می خواهم فقط همین را بدانی
که میدانم،
فراسوی تمامی دردهایت
این جا نشستهام
با دلی به رنگ
غروب کارون
و دستهایی که به تو نمیرسد
باور کن
تمامی سکه هایم را
در حوض فوارهای انداختم
نباید زنگزده باشند
نقرهای شدند
نورشان به آسمان رسید
سکوت ستارهها را بر هم زدند
و ماه را مجبور کردند که بتابد و بتابد
که شب دیگر زشت نباشد
سیاه نباشد
آه اگر بدانی
اگر ناگهان برسم
شانهام را به شانهات میدهم
و می مانم برای همیشه
در کنارت
سهیلا فروردین ۹۸