این دلنوشته، در فراق یار صاحبدل، در دیماه ۹۳ بیاختیار بر قلمم جاری شده بود؛ امروز وقتی داشتم خاطراتم را ورق میزدم به آن برخوردم، دیدم چیزی بهتر از آن نمیتواند احساسات مرا در ۳۰دی امسال با شنیدن دوبارهٔ صدای مسعود رجوی، خطاب به قیامآفرینان و خلق قهرمان به قالب کلمات بکشد. آن را به اشتراک گذاشتم؛ برگ سبزی تحفهٔ درویش.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
گفتند میآیی... کبوترانههای شوق را بر بهارخواب شبنم فرش دلهامان، دانههایی از آرزو پاشیدیم. زیباترین افقها را آویز سرک کشیدنهای نگاههایمان کردیم. پچپچههایمان را با امید آب دادیم. تنها واژههایمان، در یکی شدن دستها، عطر شیرین محبت بود، تنها خداحافظیهایمان، سلام.
رفتن نمیشناختیم؛ هر چه بود آمدن بود که آمدنیها را میآورد. آنقدر «آمدن»، که دیوارهای «نباید» و «نمیشود» ترک برداشت. زندان بیش از این نتوانست انفجار ظهور تو را تاب آورد. ناگهان لبخند تو بر هرهٔ ناباوری شکفت؛ رویش دو خورشید در یک روز. وه! عجب ثانیة مبارکی!...
تو پرواز دستهای ما را گریستی. چشمهایت یک کتاب حرف نگفته داشت؛ حرفهایی که هیچ شاعری نمیتوانست در ناسرودهترین غزلهای خود مانند آنها را خیال چین کند. حرفهایی هست که نمیشود به حرف آورد. قالب چوبین واژهها برایشان نامحرم است. حرفهایی هست که گفتنی و نوشتنی نیستند؛ نباید گفت و نوشت. ندیده بودم کسی اینقدر دلش را برای کسانی که نمیشناخت سفره کند. آنها را به مهمانی حرفهایی ببرد که حتی در تنهایی به خودش هم نگفته بود. حرفهای ته دل هر کس، سرمایهٔ اوست؛ نمیدانم، شاید آنها را از او بگیری دیگر معنای خودش را از دست بدهد. حرفهای آن اعماق خیلی زیباست؛ گرانبهاتر از یاقوتها، برلیانها و یارههای زمردنشان و سحرانگیزتر از گنجهای خسرو پرویز، یا برق چشم جادو کن الماس دریای نور. اما تو کلید برداشتی، دردانهترین دلیافتههایت را با سخاوت باران بر گرمای لبخندهای ما پاشیدی.
بارها تجربه کردهام. چقدر سخت است! فتح یک قلب؛ سختتر از کندن دیوار چین با سوزن در زیر مذاب سرب و بارش جوشاندهٔ قیر. دل آدمی بعضی وقتها صلبتر از آن ساروج فلزآگینی است که ذوالقرنین از آن سد سدیدی در برابر یأجوج و مأجوج ساخت. آن وقت برای فتح این دل، باید کلیدی از جنس حقانیت محض داشت؛ حقانیت بیخش و بیغش؛ کلیدی از جنس شکستن پیوستهٔ خود؛ کلیدی از نابترین لحظههای اشک.
از آن جنس کلماتی که با به زبان راندن، [نه اشتباه گفتم]، با به دل آوردن آنها، کوهها به سجده درمیافکند «لو أنزلنا هذا القرآن علی جبلٍ لّرأیته خاشعاً مّتصدّعاً مّن خشیة اللّه وتلک الأمثال نضربها للنّاس لعلّهم یتفکّرون». (حشر ۲۱) دلهایی هستند وقتی قساوت آنها را تسخیر میکند، سختتر از سنگ میشوند. ای وای! ای وای! حتی سنگها هم میشکافند و از آنها زلالینهٔ جویبار جاری میشود. سنگها نیز میگریند، ولی این دلها...
«.... قست قلوبکم مّن بعد ذلک فهی کالحجارهٔ أو أشدّ قسوةً وإنّ من الحجارهٔ لما یتفجّر منه الأنهار وإنّ منها لما یشّقّق فیخرج منه الماء وإنّ منها لما یهبط من خشیة اللّه و ما اللّه بغافلٍ عمّا تعملون» (بقره ۷۴).
نمیدانم چه اکسیری در صدای تو بود. با چند هجای سادهٔ دلرنگ، قلبها را گریاندی.
«... مگر میشود بهار را از آمدن بازداشت، و به باران گفت که نبارد...»
