روتویی!
من از سرزمین دماوندم
سبزیات را به سرزمین من بیاور
حیاتت را
و نفسهایت را
ابرت را و آبیهایت را
در سرزمین من
مرگ را آوردند
تا انقلاب را بکشند
و خانهها را زندان کردند
روتویی!
طراوتت را
و پاکی ات را
به سرزمین من بیاور
آنان زشتی را آوردند
تا شعر را بکشند
نفرت را آوردند
تا عشق را بکشند
روزهایم گذشت
و شعری در نفسم نمیشکفت
شبهایم گذشت
و تصور مرگ سرزمینم
بر تصویرهای خیالم راه می بست
امروز تو را دیدم
روتویی
و به تو پناه آوردم
به یاد دماوندم
با تو سخن میگویم
سرسبزی ات را
آرزو میکنم
در میهنی که زندگی
دوباره زندگی شده باشد
م. شوق
۴ اردیبهشت ۹۹