گلعذارا! ز گلستان وطن هیچ نماند
سایهٔ سرو روانی به چمن، هیچ نماند
بنگر اهل ریا حاکم این بوم شدند
نز گرانان و نه از رطل گران هیچ نماند
قصرها خانه شیخان شد و دزدان دیار
رند، زندانی و از دیر مغان هیچ نماند
بنشین برلب رود و گذر درد ببین
غیر امواج غم و زهر روان هیچ نماند.
نقد بازار زمان بنگر بر دار ددان
سخن از سود مگو غیرزیان هیچ نماند
یار بر دار دد و شحنه زیادت طلبد
بجز از سوز، که شد مونس جان هیچ نماند
تا بهشتی بشود دوزخ میهن یک روز
در رگ «شوق» بجز عزم روان هیچ نماند
قسمت شاعر این عصر شد افسوس، چنان
کز غزل غیرتب و خشم عیان هیچ نماند
محمد قرایی (م. شوق) ۱۳مرداد ۱۴۰۱