«خبر» را با عبوری گذرا و شتابناک از کنار در ورودی یکی از سالنهای غذاخوری اشرف۳ شنیدهام. قبل از آن که خود را بازیابم و طنین گنگی را که در پنهانترین یاختههای قلبم به ارتعاش آمده است، بشنوم و ببینم منبع انتشار آن از کجاست؟
محمود میپرسد:
ـ آیا خبر درست است؟
پیش از آن که واژهای به هنگام و بشایست را برای تسکین فقدان او به جستجو برخیزم، یوسف به دادم میرسد.
ـ بله، من خودم در اخبار زیرنویس سیمای آزادی آن را خواندم.
ستارههایی نقرهای با جرقههای جهان خود در تصادم با یکدیگر بر گرداگرد سرم به پرواز درمیآیند. خود را در خلأ مییابم، پای فشرده بر چیزی از جنس ناپایداری و فروریزندگی. دیگر نیاز نیست بهدنبال واژهای بگردم. سکوتی حرمتبار با بالافکنی خود بر گفتگوی ناتمام ما، خاموشی را «با هزار زبان» به سخن درمیآورد.
نوار بیتوقف خاطرههای رنگارنگ در ذهنم به چرخش درمیآید.
در بین رزمآوران ارتش آزادی، از دیرباز او را به اسم صمیمی و خاطرهآور «کاک حسام» میشناختیم. لقب «کاک» را از هنگام حضور و فعالیت مجاهدین در نوار مرزی ایران و عراق و در منطقهٔ آزاد شدهٔ کردستان داشت. هنوز خاطراتش در قاب ذهنم نقش بسته است. با همان سیمای پر صلابت همیشگی؛ چشمهٔ پایانناپذیر مهربانی، کلتی بسته بر کمر، کفش میکاپ بر پا، قبراق و حاضر به جنگ در حال عبور از میان ستونهای قدبرافراشته و سبزپوش پیشمرگههای مجاهد خلق.
برای من و هر یک از مجاهدین او الگویی شایا و همتراز با ویژگیهای یک فرماندهٔ مجاهد خلق بود. «شجاعت»، «نجابت»، «وقار»، «فروتنی»، «خضوع و بیرنگی»، «مسئولیتپذیری»، «پختگی و جا افتادگی» و آرامشی شگفت و منحصر بهفرد در مواجهه با سختیها و ناملایمات و ظرفیتی که گویی تمامی نداشت.
دیدنش کوهی را با صخرههای ستبر تداعی میکرد که بر دامن دریایی نشسته باشد و تو میتوانی با اطمینان و خاطرجمعی، پناه از هجوم بیپناهی را بر آن تکیه زنی و پشتت تا همیشه گرم شود.
نمیتوانم بگویم کدام یک از صفتهای ارزشمند او بر دیگری میچربید اما میدانم «شجاعت» در نبرد صفتی است که آن را با او شناختم و با او چشمم به این ارزش باز شد. جایگاه این والا صفت را برای آدمی آنگاه بیشتر قدر میشناسیم که خود را در صحنههایی از رزم دیده باشیم که هیبت و هیمنهٔ آنها، نفس را در سینه حبس میکند.
...
عصر سوم مرداد۶۷ عملیات فروغ جاویدان. روبهروی پادگان الله اکبر. شهر اسلامآباد:
پس از سه بار مصاف چشم در چشم و تن به تن با پاسداران در ورودی و تپههای مشرف بر پادگان الله اکبر و به عقب راندن آنها فرصتی پیش آمده بود تا برای تجدید قوا و کسب آمادگی جهت نبردی شبانه به سمت شهر اسلامآباد برویم.
آفتاب داشت در پشت پردههای دود و غبار ناشی از انفجار بمبها و نارنجکها، دامن ارغوانیاش را از روی دامنهٔ کوههای اطراف اسلامآباد برمیچید. از تپهٔ «چغاگاوانه» (۱) طنین سهمگین شلیک تیربار دولول به گوش میرسید. صدا آنچنان در کوچهها و ساختمانها میپیچید که گویی شهر لحظه به لحظه بمباران میشود. این دولول متعلق به پاسداران بود و اینک به تصرف درآمده بود و مجاهدین علیه خود دشمن از آن استفاده میکردند. ما با چشمانی قرمز و متورم بهدلیل دو شب بیدارخوابی، با چهرههای غبارآگین و دود زده، انگشت بر ماشه و مترصد پاسخ به هر تعرض احتمالی به شهر نزدیک شدیم.
وضعیت شهر، برخلاف تصور نخست ما از پادگان الله اکبر جنگیتر بهنظر میرسید.
در آن گیر و دار که صدا به صدا نمیرسید و گلولهها شهر را هاشور میزدند و دیدن چهرهای و نگاهی که تو را بنوازد و شبنم آرامشی باشد بر زخمهایت در آن تموز، به راستی غنیمتی بود. آن را یافتم. نگاه و چهرهٔ «کاک حسام»
از همان نگاه اول عاشقش شدم.