من نمیدانم لحظهٔ عاشق شدن چگونه است اما هنوز آن را بهخاطر دارم. اولین بار که صدای برآمده از جان تو را شنیدم، به عقل تاجرپیشه پناه بردم و «هزار جهد کردم» که دامن از عشق بپیرایم و بر کناره روم و از خون و خطر بگریزم. سخت «به هوش بودم از اول» که سعدی وار، «دل به کس نسپارم» اما...
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه عشق ماند و نه هوشم.
فرجام مقاومت در برابر عشق همیشه شکست مطلق است؛ مانند پرهیز دادن آدم و حوا از درخت ممنوعه بود هر چه میپرهیختم، عاشقتر میشدم. آخر حرفهای تو، حرفهایی نبود که آدمها موقع وراجیهای من ستایانه، زیر دندانهایشان پرچ میکنند. حرفهای تو، تکههایی از قلبت بود؛ رنگ خون تو را داشت. در اولین اخمهای پدر، اولین شب پشت پا زدن به دانشگاه و مرگ رؤیای شاعر و نویسندهٔ بزرگ شدن، اولین آوارگی و گرسنگی کشیدن و جستجویی جان پناهی گرم برای به سرآوردن شب سرد بهمنماه، اولین طعم سوزان شلاق، اولین مارک «منافق»، «محارب» و قرمطی، تلقی خامم از عشق رنگ باخت؛ چهرهٔ دیگری از آن را دیدم. گویی این حافظ بود که گرفتار در امواج کوه پیکر لجههای نهنگ پرور، با آخرین ذرات حیات در جان غزلهایش، مرا در ایهامی دلنشین، اندرزی خفیه و رندانه میداد:
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ترس از جان با صدها توجیه همیشه منطقی و از پیش حاضر، وسوسه با نگاه سراب گون، و یأس با زهرخند زردش، مرا به کرنش خفتبار فرامیخواندند؛ میل به ماندن و رسوب شدن قویتر از ارادهٔ من بود. به تو نگاه کردم، دیدمت با قلبی دشنه آجین، پاهایی چاک چاک از نیش شلاق و شولایی از خون شهیدان بر دوش، داشتی شب را با دستهای هزار زخمت به قهقرا میتاراندی و تنهاتر از همیشه در برهوت ستاره میکاشتی. انگار با نگاهت که از صداقت عشق آبیتر بود، به من میگفتی: «چه کسی من مجاهد را یاری میکند؟
مَنْ أَنصَارِی إِلَی اللَّهِ ؟
جواب به سؤالت مرا با خودش کشاند. مرا دوباره رقم زد. تو مرا دوباره تعریف کردی و در گوش دلم خواندی:
عشق، اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
و مانند بسیاران دیگر دوباره بر زانوان تو، به راه شتافتم...
سالها گذشته است. راه ادامه دارد؛ گاه از میان بزروهای کشیده بر لبهٔ پرتگاه، گاه از باریکنای بیشههای نورنادیده، گاه از میان غاشیه ماران کلاف در هم... راه ادامه دارد و ما همچنان با سر میدویم؛ دویدن بیوقفه، بدون نیم نگاهی به قفا، بیتوجه به تقاضاهای توقف و تسلیم از دهانهای فرو ریخته بر مرداب زیر پا، دویدن، دویدن، و باز هم دویدن بر تیغهٔ بران شمشیری باریکتر از مو؛ طعنه در گوش، زخم در جان، شوکران بر لب، خار در چشم، استخوان در گلو. ورد زبانمان؛ همانگونه که از قول مصطفی جوان خوشدل به ما آموختی، جز این نیست «ربّ إنّی لما أنزلت إلیّ من خیرٍ فقیر» (قصص ۲۴).
سالها گذشته است. راه ادامه دارد. ما ادامه داریم. برخی در هیأت ستارگانی سرخ، بر کهکشانی دامنگستر در پشت جلد کتاب قطور شهیدان، برخی در نسیم عاشق تنگهٔ چارزبر و لالههای دشت حسن آباد، برخی در خاک پرتپش خاوران، تفاسیر مجسم « مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَال صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَی نَحْبَهُ»، برخی به مصداق «وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلا» (احزاب ۲۳).
مهم، شکوه راه است که ادامه دارد؛ و نام تو که نام یک آرمان است؛ یک نوع رسم زیستن؛ نام دیگر عشق.
یا خالق العجائب! نمیدانم چه حکمتیست؟ هنوز هم روزها طعم غریب ۳۰دی سال ۵۷را میدهند. هنوز هم نگاهها رنگ اشتیاق دارند؛ اشتیاق آمدن کسی که خلق ما عطش ظهورش را دوباره پشت دیوارهای زندان انتظار میکشد؛ زندانی به بزرگی ایران.
آری، آری، آری،
گفتند میآیی...
ع. طارق