در زندگی هر فرد خاطراتی وجود دارد که تا واپسین لحظات حیاتش فراموش نمیکند. ۱۹بهمن ۱۳۶۰ از چنین روزهایی است که من حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم آنرا از صفحهٔ خاطرم حذف کنم.
آن شب در محلی که جزو امکانات سازمان محسوب میشد و متعلق به فردی ضد رژیم بود، به صحبت با صاحبخانه نشسته بودم؛ که ناگهان تلویزیون با آب و تاب خبر شهادت موسی خیابانی و اشرف را پخش کرد. چهرهٔ آرام اما مصمم و پر صلابت موسی روی صفحه تلویزیون نقش بسته بود. اگر چه در اغلب مراسم و سخنرانیها این چهره را دیده بودم اما هیچوقت او را اینگونه زیبا و معصوم نیافته بودم.
همیشه از موسی همان صورت شاد و خندان یادم مانده بود که برای اولین بار در طبقهٔ دوم خانهٔ پدر طالقانی در پیچ شمیران دیده بودم.
چهرهٔ آرام و متین موسی خاطره اولین دیدار با او را در ذهنم زنده میکرد. این دیدار به زمانی قبل از انقلاب و در آستانهٔ پیروزی قیام ۲۲بهمن برمیگشت؛ که به شکل تصادفی صورت گرفته بود. مردم برای دیدن پدر طالقانی که چند ماه قبل از زندان شاه خائن آزاد شده بود به منزل او هجوم آورده بودند. من هم با علاقه و کنجکاوی زیاد قاطی آنها نزد پدر طالقانی رفته بودم. یادم میآید که در آن روز یک چهره شاد و خندان بیش از سایرین نظرم را جلب کرده بود. از تنظیم رابطههای او با پدر طالقانی فهمیدم که بیش از همهٔ حاضرین با ایشان نزدیک و خودمانی است. آخر مدام با شیطنت و خندههای سبکبالانه با پدر طالقانی شوخی میکرد و خاطراتی که در زندان با هم داشتند را بیادش میآورد. تا قبل از روزی که پوستر دیدار پدر طالقانی با مسعود و موسی را ببینم، نمی دانستم که این مرد شاد و صمیمی و خاکی همان موسی خیابانی و از رهبران و مسئولان سازمان مجاهدین است و این که او روزی حماسهٔ بزرگی در تاریخ خواهد آفرید.
حالا آن چهره شاد و صمیمی چقدر آرام و معصوم و به مصداق «ما رأیتُ الّا جمیلا»» روی برفهای زندان اوین خوابیده بود.
با دیدن این صحنه لحظات متناقض زیادی با سرعت بسیار از نظرم میگذشت. گویی کوهی از غم بر دلم نشسته است. هم باید نزد صاحبخانه خودم را از تک و تا نمیانداختم و هم نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. هر دو لبم داشت میلرزید ولی آنها را میگزیدم و خیلی مواظب بودم که اشکی پایین نیافتد تا مبادا مرد شریف صاحبخانه از من اشعهٔ یأس بگیرد. چهار چشمی به صفحهٔ تلویزیون نگاه میکردم که لاجوردی ملعون بالای سر اشرف و موسی سرمست از این پیروزی بود، واقعاً این از آن لحظههایی است که اگر هم بخواهم نمیتوانم فراموش کنم. خشم و نفرت و غم و اندوه توأمان قلبم را فشار میداد.
با خودم نجوا میکردم:
راستی چی شد؟ یعنی همه چیز تمام شد؟ سازمان چی میشود؟ بچهها و ملیشیاها کجایند؟ خمینی چند سال دیگر در حاکمیت خواهد ماند؟ زندانیها چه فکری میکنند؟ مسعود اگر بشنود چه خواهد گفت؟ آیا این پایان سازمان مجاهدین است؟ همان سازمان تسلیم ناپذیر؟ همان سازمانی که فکر میکردم هیچوقت شکست نمیخورد؟ سازمانی که محبوب صدها هزار دختر و پسر پرشور دیگر مثل من بود؟ چقدر بهخاطر هوادار مجاهدین بودن فخر میفروختم؟ چقدر با سر و گردنی افراشته در میان دوست و آشنا و فامیل و همکلاس و هم محلیها و هم باشگاهیها از سازمان و از مسعود میگفتم و از آرمانشان دفاع میکردم؟ راستی الآن آنها چه خواهند گفت؟
این افکار مثل تصاویر فیلمهای ۸ملیمتری که در هر ثانیه ۲۴بار باید از جلوی سوراخ دوربین رد شوند، از نظرم میگذشت و مرا رها نمیکرد.
...
تنها یک چیز بود که مرا از هزار توی این لحظهها و افکار متناقض بیرون میکشید و آرامم میکرد. آن هم وقتی بود که به مسعود فکر میکردم. او که الآن خارج از ایران و در سلامتی است. مثل اینکه آب را روی آتش ریخته باشند، آرام میشدم. مسعود شخصیتی بود که من تا آن زمان که ۱۹سالم بود، هرگز نظیرش را ندیده بود. معصومیت، طهارت، جسارت، شجاعت، درایت، صداقت و فدا صفاتی بود که همه را باهم در این شخصیت با آن سنی کمی که داشت، میتوانستی حس کنی. یاد اولین سخنرانیاش در ۴بهمن ۵۷ در مسجد دانشگاه میافتادم. چقدر آدمها در این مراسم مجذوبش میشدند. یاد کلاسهای تببین برایم زنده میشد؛ که همیشه جلو مینشستم و با اینکه چیزهای زیادی از بحثهای او نمیفهمیدم، اما تا آخر کلاس نگاهش میکردم و سرشار میشدم. راستی حالا او کجاست؟ الآن چی میگوید؟ درد و رنجی که از شهادت موسی و اشرف داشت را درک میکردم. اما تصور و بیان آن برایم خیلی سخت بود. وقتی بعدها برای اولین بار فیلم سخنرانی مسعود را که ۴سال بعد از این حماسه در ۱۹بهمن ۶۴ در پاریس ایراد کرده بود، دیدم، احساساتش درست همانطور بود که من در سال ۶۰تصور میکردم. غران و سوزان! هم خشمگین برای انتقام گرفتن از خمینی میغرید؛ و هم جگرش از این درد میسوخت! فریاد برادر مسعود مو بر اندام آدم راست میکرد.
صاحبخانهٔ شریف من که فقط بهدلیل ضد رژیم بودن به من پناه داده بود و چندان هوادار هم نبود، با دیدن این صحنه و چهرهٔ موسی میگفت: «عجب صلابتی این مرد دارد». من این مضمون را بعدها هم خیلی شنیدم. چنین واکنشهایی نشان میداد که ۱۹بهمن برای خمینی نه یک پیروزی بلکه یک شکست ایدئولوژیک سیاسی بود. مردم با زبان ساده اذعان میکردند که وقتی پای قیمت دادن برای آزادی در میان باشد، مجاهدین قیمت دادن را از رهبری خود شروع میکنند.
به گواه داستانهای زیاد و گفتهها و شنیدههای فراوان از بیشمار نفراتی که فارغ از مدار دوری و نزدیکیشان به سازمان، چه از درون و چه بیرون مجاهدین، ۱۹بهمن یک نقطهٔ انگیزش بسیار قوی برای ادامهٔ راه بود.
درست است که وجود برادر مسعود و خواهر مریم بهعنوان شاخص صدق و فدا و تسلیم ناپذیری و وفاداری به آرمان آزادی و رهایی مردم میهن، برای من و همه مجاهدین و هوادارانشان بالاترین امید و انگیزه برای ادامهٔ این مسیر شد و هست و خواهد بود. درست است که من و ما به مریم و مسعود تعهد دادهایم که تا آخر، واقعاً تا واپسین لحظهای که نفسی داریم و قطرهخونی جاری، دست بر نداریم تا مرتجعان حاکم بر وطنمان را سرنگون کنیم، اما ۱۹بهمن و شهادت موسی و اشرف و یارانشان حماسهای است که گویی سوگند و تعهد ما را هم بارور میکند و انگیزشمان را صیقل میزند. آدمی در این تابلو زیبا اوج فداکاری و وفای به پیمان برای آزادی را به چشم میبیند؛ و عزم و ارادهٔ قوی را حس میکند. عجبا که همه تا آخر وفادار ماندند و شهید شدند. کمیت انبوه دشمن نتوانست آنها را تحت تأثیر قرار بدهد؛ مقهور تعادلقوا نشدند؛ حتی وجود بچههای خردسال دلبندشان هم که در آن خانه بودند، خللی در عزم آنها ایجاد نکرد. چه فرازهای زیبایی را میشود از این تابلوی حماسی تصویر کرد. دریغا که بضاعت من این اجازه را نمیدهد.
حماسهٔ عاشورای مجاهدین بیتردید از سرمایههای غنی نهفته در تاریخ ماست که طی ۴دهه گذشته همیشه امتداد داشته است. تبلور این سرمایه در مقاومت سترگ مجاهدین، در نبردهای پیروزمند ارتش آزادیبخش، در حماسههای پایداری در اشرف و لیبرتی و در اشرف۳و سرانجام در قیامهای مردم در شهرهای مختلف متجلی است. حضور عاشقانهٔ دختران و پسران دلاور میهن در کانونهای شورشی مجاهدین، آنهایی که حتی دههها بعد از ۱۹بهمن ۶۰متولد شدهاند گواه روشنی بر این امتداد تاریخی در میهن ماست.
شک ندارم که بهزودی و به همت قهرمانان و مجاهدان شورشی، مردم ایران ثمرات این سرمایهٔ سترگ را خواهند دید.
از: ع. مسعودی