در فلکهٔ مرکزی شهر، با صلابت و آرامش داشت، نیروها را سازمان میداد. کلاهخودی تور استتار بسته و همان کلت برتای جلد چرمی آشنایش بر کمر. صفیر دمادم گلولهها و بوتههای کبود انفجار با هرای کر کننده و ناگهانی خود، نمیتوانست آژنگی بر آبگیر زلال چهرهاش بنشانند.
نگاهی از سر مهر به من انداخت و جایی را نشان داد که در کنار دیگران بیتوته کنم؛ تا سازماندهی و مأموریتم مشخص شود. جواد، معاون فرماندهٔ یکی از گردانها، با پهلوی ترکش خورده به او کمک میکرد. بعد از اینکه نیروهای متفرق و جدا افتاده سازماندهی شدند. میزان آبی که ذخیره شده بود، بین همه تقسیم گردید.
در خیابان جنوبی شهر تعدادی از زنان و مردان مجاهد، در پناه یک زرهپوش به پاسداران یورش میبردند. نبرد دوباره تن به تن شده بود.
...
من دیگر فرمانده حسام را در آن صحنه ندیدم اما آن صحنهٔ ماندگار که شکوه یک فرماندهٔ مجاهد خلق را در زیباترین تجلی خود به تصویر کشیده بود، برای همیشه به توشهٔ مبارزاتی من تبدیل شد.
مجاهدین با چنین فرماندهان و رزمندگانی توانستند عملیات فروغ جاویدان را رقم بزنند و لرزهٔ سرنگونی بر اندام هیولای عمامهدار بیندازند.
او کسی بود که میتوانست در آمریکا با تخصصی که داشت، یک زندگی مرفه و بیدغدغه داشته باشد اما نتوانست آسودگی را به قیمت رنج و حرمان ستمکشان میهن خویش تاب آورد. او از «دل به دریاافکنان» و «به پای دارندگان آتشها» بود. عمری «دوشادوش و پیشاپیش مرگ» زیست. بارها در برابر تندر ایستاد تا مرگش خانه را روشن کند. آخرین بار که در برابر تندر ایستاد در حالی بود که با مرگ به وسیلهٔ قاتلان حرفهیی و تروریستهای اعزامی از سوی نیروی قدس در ۱۰شهریور ۹۲ به اشرف، تنها به اندازه یک بال مگس فاصله داشت و به تصادف از خون و خطر بیرون آمد. او در حقیقت یک شهید بود؛ یک شهید زنده.
یادش به خیر! کاک حسام که در نخستین تماس تلفنی شاهدان اشرف با خواهر مریم، بهمحض اینکه نوبت او شد تا مشاهداتش را بیان کند، تا مدتی گریه امانش نمیداد.سخنان بغضآلودش این بود که روز ۵مرداد ۶۷ وقتی برای گردآوری اجساد شهیدان و انتقال مجروحان عملیات فروغ جاویدان به پشت کارخانه قند اسلامآباد رفت، از خدا سؤال کرده است که این چه حکمتی است که او را تا بهحال زنده نگهداشته است...
***
اکنون او از جهان خاکی ما رخ به دیار رفیق اعلی کشیده است. به نزد آنهایی رفته که آرزو داشت غبار قدمگاهشان باشد. باور نمیکنم که رفته است. «او هماره زنده است بدان نام که زیسته بود» و از آنانی است «که تباهی از درگاه بلند خاطرهشان، شرمسار و سرافکنده میگذرد».
آیا روزی میهن عزیز ما ایران خواهد فهمید؟ چه نادره گوهر فرزندانی، برای آزادی او، بارها بیدریغ انگشت در هرم سرب گدازان و پارههای سرخ ذغال فرو بردهاند؛ «جویندگان شادی» برای کودکان ایران «در مجری آتشفشانها». «شعبدهبازان لبخند در شبکلاه درد» (۲) زندگانی هر یک کتابی با نانوشتههای نفسگیر، قطورتر از رمان دن آرام شولوخوف یا جنگ و صلح تولستوی؛ و هر یک را حماسهنامهای بلند و در خور سزاوار.
***
آری، بیگمان.
ع. طارق
پانویس: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) ـ تپهٔ چغاگاوانه، تپهیی است با ارتفاع ۲۵ متر که در وسط شهر اسلامآباد غرب بین خانههای مسکونی قرار دارد. ۹ قسمت از ۱۰ قسمت تپه ضمن خیابان کشی و خانهسازی از بین رفته است. وسعت کنونی آن حدود ۰۰۰/۱۰ متر مربع است. قدمت این تپه به پیش از تاریخ ایران باستان برمیگردد.
(۲) ـ احمد شاملو. دشنه در دیس. خطابه تدفین