باران مگر از آبگینههای ناسروده خود شعری به من دهد،
شمشیر مگر از غیرت خشمتاب خود،
- در خط تیز عبور -
سرخ الماس پارهیی به من،
تندر کوهههای عاصی دریا را میخواهم،
در چکیده تازه یک شبنم؛
تا نامت شریفترین سرود عاشقانهٴ من باشد.
شمشیر مگر از غیرت خشمتاب خود،
- در خط تیز عبور -
سرخ الماس پارهیی به من،
تندر کوهههای عاصی دریا را میخواهم،
در چکیده تازه یک شبنم؛
تا نامت شریفترین سرود عاشقانهٴ من باشد.
دستان بارانیات هنوز طعم آبی باروت میدهد،
بهرغم موریانهها که حرمت کلمات را جویدهاند،
هزارهٴ غرور سرزمین مرا به دوش میکشی.
کندویی از عصارهٴ خورشید،
در غزلهای سبز نگاهت.
پرندگان حقیقت،
بر شانههای شکوهت،
آیههای نور مینوشند.
تو را بالهایی است، همگستر با قارههای نامکشوف زیبایی،
در ترانهٴ انسان.
رودهای جاری تا سپیده تاریخ،
زمزمههای آبی رفتن را از سرود تو میآموزند.
کرانهها،
از تو آموختهاند که در بازترین تبسم خود،
آغوشگاه بیکرانگی آرزوها باشند.
نجیب نگاهت، از پاکی وصیتنامههای شهیدان است.
مرگها در غرور تو کارگر نیست.
زخمها ترا نمیتکانند؛ رویین میکنند.
چکادهای نشسته در ارادهٴ انسان را چه سرودهیی در گوش؟
که الفبای قامتشان،
تداوم ایستادن است.
وقتی میبینمت، شعر من از رجزنامه افتخار قوام مییابد.
میخواهم از غرور، شانههایم را تا اریکهٴ خورشید اعتبار دهم.
پا سفت کردهیی ستبر،
بر عضلات عزم این فلات بیغروب؛
تا جوانهٴ دستانت، آشیان ستارگان جوان باشد
اجازهٴ آفتاب،
در پیراهن تست.
سازمان نظم جوان!
در پیراهن تست.
سازمان نظم جوان!
سازمان سبزترین درخت مایگی،
در دهانهٴ پرزوالترین پاییز!
سازمان تفنگ و پرنده و زیتون!
میخواهم نامت تا همیشه تاریخ،
بر یالهای جاودانگی نقر شود.
ع. طارق