و شنیدن‌ها و دیدن‌ها لذت می‌برند. چون با این خواندن‌ها و شنیدن‌ها و دیدن‌ها، از دایره‌ی تکرار و روزمره‌گی زندگی بیرون می‌رویم. در این بیرون رفتن، هم با خودِ واقعی‌مان روبه‌رو می‌شویم، هم با خودِ حقیقی‌مان. در این روبه‌رو شدن، به یک تضاد و تناقض در درونمان می‌رسیم. به یک شناخت و آگاهی می‌رسیم که از آن هم خوشمان می‌آید. این دوست داشتن، به‌معنی نیاز به بالا رفتن از کف زندگی است؛ حتی اگر دوباره به کف زندگی سقوط کنیم!

گفتم: پس این‌ها چیزی در جانشان ریشه می‌کند که ادامه‌ی زندگی‌شان، آب دادن و پروردن و رویاندن آن است. یعنی از عادت‌های زندگی ـ لااقل در فکرهایشان ـ می‌روند بیرون. یعنی همیشه یک چیز گم شده‌یی دارند که دنبالش بگردند. یک چیزی در هجرت و فراق که این‌ها را به سمت خودش می‌کشد. همان که گفتی تبعید شده در درونشان.

گفت: این‌ها را در مسیر زمان و تاریخ که جمعشان کنی، گزیده‌هایشان که وفادار به رسالت قلمشان هستند، خواسته‌اند به قدرت فکر و اندیشه‌ی عصر خودشان‌ اضافه کنند. خواسته‌اند دیوار دنیای کوچک و بسته‌ی زندگی را سوراخ‌ کنند و قواره‌اش را کش بدهند تا قدرت آفرینندگی و شناختن زیبایی‌هایی حقیقی را توسعه و گسترش بدهند. خواسته‌اند دیوارها و موانعی را نشان بدهند که به اختیار و آگاهی و انتخاب و آزادی ما توهین می‌کنند. خواسته‌اند نشان بدهند که انسان چگونه لابه‌لای بافتنیِ پیچیده‌ی سانسور و استثمارِ پیدا و پنهان و زیر پای هیولای قدرت و تجارت، نفی و لِـه می‌شود. فکر کنم قشنگ‌ترین حرف را استاد عبدالحسین زرین‌کوب در آخرین ماه‌های زندگی‌اش زده باشد که گفت «خواستم با نوشته‌هایم به فرهنگ انسانی کمکی کرده باشم».

گفتم: عجب! فرهنگ انسانی! همان چیزی که مثل پنجره‌یی هست به روی دنیای ما. ما چقدر به این پنجره نیاز داریم!

گفت: آن‌هایی از این‌ها را که اشاره کردم، در پشت این پنجره، بی‌ترس و واهمه‌اند. سرِ بی‌تسلیم دارند. این‌ها با دنیا و هست و نیست، تعارف ندارند. یک پا در فلسفه دارند، یک پا در شناختن و شناساندن مفهوم کلمه‌ها‌یی به نام انسان و زندگی و آزادی. زندگی برای این‌ها مثل معدنی هست که با نوک قلم و پرتوهای فکرشان، پیچ و خم این معدن را می‌کاوند تا زیبایی‌ها و تجسم‌ها و پرتوهای فروزان زیبایی را برای این جهان ـ جهانی اغلب تاریک و اندک روشن ـ ارمغان بیاورند. مثلاًًً تو از جنگ و صلح تولستوی، از جان شیفته‌ی رومن رولان، از صد سال تنهایی مارکز، از تولدی دیگر فروغ فرخ‌زاد، از بینوایان ویکتور هوگو، از دیوان حافظ، از اسپارتاکوس هوارد فاوست و... جز این‌ها را می‌فهمی؟ اگر این‌طور نیست، پس چرا این‌قدر در دل و جان و زندگی و فکر و سمت و سوی آینده‌ی آدم‌ها اثر می‌گذارند؟ اگر از ادبیات در کلی‌ترین تعریفش، این چیزها درنیاید، پس به قول تو این همه حرف و کتاب و نوشته و اسم و نویسنده و تولیدگر و آفریننده، به چه کار می‌آیند؟ پس وظیفه‌ی ادبیات چیست؟

گفتم: چه وظیفه‌یی! چه دنیایی! نور انداختن به تیره‌ترین و پوشیده‌ترین خفیه‌گاههای ابتذال‌پرور کهنه‌گی و ارتجاع و استثمار.

