داستانی دربارهٔ هموطنانی که به آنها اشرفنشان میگویند و زحمتی که میکشند.
گفتم: این همه زحمت را میبینی؟
مخاطب، خودم بودم.
گفتم: خیلی سخت است. واقعاً سخت است این همه زحمت کشیدن.
گفتم: دوباره نگاه کن!
و خودم گفتم: بله! سالهاست میبینم.
پرسیدم: از چند سال پیش میبینی؟
گفتم: تقریباً چهل سال است.
گفتم: یعنی از روزهای بعد از انقلاب؟
گفتم: بله! از همان روزها که دروغها راه افتاد و خیانتها به مردم شروع شد.
گفتم: راست میگویی از همان روزها به یادم میآید. که این تظاهراتها و تحصنها و شعار دادنها و اعتصاب غذاها شروع شد.
پرسیدم: اگر آن صفها را دنبال هم بچینی چقدر راه میشود؟ آن خیابانها که پیمودند!... آن. .
گفتم: شاید از اینجا تا ماه بشود.
گفتم: گفتی ماه! یاد آن کسی افتادم که گفتند عکسش توی آن دیده میشود.
پرسیدم: واقعاً عزم بزرگی ست و ارادهٔ بزرگی که این همه روز، هفته، ماه، سال، پنج سال ده سال بیست سال سی سال چهل سال... . هی بیایی راه بروی. سر پا بایستی. داد بکشی. گلویت بگیرد. دوباره صافش کنی. خسته بشوی دوباره داد بکشی ساعتها ساعتها...
گفتم: تابستانها را هم ذکر کن... زمستانها و سوزهای باد را... . تازه اعتصاب غذا هم کرده باشی. یادت هست چند روز اعتصاب میکردند؟
گفتم: وای خیلی سخت است تقریباً تا چهل روز شصت روز و بیشتر.
گفتم: من یک تحصن را یادم هست که سه سال مثل اینکه طول کشید... روبهروی مرکز سازمان ملل در ژنو بود
گفتم: در آمریکا هم همین تحصن بود...
گفتم: این تحصنها و رنجها را روی هم بریزی چه زمانی به دست میآید؟
جواب دادم: شاید زمانش بشود رفت و برگشت از اینجا تا ماه
گفتم: تو هم که همه چیز را با ماه میسنجی.
گفتم: آخر از همان روز که عکس آن مرد منفور را توی ماه انداختند این مسیر شده معیارم. حتی هر کسی را میخواهم بشناسم به چشمهایش نگاه میکنم که ببینم آیا روزی عکس ماه در آن افتاده؟ یا از آن زمان تا بهحال آن عکس را پاک کرده و دور انداخته؟
گفتم: پس شاید اینها هم این مسیر را بیخودی نیست که به اندازه رفتن تا ماه هی ادامه میدهند
گفتم: اینها که میبینی اگر لازم باشد تا خورشید هم میروند. ولی فکر میکنم تا همان ماه بروند بس است.
گفتم چرا بس است؟
گفتم: آخر این سفر را برای همین طی میکنند که آن عکس لعنتی را از ماه پاک کنند و برگردند.
گفتم: ولی فکر کنم از چشم خیلی از مردم ما هم دیگر آن عکس لعنتی در ماه دیده نمیشود
گفتم: خوب پاکش کردهاند. و دارند بر میگردند.
گفتم: واقعا! شاید این قابل ستایشترین کار در تاریخ باشد.
گفتم: پس خوب نگاهشان کن! خوب نگاهشان کن! ستایششان کن!
بعد هر دو یعنی من و خودم در برابر آنها تعظیم کردیم. و گفتیم درود درود درود.
م. شوق ۲۲مهر ۱۴۰۰