آن دور دست: ...تپهها، افق
این نزدیک... ستون برق، سیمها
اینجا که منم... من. صندلی، دفتر، کیف...
در پشت سر: جادههای خاطره است
هزاران دور دست... تپه، افق...
هزاران ستون برق... سیم...
اما یک من! همان یک من!
امروز
هم این دوردست
و این نزدیک را
به پشت سر میاندازم
تا روزی
آنجا برسم که من باشم
منی دیگر
و تویی دیگر
و سرزمینی که رنج نبرم
از دوردستها و نزدیکهایش.
م. شوق