گفت: به همین دلیل هم هست که نامطلوبند. شک نکن هنرمندی که به ریشه‌های خودکامگی، دیکتاتوری، سانسور و هر آن‌چه بر مردم تحمیل می‌کنند، حمله می‌کند تا از یک چهره تا هفتاد چهره‌‌‌ی دایره‌ی قدرت و جهل و فساد را افشا کند، از نگاه و نظر دایره‌نشینان قدرت و تجارت، نامطلوب است، ناسازگار است، شورشی است و باید طرد شود! باید زیر تیغ قتل‌های زنجیره‌یی، نیست و نابود شود! باید سانسور و تیرباران و قتل‌عام شود!

قدرت ادبیات و هنر را کم نگیر! خیلی دلم می‌خواهد این قدرت و نیروی لایزال انسانی را در سیر پیدایش، زندگی، تکامل، آفرینندگی و اثربخشی‌اش در نبرد با ابتذال، شرح و بسط بدهم. اما یک آدرس دم دست دارم، آن هم خواندن مجموعه‌ی «تاریخ تمدن ویل دورانت» است.

گفتم: فهمیدم، فهمیدم. می‌خواهی بگویی این‌ها نداها و صداهای هشداری جامعه‌اند. این‌ها حس‌گرهای نیرومند دارند. شامه‌یی قـوی در تشخیص آزادی از ضد آزادی دارند. دشمن ابتذال قدرتمند چسبیده به زندگی هستند. پس ما درد مشترکیم، درسته؟

گفت: تازه این‌هایی که اندکی اسم بردیم و کمی درباره‌ی اثرشان حرف زدیم، در عصر جدید و با ظهور فیبر نوری و هزاران سایت و صفحه و... تکثیر شده‌اند. دیگر دنیا شده است جهان «اطلاعات‌محور» و «ارتشهای متن». دنیایی که ادبیات و زبان و نگارش، الزام ادامه‌ی حیات و پنجره‌ها و منفذهای تنفسی‌اش هستند.

گفتم: پس با این اوصاف، این صفحات و ارتشهای متن را هم باید جزو فرهنگ انسانی به حساب آورد.

گفت: البته. تشبیهش هم این است که درختی ریشه کرده، ریشه‌هایی باغ را ساخته‌اند، باغ‌ها شکوفه‌ها داده‌اند و تخم‌ها ریخته‌اند. ریشه‌ها در سراسر زمین لانه و جا کرده‌اند. حالا بگو همة دیکتاتورهای تاریخ، دست به دست هم بدهند و ریشه‌های سخن و زبان و تفکر و اعجاز متن را از سراسر زمین دربیاورند...!

گفتم: حقیقتاً که لذت‌بخش بود. قدر کتاب‌های خوب را بیشتر باید بدانیم و دقیق‌تر بخوانیمشان. حقیقتاً که جنگاوران فرهنگ انسانی خدمات بزرگی به انسانها کرده‌اند.

گفت: و پویندگان راه آزادی که با نبرد و مبارزه‌شان، مفهوم فرهنگ انسانی را به عینیت حیات ما و ضرورت تکامل اجتماعی  تبدیل کرده‌اند.

     پنجه‌های آفتاب توی سینه‌ی آسمان محو شده و ستارگانی جایشان را پر کرده بودند. هاله‌ی نور چراغ‌ها، جاده‌ی خاکی را گله‌گله روشن می‌کرد. احساس خوشایندی در دلم و در هوا پرسه می‌زد. از روی پل چوبی که رد شدیم، راه باریکی میان دو ردیف درختان، ما را در سکوت دل‌انگیزی پیش ‌برد. دستانمان که در هم گره خورد، گفت:

ـ فقط توانستیم از روزنی کوچک به دنیای پهناور فرهنگ انسانی، نگاهی سریع و گذرا بیاندازیم.

گفتم: تازه معلوم شد که این قصه سر دراز دارد...

گفت: این «توفان تبر» نیز بگذرد! ریشه‌های درختان قلم‌ جای دیگرند...

س. ع. نسیم

 

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/72364104-13e1-4741-8114-0f439422e392"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات