کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد: «سهراب!»
آشنا بود صدا، مثل هوا با تن برگ
...
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
...
پلک فروهشته، نرمگام و باوقار بود. با تهماندهای از یک شرم دوستداشتنی در پهنای چهره، و همیشه گلدستهای از لبخند بر لب داشت. غروبگاهان لیبرتی همواره او را میدیدم که دارد در حاشیه خیابانهای ناهموار و سنگلاخ میدود. لباس ورزشی آشنایش همانقدر به قامت او برازنده بود که لباس فرم نظامی. با یک بار سلام کردن و نگاهی به اعماق چشمانت، با تو اخت میشد و دیگر فراموشت نمیکرد. در خلوتترین جای قلب بزرگش، گوشهیی را به محبت تو اختصاص میداد و از آن پس میتوانستی سهمی از صمیمیت زیبای او را توشه راهت سازی.
از آنانی بود که میشد صفا و زلالنای باطنشان را در آینه سیمایشان دید. به زبان شاعرانه سهراب سپهری در شعر «دوست» از مجموعه «حجم سبز»، سهراب ما «به شکل خلوت خود بود و عاشقترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر میکرد.
او به شیوه باران، پر از طراوت تکرار بود. او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر میشد».
او همانی بود که مینمود یعنی درون و بیرون؛ دل و زبانش با دنیای خارج از خود یگانه بود؛ این ارزش ارزشهاست. همان چیزی است که در فرهنگ مجاهدین به آن «صدق» یا «سپید سپید» میگویند؛ همان گوهر دیریافت و کلانقیمت که بهسادگی یافت مینشود. همان که خدابندگان متصف به آن را در مرتبتی بالاتر از شهدا مینشاند و در بازگشتگاه و لحظه دیدار، آن را از فرزند انسان سراغ میگیرد «...لِیَسْأَلَ الصَّادِقِینَ عَن صِدْقِهِمْ» و با آن انسان را میسنجد و پاداش میدهد. «لِیَجْزِیَ اللَّهُ الصَّادِقِینَ بِصِدْقِهِمْ».
***
سهراب چگونه به این صداقت دست یافته بود؟ او مانند نسلی از مردان مجاهد، دستپرورده آرمانی مریم رجوی بود. از انقلاب ایدئولوژیک آموخته بود که برای چنگ در چنگ شدنی تمامقامت با رژیم زنستیز برآمده از اعصار ستبر ارتجاع، باید مسلح به نگاهی بود که غبارذرهیی از استثمار بر آن ننشسته باشد. کدام استثمار؟ درجه دوم و کالایی دیدن زن. برای نیل به چنین نگاهی، نیاز به انقلابی در «نگرش» بود. طلاق یک بینش تمام طبقاتی در ذهن و قلب. انتخابی برای نفی پیشینه خود و دوباره بناکردن خویش.
و سهراب از انتخابکردگان قویدل و ثابتگام این مسیر بود. با آن که ۵۳بهار را در کارنامه خود داشت اما طراوت و شکوفایی ایدئولوژیک و قلب جوانش، او را همواره جوان و پرنشاط نگاهداشته بود. اگر کسی او را از نزدیک نمیشناخت گمان میبرد از جوانان تازه پیوسته به ارتش آزادی است.
***
...
اگر معنی «رفتن» همان است که در فرهنگ متعارف فارسی متداول است، من نمیخواهم باور کنم که سهراب رفته است. نمیخواهم باور کنم که «او چمدانش را -که به اندازه وسعت تنهایی شاعران جا داشت- برداشته و به سمتی رفته است که در آن برگ افشان درختان حماسی پیداست»؛ آنجا که حنیفنژاد و طالقانی، اشرف رجوی و موسی خیابانی و سلالهای از ستارگان دنبالهدار با جامههای عطرآلود از نور، برای خوشآمد به او صف کشیدهاند. نمیخواهم باور کنم که «رو به آن وسعت بیواژه پرکشیده که همواره او را به نام میخواند»؛ اما... رفتن او حقیقت دارد. او رفته است تا «با دستانش هوای صاف سخاوت را ورق بزند و مهربانی را به سمت ما بکوچاند». او رفته است تا از آن بالا عاشقانه به ما خیره شود و در غروبگاهان ارغوانیرنگ، دوباره با ما در خیابانهای ناهموار و دوستداشتنی لیبرتی بدود و برایمان دست تکان دهد.
...
آه! رد کفشهای سهراب، هنوز بر گونه ناهموار خیابانها باقیست. از این پس باید با بوسه خیابانها را نوردید و با یاد او کفشها را باید برداشت.
بوی هجرت میآید؛ او ما را به نام میخواند.
ع. طارق
پانویس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عنوان مقاله و مضامین داخل گیومه، برگرفته از شعر «ندای آغاز» سهراب سپهری- مجموعه حجم سبز