باران میآمد. شاعر توی اتوبوس به کارها و آیندهاش فکر میکرد. «خوب! بالاخره توانستهام سری توی سرها در بیاورم. در شب شعر انجمن هم که پنج بار وسط شعر برایم کف زدند. حالا باید تلاش کنم یک داستان خوب هم بنویسم. در اینترنت هم برای دوستداران شعر کارگاه ادبیات بگذارم. آرام آرام اسمم میرود توی تاریخ ادبیات معاصر... آدم باید برای بعد از مرگش اثری در این جهان بگذارد».
اتوبوس مدتی ایستاده بود و او متوجه نشده بود. راننده آمد بالا . «آقایون خانوما. میگن هرکی بلیط دوسره گرفته بدونه دیگه امکان برگشت نیست. پولتونو از شرکت پس بگیرین».
«امکان برگشت نیست؟!»...
همهمه توی اتوبوس افتاد». مگه چه خبره؟... . میگن قرنطینه س... . . باید همینجا یه جوری سرکنیم تا. . ».
شاعر بلند شد. «آقا! این چه وضعیه؟ من میخواستم یک هفته گشت و گذاری کنم. باید بهزودی برگردم. کنفرانس دارم. شب شعر دارم... . نمیشه که... . . یه دفه اعلام قرنطینه میکنند!»
بجز بعضی که خانهشان در همین شهر بود همه به هول و ولا افتادند... . . راننده گفت: «هر کس حرفی داره بره شهرداری یا فرمانداری بزنه. ما هم مثل شماییم. . ». .
سرعت ماشین کم شد. مدتی بعد شاگرد راننده داد زد: «ترمینال درد! کسی پیاده میشه؟»
چند نفر ساکهایشان را برداشتند و پیاده شدند.
شاعر فکر کرد: «چه اسم شاعرانه ای! ترمینال درد... من چرا تابهحال اینطور تعبیر و ترکیب شاعرانهای نساخته بودم؟ منوچهر خوب پیشنهادی کرد که بری توی این شهر چیزای جدیدی هم در شعر به دست میاری. ببینم دیگه چی میبینم».
ماشین ایستاد. جاده بند آمد. شاگرد راننده رفت پایین و برگشت: «میگن «رودخانهٔ غم» طغیان کرده. ماشینها باید یکی یکی از رو پل رد بشن».
خانمی گفت: «این چه اسمهایی هست که روی اماکن عمومی میذارن؟ عجیب غریبه».
شاعر گفت: شاید شهردار یا استاندارش شاعره...
از ته اتوبوس یکی گفت: «شایدم دیوونه...».
یکی از بومیان گفت: «آقا خیلی هم درسته! اصلاً هم دیوونه نیستن. تا کی اسمای بیمعنی بذارن مثل اتوبان پیروزی... ... میدان آزادی... پل رسالت؟... وقتی یه چیزی واقعیته خوب اسمش رو باید بیارن. شهرداری هم نذاره، مردم میذارن. . ». .
در خیابانهای ورودی شهر روی سردر یک گاراژ اتوبوسرانی نوشته بود: «شرکت حمل و نقل تابوت».
روی پارچهای نصب شده به سقف یک پل که ماشین از زیرش میگذشت نوشته شده بود: «زیباترین سنگ مزار وارداتی را در شرکت زندگی تهیه کنید».
شاعر کمی ناراحت شد. «آخر سنگ مزار را که نباید در کنار کلمهٔ زندگی به کار برد». فکر کرد شاید چیزهایی که دیده در گیجی چرت بوده. پرده را کنار زد. تابلوهای شهر یکییکی میگذشتند. «فرودگاه سقوط»... «کارخانهٔ ظلمت ـ الکتریک» . «استادیوم بینالمللی انزوا». «کشت و صنعت برهوت».
اتوبوس در وسط خیابانی متوقف شد. راننده با ناراحتی کوبید روی داشبرد: «اه... لامذهب... . . وقتی پمپها رو میبندن همینطور میشه. بنزین تموم کرد. آقایون! خانوما!. هر کی میتونه اتوبوس رو تا ترمینال هل بده».
حالش رو نداشت هل بدهد. توی پیاده رو ساکش را انداخت روی دوشش. ساندویچی از ساکش در آورد خواست برود توی پارک. یک نفر از پشت دستش را کشید: «نباید توی خیابون چیزی بخوری! پارک هم مال بانوانه».
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. از چهار راه پیاپی صدای شعار و جیغ و داد میآمد: » پول ما رو چی کردین؟» روی سردر بانگ نوشته بود: «بانک غیرانتفاعی پفیوزان».
فکر کرد: «عبارتها همه جدیده. اما همه سیاهند. تصویر و تخیل شادی نمیبینم!»... . مدتی توی پیاده رو جلو رفت... : «هتل مصاحبه»... «اغذیه بازیافتی»... «نانوایی صف»...
مردی با یک پیراهن آلبالویی و عینک آفتابی از فروشگاه بزرگ درآمد. دو محافظ با سویچ راه دور در ماشین طلایی را باز کردند. روی گیجگاه محافظان تصویرهای سبزرنگی خالکوبی شده بود.
شاعر جلودوید: «آقا ببخشید! اماکن تفریحی این شهر کجاست؟ هتل... یه جای قشنگ. . منطقهٔ دیدنی!»... .
