در رثای حجت زمانی
اولین حرف در اینجا دیوار است
آخرین نقش، هجایی متشنج بر دار است
بین این دو
زندانی باید بشمارد
دانههای زنجیرش را
در سلسلهای بیپایان از شب و روز
زیر هشت
در سمفونی شلاق مکرر
تنها قانون، دریوزگی لحظهای از حسرت عمر
با لیسیدن رد خون بر چکمه جلاد است
گرداگردت
زوزه گرگ در آمیخته با باد است
پشته پشته متراکم
دشنه و دشمن و دشنام به هم بافته با رشته یأس
هر طرف دیواری از چشمان مراقب، سو سوزن
با کدامین نفس صبح تو میخواهی شست
این به سرب آخته در هم شب بیساحل را؟
...
زندانی
چشمانش را
از چراک قفسش جاری کرد
در رگ آبی یک گوشه کمرنگ از دامان افق
که در آن گنجشکی بالزنان رد میشد مست
در نگاهش اثری از زر خورشید عیان
و به جلاد پاسخ داد:
«با همین بارقه کوچک عشق»؛
و به مرگ
با چشمانش زد لبخند
ع. طارق