پشت هر پنجرهای میله و دیوار کشیدند
روی دیوار، طناب و تبر و دار کشیدند
خط کشیدند به نرمای رخ میخک و بر آن
میخ کوبیده و بر روی گلاش خار کشیدند
قصه آنروز شد آغاز که در دهکدهٔ ما
آتش جهل فروزنده بر افکار کشیدند
مرد اندیشه برون گشت ازین شهر و پس از آن
مارگیران همه در منظر ما مار کشیدند
وای از آن صحنهٔ کابوس که از پنجره دیدم
روی سیمای وطن نقشهٔ آوار کشیدند
جای دستان نوازش بهسر کودک مردم
سر بازار ستم تیغهٔ آزار کشیدند
خنجری تیز نهادند به هر حنجرهٔ شاد
ارهٔ سوگ به ضرب و تپش تار کشیدند
کو دل شیر و کجا شیردلانی که به هر عصر
تسمه از گردهٔ هر روبه مکار کشیدند
م. شوق
۱۳شهریور ۱۳۹۸