میپرم روی هفتتپهٔ شوش
از سر تپههای دور وطن
شعرم از جنس غیرت اینهاست
همهشان همگروه خونی من
بشنو از نی شکر حکایت ما
مولوی گشتهام در این نیزار
نیست این شکایت این داد است
از غم کار و رنج و استثمار
این نیستان شدهست خاکستر
آتش است اینکه میکند فریاد
مادر کارگر کمر بسته
خانهات نیست باد ای بیداد
نان شده تلخ توی حنجرهام
فکر این بچههای بینانم
جان من مثل مزرعه داغ است
آتش افتاده در نیستانم
وسط هفتتپهام اینجا
وسط غیرت خروشنده
بین فوجی گروه خون خودم
کارگر یا دبیر راننده
هفت وادی درین تحمل بود
حال در وادی فنا هستیم
شوش در شورش آمده اینک
توطئه کردهایم و همدستیم
از م. شوق