محافظ، او را عقب کشید
ماشین طلایی براق و خودرو مشکی محافظان بهسرعت دور شد
شاعر گوشیاش را بیرون آورد... . : «منوچهر!... ... تو رو خدا درست بهم آدرس دادی؟. آره... . . حالم داره گرفته میشه. اینجا یه جوریه؟... . قرنطینه هم شدیم. معلوم نیست چطور برگردم... . . میخواستم یه شهری باشه که کمی هم استراحت کنم... . آره... تعبیرهای شعری خوبی داره. چی؟ الآن توی شهرم. یه میدون جلومه. اسمش جالبه. میدان هول! اما... میگی زود قضاوت نکنم!؟ باشه... . بهت زنگ میزنم».
دور میدان به سردر سینما نوشته بود: «نیمروز خون. اکران همیشهٔ همهٔ سینماها»
جلوی یک کتابفروشی متوقف شد: به کتابهای شعر و رمان دقت کرد: «خوکمدح»... «شکوه مزدوری»... «تفهای شعر و ترانه»... «صیغهٔ آفتاب»... کتابهای اقتصادی آنطرفتر بودند: «نرخ خون»... بیلان دهسال تاراج»... «واکاوی حقوقهای معوقه».
کنار میدان نقشهٔ بزرگ کل شهر را پیدا کرد. یک دایره بود که دور تا دورش بزرگراهی بود. مثل کمربند. خروجیهایش فقط به داخل شهر باز میشد. دخترکی کتش را کشید «آقا... واکس؟»... «نه! ممنون»... . «گل هم نمیخری؟ دوستم گل میفروشه»... «چرا گل دوست دارم»... دخترکی دیگر سر میدان ایستاده بود و به شاعر اشاره میکرد. نزدیکتر که رفت دخترک دومی گفت: «شما قاچاقچی هستید؟... . «قاچاقچی؟ من؟» «هیچی ببخشید»... ... بعد بهسرعت فرار کرد.
دختر اولی که پشت سرش میآمد به میدانی اشاره کرد. هر دو به سمت میدان روانه شدند. وسط میدان جرثقیلی مردی را بالا میکشید که رو به میدان و مردم لبخند میزد.
از زنی پرسید: «چرا به دارش میکشند؟» زن گفت: «از لبخندش معلوم نیست؟!»
شاعر اشکهایش را پاک کرد. دوباره دخترک کتش را کشید: «شما بابای من میشوید؟»
«مگر بابا نداری؟» «بابام میخواد من رو به یک پیرمرد بفروشه. میخوام فرار کنم»
«مگه میشه از اینجا خارج شد؟»... «با یک قاچاقچی!»... . «چرا فکر کردی من میتونم بابات بشم؟».... . . «چون شما گل دوست دارین. بعد که رفتیم شما بابام بشو».
شاعر گوشیاش را در آورد. «منوچهر... اینجا... . چی؟ چرا وصل نمیشم؟. . انگار گوشیم سوخته... . همه ارتباطاتم قطعه... . . این چه جور شهریه؟ نکبتی» . هنوز داشت با گوشیاش ور میرفت بلکه تماس بگیرد که دخترک دست او را کشید... تو رو خدا... . قاچاقچی میتونه ما رو ببره... من رو از دست بابام نجات بده. ». .
به یک گاراژ مخروبه وارد شدند.
یک تانکر بزرگ آنجا بود. بوی نفت میداد. مردی که عینک دودی داشت و چیزی مثل دشداشههای عربی تنش بود گفت: پر شد! دیگه جا نداریم!... دخترک گفت: «اون آقا... اون آقاهه»
مرد رو کرد به شاعر: «شما هم میخوای با اینا بری؟ چقد داری؟». .
شاعر گفت گوشیم سوخته. منو بردی بعداً بهت میدم»... . . خوب برو بالا؟»... «بالای تانکر؟»... . «آره دیگه!».
شاعر از در بالای تانکر خودش را به داخل فرو کرد. دخترک، توی تاریکی تانکر در کنار بیست سی دختر دیگر نشسته بود.
شاعر فهمید ماجرا چیست. گفت: «داداش! در تانکر رو نبندید. میخوام نور بیاد تا بتونم شعر بنویسم»... .
«الان تا چارساعت نمیشه شعر بنویسی. راست میگن شاعرا دیونه ان. رد که شدیم باز میکنم اگه خفه نشده بودی شعرات رو بنویس!»
مدت طولانی گذشت. نه ساعت شاعر کار میکرد نه گوشی اش. از تکانهای تانکر میشد فهمید که راه پردستانداز است. یک دفه در باز شد: «نفس بکشین... نمردین که...؟»
شاعر گوشیاش را آزمایش کرد. حالا گوشی کار میکرد. در گیجی بوی نفت توی گوشیاش برای منوچهر نوشت:
«ممنونم که تصویرهای خوبی توی شهری که راهنمایی کردی پیدا کردم. تو لطفاً برو توی انجمن شعر بگو فلانی شعرهایی با سبک جدید داره. برایم تو شب شعر نام نویسی کن. یک عالمه از این شعرا نوشتم: یکیاش را برایت تایپ میکنم. این را همین الآن نوشتم:
بوی گل، عطر لاله و سنبل
زندگی وه چه باز زیبا شد
شعر من چون همیشه تا رخ ماه
پل مجنون به سوی لیلا شد
کشتی عشق میرود به سفر
از غمت دشت گونه دریا شد
کاشکی اشک چشم شیرین بود
تا شرابی بریزم از اشکم
شعرها را به جام اندازم
تا بنوشی درون رؤیایم
م. شوق
۱ خرداد۱۳۹۹