...
و تو میدانی، چه زیباست! عبور آهستهٔ اشک
از کوچههای یک گونهٔ خیس؛
آنگاه که عشق تنها دلیل بارانی بودن انسان است.
...
نام تو بهانهییست تا عشق بگوید:
«نگاه خدا چقدر شاعرانه است!»؛
تا فرشتگان صفاصف در سجده بگویند:
«زیباتر از این نمیشد
شبنمی هجی کرد
بر اشتیاق گل سرخ؛
غزلتر از این نمیشد شعری داشت
از نجابت باران،
در خلوت یاس».
آفتاب و پرنده و باد،
سکوت و نگاه و بغض،
بهانهای بودند؛
نیز، کائنات آن سوی خوابهای کهکشان
تا در آینهٔ تو، خدا به تماشا بنشیند،
شکوه آفرینگی را
در آفریدگان زمین.
به هیچش نمیخرد عشق
حاشا! اگر آفتاب درین گریوه تبعید،
جز آینهگردانی روی سحرفام تواش کاری باشد.
آی! سپیدههای نانگاریدهٔ فردا!
بنویسید!
عشق،
هنوز آغشتهٔ عطریست
که از عبور بلند او،
در تلاوت تاریخ باقی است.
دین تاجران طناب و دشنه به دست!
فشارندگان گلوی دخترکان بغض،
در تب تند زنده به گور!
نام او زلالتر از آن است که همتبار خون و خشونت باشد.
زود است تا سپیدهٔ تاریخ بگوید با خود:
«فصلهای سرخ من از نجوای عاشقانهٔ نامش
هرگز پشیمان نیست».
زود است بپرسد فکر:
«آیا آمنه میدانست این طفل یتیم
با شولای آبی نور،
پوزار بر کاکل کهکشانها خواهد سایید؟
آیا میدانست هجی نامش،
ورد فرشتگان رحمت باران خواهد بود؟
آیا میدانست
عشق خدا بودن
شاهینی است
که تنها بر شانهٔ کودک او نشسته است؟».
...
شاید،
...
آری.
ع. طارق