سیام مهر، روز بزرگداشت یک «نام» نیست، سالگشت گرامیداشت یک «مرام» است؛ مرامِ دل از خویشکندگان و دربیخویشی ذوبشدگان. داستان «سیمرغ» و «سیمرغ» عطار نیشابوری است. سرگذشت «از هزاران سی به درگاه آمدگان» ی است که از بسا فراز و نشیب گذشتهاند؛ و از بسا نشیب و فراز باید بگذرند.
سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچه ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهی آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچه ایشان کردهاند
روشنت گردد که چون خون خوردهاند
سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچه ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهی آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچه ایشان کردهاند
روشنت گردد که چون خون خوردهاند
قصهٴ نبشته با خون جگر و به آب دیدهٴ خلقی عطشناک و چشم به راه آزادی است. در این نام، میتوان هزارههای پر شکنج و شکیب را به چشم دید. او رنجنامه این ملت اهورایی است؛ درعینحال، فخرنامه حماسهها و قهرمانیهای آنان برای دستیابی به گوهر شبتاب آزادی. در او آرزو و امید در هم تنیده میشوند. باور به توانستن میرسد. او تجسم یک عشق مشترک و عمومی است؛ عشقی که ایدئولوژی نفرت و کین، تا منتهای انزجار آن را از فرزندان ایرانزمین دریغ کرد. او عزت، شرف و غرور خلقی را نمایندگی میکند که فرهنگ، تمدن، آزادیخواهی، بلنداندیشی و ظرفیت شگفت او هنوز چشم جهانیان را خیره میکند.
دستانش، پناه امن نوازشی برای کبوتران مهربانی است. نجابت سیما و زلالنای لبخندش، خنکای مرهمی است برای تمام لبخندهای به غارت رفته و قلبهای لگدمال، عطر غریب محبت برای تمام شکسته دلان، التیامی برای روانهای زیر خط درد.
نامش را رج به رج دخترکان قالیباف دیرگاهیست بر دارهای قالی، با تاری از آرزو و پودی از امید بافتهاند.
او یک زن است بسا فراتر از زن یا مرد بودن، انسانی تراز آرمان؛ با دستانی از تبلورِ توانستن، ارادهیی خمناگشتنی در صعوبت آزمایش و پیشامد.
در او و صدایش، میهن به یغما رفته ما نفس میکشد. با او ایران و ایرانی در قاب افتخار به آیندهٴ پر جلالت خویش مینگرد.
پاداش نگریستن به او تندیسی تمام تراش از غرور است.
در او وقار به تماشای امید مینشیند، عشق خود را عاشق مییابد و خاک، خاکی بودن میآموزد.
آمیزة بالابلندی قلههای آبینوش است و سخاوت باران در نثارِ بیچشمداشت.
میآید.
بیگمان میآید با یک بغل کلید؛ برای گشودن قفلِ زمستان از دلها.
میآید با سحری هزار خورشید در زیباترین دقیقه ایران
میآید با عطر گندم و باران
و مرگ را تا کرانههای نیستی از زادبوم باستانی ما خواهد تاراند.
ع. طارق
دستانش، پناه امن نوازشی برای کبوتران مهربانی است. نجابت سیما و زلالنای لبخندش، خنکای مرهمی است برای تمام لبخندهای به غارت رفته و قلبهای لگدمال، عطر غریب محبت برای تمام شکسته دلان، التیامی برای روانهای زیر خط درد.
نامش را رج به رج دخترکان قالیباف دیرگاهیست بر دارهای قالی، با تاری از آرزو و پودی از امید بافتهاند.
او یک زن است بسا فراتر از زن یا مرد بودن، انسانی تراز آرمان؛ با دستانی از تبلورِ توانستن، ارادهیی خمناگشتنی در صعوبت آزمایش و پیشامد.
در او و صدایش، میهن به یغما رفته ما نفس میکشد. با او ایران و ایرانی در قاب افتخار به آیندهٴ پر جلالت خویش مینگرد.
پاداش نگریستن به او تندیسی تمام تراش از غرور است.
در او وقار به تماشای امید مینشیند، عشق خود را عاشق مییابد و خاک، خاکی بودن میآموزد.
آمیزة بالابلندی قلههای آبینوش است و سخاوت باران در نثارِ بیچشمداشت.
میآید.
بیگمان میآید با یک بغل کلید؛ برای گشودن قفلِ زمستان از دلها.
میآید با سحری هزار خورشید در زیباترین دقیقه ایران
میآید با عطر گندم و باران
و مرگ را تا کرانههای نیستی از زادبوم باستانی ما خواهد تاراند.
ع. طارق