728 x 90

به یاد آن امیدآفرین

خلبان مجاهد بهزاد معزی
خلبان مجاهد بهزاد معزی

به یاد پرواز عقاب تیز پرواز آسمان وفا،

پوریای ارتش و حافظ امید دلها

روز ۷مرداد در زندان اوین در بند ۲۰۹ بودم. همراه من ۳زندانی دیگر نیز در سلول بودند، که هیچ کدامشان را نمی‌شناختم. تازه از بازجویی‌های سخت و طولانی و اتاق شکنجه برگشته بودم. در حال صحبت با دوستان زندانی که بسیاری از آنها در حوادث ۳۰خرداد دستگیر شده بودند، در رابطه با اوضاع جامعه بعد از ۳۰خرداد بودیم که ناگهان قفل درب سلول به‌صدا درآمد و بازجوی وحشی ۲۰۹به نام «صالح» وارد سلول شد. او در حالیکه به‌شدت عصبانی بود با فحش و بد و بی‌راه شروع به داد و فریاد کرد. معلوم بود که از یک چیزی خیلی به هم ریخته و ناراحت است: «... بدبخت‌ها مقاومت کنید شما اینجا خودتان را تلف می‌کنید حرف نمی‌زنید مسعود رجوی با بنی‌صدر رفت ». .

ما با شنیدن این خبر، در لحظه کمی مات و مبهوت به هم نگاه کردیم. بعد از چند ثانیه که به خودمان آمدیم، داشتیم بال در می‌آوردیم. می‌خواستیم از خوشحالی فریاد بزنیم. باورش سخت بود. اما واقعیت داشت. «مسعود رفت»... به همین خاطر بود که بازجو داشت مثل مار به خودش می‌پیچید. راستی «امید دلها» رفت و سازمان ماندگار شد.

داشتم در ذهنم با خودم فکر می‌کردم و دنبال پاسخ سؤالات ذهنی خودم در مورد هجرت مسعود بودم. مسعود چگونه رفته است؟ چگونه و با چه کسی؟ الآن کجاست؟ این کدام خلبان دست از جان شسته‌ای بوده که برادر مسعود را برده است؟ و...

تا این‌که در یکی از روزهای دیماه ۱۳۶۰که به سلول۹۸بند۲۰۹منتقل شده بودم، در سلول باز شد و بازجو، زندانی جدیدی به‌نام علی‌اکبر کمالان را، داخل سلول هل داد. علی‌اکبر در این شوک بود که چه اتفاقی افتاده و چه شده که دستگیرش کرده‌اند؟ و البته ما هم او را نمی‌شناختیم.

روزها گذشت و به مرور ما بیشتر با هم آشنا می‌شدیم.

علی‌اکبر از پرسنل نیرو هوایی بود. او به همراه تعداد زیادی از همافران به اتهام شرکت در تیم عملیات پرواز برادر مسعود دستگیر شده بودند. بعد از این‌که ما او را شناختیم و متوجه کار زیبایش شدیم برایمان جایگاه ویژه‌یی پیدا کرد. از این رو بود که می‌دانستیم لاجوردی حتماً اعدامش می‌کند و همان‌طور هم شد. رژیم تلافی این پیروزی بزرگ مجاهدین را از این همافران گرفت و علی‌اکبر را به همراه ۸تن از پرسنل نیرو هوایی که در ماجرای عملیات بزرگ همراهی داشتند، اعدام کرد.

روزها گذشت و من بعد از آزادی از زندان دوباره به سازمان وصل شدم و به ارتش آزادیبخش پیوستم. روزی برادری در سالن اجتماعات اشرف سرهنگ معزی را به من نشان داد. وی مسؤلیتی در کارهای پشتیبانی داشت. در اینجا بود که با سرهنگ آشنا شدم. شخصیت سرهنگ پیش از آن که او را دیده باشم به‌دلیل عمل فدایی‌اش من را مجذوب خودش کرده بود. اما الآن که در مقابلم ایستاده بود با دیدن وی بیاد علی‌اکبر و دوستانش افتادم.

داستان شهادت علی‌اکبر کمالان و دیگر یاران و هم تیمهای عملیات پرواز را در زندان اوین برای سرهنگ نوشتم. سرهنگ پاسخ من را خیلی سریع داد. او در نامه‌ٔ مفصلی از فداکاریهای دیگر یاران و تیم پرواز نوشت. زیباترین جمله‌اش این بود که این عملیات کار یک فرد و من نبود. همافرانی مثل علی‌اکبر بودند که بی‌نام و نشان این صحنه را آفریدند و النهایه شهید شدند. من وظیفه‌ام را انجام دادم و فقط گل آن را در صحنه چیدم. در پایان نامه نوشته بود «غلامِ بچه‌های مجاهد اشرف - الاحقر بهزاد معزی»

این جمله پایانی او برایم خیلی زیبا بود و هر زمان که او را می‌دیدم می‌گفتم:

با کلمه غلام، فریب شاه و با الاحقر، ریای شیخ را در همراهی با برادر مسعود رسوا کردی.

یادش بخیر و رسمش جاودان

ح. حسینی

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/36e763d7-5ab8-4c3d-8bcd-1f5b13b474b7"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات